eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
در تماشاے تـو🍃 قانع نشوم مـن به دو چـشم، همہ چشمان جهان گو بہ سرم بشتابند ...💔 @Mahdii_hoseini
یادمه یه عزیزے میگفت: ما مامور به وظیفه ایم نه نتیـجه؛ اما اگر یکم درست تر وضع موجود رو تحلیل کنیم میفهمیم که تکلیف ما ساختن نتیجـه است، خروجے تمیز و با کیفیت که براے ایجادش به نیروے متعهـد و متخصص انقلابے نیـاز داریم... @Mahdiihoseini
♥️ سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانہ یِ توست ؛ ورنہ عشق تو ڪجا ؟ این دل بیمار ڪجا ؟! 🍁 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🍁 @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_دوم: شعله هاےجنگــ آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی
رمانــ🍃 : حملہ چند جانبـه ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ... دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ... هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ... وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ... حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ... پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ... در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ... رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت .. ... @Mahdiihoseini
رمانــ🍃 : پلہ اولــ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ... پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ... من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ... به پشتی صندلی تکیه دادم ... - زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ... چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ... - خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ... با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ... خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ... و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ... - این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ... امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ... چشم هام رو باز کردم ... - همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ... سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... ... @Madiihoseini
👌قسمتی از کتاب #تمنای_بی_خزان 🍃بدون هیچ مقدمه ای گفت:خیلی #شهید دادیم. من که فهمیده بودم مقصودش از مطرح کردن این موضوع چیست،گفتم:چی شد یک دفعه این فکر رو کردی؟؟ در آینه نگاهی کرد و گفت:اصلا از یادم نمیرن.که یادشون بیفتم. خیلی ها مظلومانه #شهید شدن.. #علی_کنعانی ، #رسول_خلیلی .... نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: #شهادت خیلی خوبه‌،ولی تو بهش فکر نکنی ها.حالاحالا بهت احتیاج داریم ... #شهید_رسول_خلیلی #شهید_مهدی_حسینی 🆔 @Rasoulkhalili
🌸🍃 و لا تُلقُوا بِایدِيڪم إلَى التَّهلڪة خود را به دست خویش به هلاکت نیفکنیـد..!! ( سوره بقـره ، آیه ۱۹۵‌) @Mahdiihoseini
#شهیدانهـ میدانستند شاید رفتنشان برگشتـے نداشته باشد ؛ حتـے به اندازه چند تکه استخوان ! که هنوز خیلـے هایشان مانده اند در بیابان ها ... بی هیچ نشانـے ... ! #گــمــنـامـ💔 @Mahdiihoseini
"یا منتهی مطلب الحاجات" شنوای حرف های 💔 @Mahdiihoseini
دل بہ نــگاه اولین گشت چشم تـــــو زخـــــم دگـــــر چہ‌ مے زنی صید ِبہ خـــــون‌ تپیده را... 🌷 @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_چهارم: پلہ اولــ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نر
رمانــ🍃 : من یڪ دختر مسلمانمـ سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم ... - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید.... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم ... و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود ... به ساعتم نگاه کردم ... - این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران ... نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ... - دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ... - این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید ... جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین یه ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه ... این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... ... @Mahdiihoseini
رمانــ🍃 : دزدهاے انگلیسـے وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا ... خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور ... توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد ... - دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ... در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی ... - شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید ... - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید ... خنده اش گرفت ... - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم ... چند لحظه مکث کردم ... - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلا دزدهای زرنگی نیستن ... و از جا بلند شدم ... ... @Mahdiihoseini
روح و ریحان
آقا مهدی
روح و ریحان
🌿 خودتو از خودت راضی نکن کـه خوشـحال بـشی، خواستی خوشحال بشی؛ خدا رو از خودت راضی کن . . . ! 💌 @Mahdiihoseini
‍ ‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ یکی از اهدافش این بود که گروه های جهادی به همان صورتی که در ایران پیگیری می شود در لبنان ، عراق ، پاکستان و افغانستان و سایر کشورهای اسلامی هم دنبال شود. یکی از دوستان خود را برای همین مسائل به سپانیا فرستاده بود و زمانی که ایشان از اسپانیا بازگشتند از شهادت حمید رضا مطلع شدند. آسایش در ایشان نبود مرتب در کارهای جهادی و فرهنگی فعالیت می کرد. @Mahdiihoseini
هر شہیـــــدے ڪہ بر #خاڪ مےافتد تڪہ اے از بُغـــــض هاے نهفتہء #مـولا را شڪوفـــــا مےڪند . #شہیدان بُغض هاے بَرملا شده ی مـــولا هستند ... #شهید_سید_مهدی_حسینی❤ @Mahdiihoseini
❤ ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‌ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم .. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ .. 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ... 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ... 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟ 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ .. ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "... حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ. 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ، ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ... ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ .. ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ..... ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟ ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ .. ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ... ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ... ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ... ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ... ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ .. ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ... ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ 💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. ⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !! ⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. ⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا: استحمام میبره !! ⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !! ⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!...................... 🔏🔐 بصیرت @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_ششم: دزدهاے انگلیسـے وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجو
رمانــ🍃 : تقصیر پدرمــ بود این رو گفتم و از جا بلند شدم ... با صدای بلند خندید ... - دزد؟ ... از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ ... - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه ... چه اسمی میشه روش گذاشت؟ ... هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن ... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ... از جاش بلند شد ... - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن ... هر چند ... فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه ... نفس عمیقی کشیدم ... - چرا، من به اجبار اومدم ... به اجبار پدرم ... و از اتاق خارج شدم ... برگشتم خونه ... خسته تر از همیشه ... دل تنگ مادر و خانواده ... دل شکسته از شرایط و فشارها ... از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ... هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم ... سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه ... اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم ... به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم ... از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه ... حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم ... رفتم بالا توی اتاق ... و روی تخت ولو شدم ... - بابا ... می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم ... اما ... من، یه نفره و تنها ... بی یار و یاور ... وسط این همه مکر و حیله و فشار ... می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام ... کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم ... توی مسیر حق باشم ... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ... همون طور که دراز کشیده بودم ... با پدرم حرف می زدم ... و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد ... ... @Mahdiihoseini
رمانــ🍃 : حـس دومـ درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ... هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ... گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ... اونقدر قوی که ته دلم می لرزید ... زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ... اول که فکر کرد برای دیدار میام ... خیلی خوشحال شد ... اما وقتی فهمید برای همیشه است ... حالت صداش تغییر کرد ... توضیح برام سخت بود ... - چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ... - اتفاق که نمیشه گفت ... اما شرایط برای من مناسب نیست ... منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ... - اما علی که گفت ... پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ... - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم ... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ... گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی کشیدم ... من، تک و تنها ... له شدم ... توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم ... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست ... چه می کنم ... و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم... چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم ... - چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ ... غرق در افکار مختلف ... داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد ... دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ... برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد ... اما یه چیزی ته دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ... و حق، با حس دوم بود ... ... @Mahdiihoseini
۶ تیر ۱۳۶۰ 🔺سالروز #ترور ولی امر مسلمین جهان حضرت #امام_خامنه_ای در مسجد ابوذر تهران به دست #منافقین کوردل #خدا_میخواست_تو_برای_امت_بمانی 🌹 @Mahdiihoseini
میگه: خستگی ِ ما از ڪار نیست! بلڪه از گیجے و بـے برنامگی ست! .. @Mahdiihoseini
آقا مهدی
@Mahdiihoseini
زِنده ترین روزهاے زندگیِ یک مردّ روزهایی است که در مُبارزِه میگذراند ... سِد مرتضیٰ آوینی @Mahdiihoseini
آقا مهدی
۶ تیر ۱۳۶۰ 🔺سالروز #ترور ولی امر مسلمین جهان حضرت #امام_خامنه_ای در مسجد ابوذر تهران به دست #منافقی
♨️ امام خمینی: اینان با سوء قصد به شما عواطف میلیونها انسان متعهد را در سراسر کشور بلکه جهان جریحه‌دار کردند. 📌 ۶تیر سالروز رهبرانقلاب آیت‌الله
#پنجشنبه_هاےبیقراری یادے کنیم از عاشقان مهدی(عج) پرسیم از آنها نشان مهدی(عج) باز آینه و سینی و چای و نبات باز پنجشنبه و یاد شھدا باصلوات💔 #یادشهداباصلوات @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_هشتم: حـس دومـ درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باو
رمانــ🍃 : هواے دلپذیـر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ... گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ... سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود... از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد ... - امشب هم شیفت هستید؟ - بله ... - واقعا هوای دلپذیری شده ... با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی ... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ... - خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ... ... @Mahdiihoseini