خورشید دارالاماره
افسارِ اسبِ خسته به سختی کشیده شد
اسب ایستاد، شیهه ی تلخی شنیده شد
مرد سوارکار به دروازه که رسید
دستی به یال و خستگی اسب خود کشید
دروازه بود و همهمه ی طفل و مرد و زن
مرد غریب وگرد و غبار سفر به تن
آغوشِ شهرِ شوم که پایان جاده شد
کوهی پر از قیام از اسبش پیاده شد
مرد غریب اگرچه که مهمان شهر بود
دیرآشنای سستی و عصیان شهر بود
گویا که سرنوشت به جای دو دست رود
مرداب را به ماهی سرخی رسانده بود
اطراف شهر، شُرطه و جاسوس، پرسه زن
در هیئت گدا و مُلَبَّس به شکل زن
مردانِ شهر، صورتکی داشتند و بس
مردانِ وقت مرد شدن، پا کشیده پس
مردانِ روزِ نامه نوشتن، غیور مرد
مردانِ پشت کرده به مردی، شب نبرد
در نامه ها نوشته که ما جان نثارها
آماده ایم اگرچه که بالای دارها
آماده ایم تا همگی لشگرت شویم
قربانی قدوم و فدای سرت شویم
اما همین که پیک به آن شهر پا گذاشت
گفتند: نحس بود و به جز دردسر نداشت
تنها کسی که آمد و او را پناه داد
تاوانِ کار را وسط قتلگاه داد
او را به کاخ مرگ کشاندند، برنگشت
چشم انتظار هر چه که ماندند، برنگشت
دنبال یار، یکّه و تنها و بی پناه
شیر غریب ماند و خروج از پناهگاه
"حی علی الصلوه" که می گفت، لب به لب
پر بود مسجد از صف گُرد و یل عرب
اما از"السلام علیکم"به بعد، دید
بادی وزیده بر صف آن شاخه های بید
از خیل آن نمازگزارانِ ننگِ دین
شب مانده بود و مسجد و تنهایی و ...، همین
مردانِ زن تر از زنِ آن شهر گم شدند
انبوهِ کرم، در تن آن شهر گم شدند
نامردمی بزرگ ترین درد شهر بود
یک پیر زن، دلیرترین مرد شهر بود
اما چه سود؟ چرخ سرِ ساختن نداشت
این آزمونِ سخت، به جز باختن نداشت
مانند رودخانه که پر باشد از لجن
ماری در آستین خودش داشت پیرزن
زن می خرید عشق و خطر را، ولی پسر
در کاخ می فروخت خدا را به سیم و زر
پیک غریب اگرچه به دنبال یار بود
در کوچه های کفر، پر از گرگِ هار بود
مهمانی عجیب به پایان رسید، آه!
یعنی که وقت کُشتن مهمان رسید، آه!
خورشیدِ شهرِ شوم، تنش پاره پاره بود
یعنی طلوعش از سر دارالاماره بود
از برجِ شب، پرنده ی پرپر سقوط کرد
خورشیدِ شهر، خونی و بی سر سقوط کرد
آویختند در گذری بدشگون شده
خورشید را سه روز و سه شب، واژگون شده
بیش از هزار سال پس از آن سوار، آه!
ما مانده ایم و حسرت و یک انتظار، آه!
ماییم و ادّعا و سواری که می رسد
دینی پر از ریا و سواری که می رسد
ای وای اگر سوار بیاید دراین زمان
ای وای از این مواجهه، الغوث! الاَمان!
از مال شبهه ناک، شکم هایمان به کام
تفریح روز و لذت شب هایمان، حرام
مردم! اگرسوار بیاید، چه می کنیم؟
یک صبح جمعه یار بیاید، چه می کنیم؟
شاعر: مهدی زارعی
#شعر_حضرت_مسلم_بن_عقیل_علیه_السلام
#شب_اول_محرم
#شعر_عاشورایی
#پیوستن_به_کانال_شعر_مهدی_زارعی:
@mahdi_zarei_shaer