eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ هشت ماه بعد از ساقط شدن جنگنده ۲۵ میلیون دلاری در مرز ، اردوغان ضمن پرداخت غرامت و دیدار با پوتین در مسکو، از وی دلجویی نمود. امروز پهپاد ۲۰۰ میلیون دلاری را ساقط کرد و با وجود ادعای هدفگیری آن بر فراز آب‌های بین‌المللی، آمریکا هیچ غلطی نتوانسته بکند. 🌺 @mahdii_hoseini
اینجا ایران است اگر عقابی بخواهد در آسمان ایران‌به پرواز دربیاید،باید پَرهایش را به ایرانیها باج بدهد. دقیقا مثل همین عقاب جهانی غول پیکر((((؛ #گلوبال_هاوک @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فوری | ویدئو اختصاصی از هدف قرار گرفتن پهپاد آمریکایی RQ-4 (یا MQ-4C) توسط سامانه سوم خرداد. این پهپاد در ساعت 4:05 صبح امروز پس ورود به حریم هوایی ایران رهگیری و منهدم شد. #گلوبال_هاوک 🆔 @mahdii_hoseini 🌐 instagram.com/mahdii.hoseini
هرکاری می‌توني بکن که نکنـي! وقتایـي که موقعیت گناه پیش میاد دقیقا قافله کربلاي حسینِ زمان روبروت و یه دره عمیق خطرناک پشت سرت! اگه به گناه بگـي به هل من معینِ مهدیِ فاطمه گفتـي! + من سرم گرم گناه است سرم داد بزن/ سینـه‌ات سخت به تنـگ آمده فریاد بزن 💔 🍃 @mahdii_hoseini
+ هَل اِلَیکَ سبیلٌ فتُلقے _ آیا به سوے تو راهے هست که دیدارت کنم؟ #دل_رابه_تمنا_ز_تودیدارودگرهیچ! #امام_زمانم @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به من رحــــم کن ✋ بیــقرارم بیاااا😭 کجـا بغضمو جـا بـذارم بیااا😔 💔 @mahdii_hoseini
بهار هم ، ‌چمدانش را بست ! بدرقه ی هر فصلی که به آخر میرسد؛ یادآوریِ ناکامیِ زمین است در ملاقات تو! و من همچنان ، منتظر آمدنت هستم . . . ‌ ‌ سلام؛ دلیل زندگی🌱 ‌ 🆔 @mahdii_hoseini
#گـــــم نخواهیم کرد ، ردّ ِ قدمهایتــــــان را ! #هستیم_بر_آن_عهد_که_بستیم ... #رفیق_شهیدم ؛ چگونه برگردم از راهی که تو رفته ای ؟! باید مدام مشق کنم #پیام_عاشورا را : #هیهات_من_الذلة ... #ما_ایستاده_ایم #راه_را_گم_نکنیم #اللهم_ارزقنا_شهادت #اللهم_صل_علی_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #شهید_مدافع_حرم #شهید_سید_مهدی_حسینی @mahdii_hoseini
✧✦•﷽‌ ✧✦• #شهید_شناسی #شهید_سجاد_عفتی🌷 تاریخ تولد : ۱۳۶۴ تاریخ شهادت : ۲۹ آذر تشیع پیکر ۴دی ۹۴ محل شهادت : حلب سوریہ فرزندجانبازصادق عفتی @mahdii_hoseini
آقا مهدی
✧✦•﷽‌ ✧✦• #شهید_شناسی #شهید_سجاد_عفتی🌷 تاریخ تولد : ۱۳۶۴ تاریخ شهادت : ۲۹ آذر تشیع پیکر ۴دی ۹۴ م
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍روایت مادر از تکاپوی اعزام آقاسجاد: قرار بود با آقامصطفی (شهیدصدر زاده)برود که نشد.قبل از شهادت آقامصطفی یکبار رفت برای اعزام که جور نشد،تاصبح فرودگاه بود. برگشت کوله اش تا دوماه همانطور دربسته در اتاق ماند.دوهفته روزه نذر کرد آخرین روز های نذرش بود که ... صبح سجاد آمد همینطور با کوله پشتی اش وسط چارچوب در ایستاد و گفت :«مامان چرا از ته دل راضی نمی شی من برم؟» گفتم :«قربونت بشم من راضی ام تو دل ثنا رو به دست بیار» گفت :«تو راضی باش،ثنا هم راضی می شه» ثنا تک دختر سجادهست وبسیار رابطه ی عاطفی و وابستگی عجیبی نسبت ب پدرش داشت. آمد وکوله اش را گذاشت منزل ما وخودش رفت آبیک منزل خودش.بعداز شهادت صدر زاده کارهای اعزام سجاد هم درست شدبا یکی از دوستان دوران کودکی و نوجوانی شون که الان جانباز نخاعی هستن اعزام شدند.» 🌷 @mahdii_hoseini
﷽ بچه‌ها شهدا خوب تمرین کردن ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در آسید روح‌الله خمینی... ما تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در حضرت آقا... 🔸 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_ششم: گمانے فوق هر گمانــ اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی
رمانــ🍃 : سومین پیشنهـاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود… حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : ڪیش و مـات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که… پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... @mahdii_hoseini
💠🍃 🍃: هرکه آمد به تماشای تو بی دل برگشت دلربایی، هنر این شهید میباشد😍✋ @mahdii_hoseini
روح و ریحان😍
آقا مهدی
روح و ریحان😍
🌵♥️ رو خاکآ... تو فکه... ما دو قطره اشک ریختیم... ما یذره دل دادیم... ما یذره مُخلِص قدم برداشتیم... خریدیمون... از اونجا به بعد همه چی عوض شد... نگاهامون... حرفامون... قدمامون... دلامون... دلبرترین دلبر عالمی خدا...! @mahdii_hoseini
🎈🍃جشن بندگی نغمه خانم گرفته شد👇👇
💔جای پدرت خالیست😔
🍃🎁بسته فرهنگی شهید مدافع حرم حاج مهدی حسینی. 🔻شامل: دفترچه|دوجلدکتاب زندگینامه شهید | قاب شاسی۹×۱۲ | پیکسل | جاکلیدی | برچسب | تسبیح| سربند یازهرا(س) 👈همراه با ارسال رایگان👉 📌امکان انتخاب طرح های دلخواه شما 🚛ارسال به سراسر نقاط ایران ثبت سفارش: 🆔 @Agha_mahdi 💶قیمت69هزارتومان مؤسسه فرهنگی شهیدمهدی حسینی🚩
🌹شهید مراد علی اعلایی🌹 خدای من شاهد است که نه برای گرفتن " انتقام "و نه برای اینکه " شهید "بشوم و به "بهشت" بروم، تنها هدفم از این کار( احیای دینم) و (تداوم انقلابم) می باشد.🌼✨ 🆔 @Mahdiihoseini
🖼 اینجوری بود چمران... #شهیددکترمصطفی‌چمران #اسوه‌های‌تشکیلاتی @mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_هشتم: ڪیش و مـات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... ص
رمانــ🍃 : خداحافـظ زینبــ تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه..... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : سـرزمین غریـب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ... - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ... - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ... فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ... هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ... ... @mahdii_hoseini