eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽اولین صحبت‌های در فرودگاه امام خمینی (ره) بعد از اتفاقات ممنوع‌الخروجی در عربستان 🗓 ۲۲ تیر ماه ۱۴۰۲ خداروشکرررر❤️ @mahdihoseini_ir🌹🕊
💭 (ص): مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً سَلَكَ اللَّهُ بِهِ‏ طَرِيقاً إِلَى الْجَنَّةِ وَ إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضًا بِهِ‏ وَ إِنَّهُ يَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ الْعِلْمِ‏ مَنْ فِي السَّمَاءِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ‏ حَتَّى الْحُوتِ فِي الْبَحْرِ وَ فَضْلُ الْعَالِمِ عَلَى الْعَابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ النُّجُومِ‏ لَيْلَةَ الْبَدْرِ وَ إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاء هر كه راهى رود كه در آن‏ دانشى جويد، خدا او را به راه بهشت برد و به راستى فرشته‌‏ها با خرسندى براى طالب علم(علم دین) پرهاى خود را فرو نهند و هر كه در آسمان و در زمين است حتی ماهيان دريا براى طالب علم آمرزش خواهد، فضيلت عالم بر عابد چون فضيلت ماه است بر ستارگان در شب چهارده و به راستى علماء وارث پيغمبرانند. الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج‏1 ؛ ص34📚 ‌@mahdihoseini_ir🌹🕊
سرلشکر سلامی: هرکس آمریکا از او حمایت کرد فروریخت و هرکس به انقلاب اسلامی تکیه کرد ماندگار شد 🔹ما چون با دشمن بزرگ رودررو بودیم پیشرفت کردیم. دشمن یک حسن دارد وقتی عمل می‌کند میدان های ناشناخته را شناخته می‌کند. اگر دشمن ما را تحریم نمی‌کرد به‌سمت شکفتن استعدادهای درونی جامعه نمی‌رفتیم. 🔹ما فرمول‌های شکست تحریم را شناسایی کردیم و تحریم را از کارآمدی انداخته‌ایم و این فقط در میدان حل می شد؛ فقط در میدان. 🔹امروز دشمن از کارکرد قدرت ما نگران است و باید هم نگران شود. حضور در جاهای دیگر را به ما نسبت می‌دهند و این ناشی از قدرت و تاثیر ماست. 🔹امروز آمریکا قابلیت انطباق خود را با منطقه از دست داده است. منطقه به‌دلیل فشارهای سنگین از اولویت آمریکا خارج شده و دیگران به سمت ما و چین آمده‌اند. 🔹یمن موفق شد جنگ نابرابر را در موقعیت برتر قرار دهد و آمریکایی‌ها از منطقه دورتر شدند. به فرانسه نگاه کنید؛ تصویری که آرزو داشت در خیابان‌های ما رخ دهد آنجا رخ داده است. به رژیم صهیونیستی نگاه کنید؛ دولت غیرمستقر سیاسی ناتوان دارد و کرانۀ باختری تسلیح شده و روزانه حدود ۳۰ عملیات مسلحانه می‌بیند. 🔹هر کس آمریکا از او حمایت کرد فروریخت و هرکس به انقلاب اسلامی تکیه کرد ماندگار شده است. @mahdihoseini_ir🌹🕊
💭 (ع): شَرِّقا و غَرِّبا فَلا تَجِدان عِلماً صَحيحاً إلَّا شَيئاً خَرَجَ مِن عِندِنا أهلَ البَيتِ اگر به شرق یا غرب عالم بروید، دانش صحیحی نمی‌یابید مگر آنچه از نزد ما اهل‌بیت بیرون می‌آید. الكافى، ج 1، ص 399📚 ‌@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 😔ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم
✍️ 😅احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ✨صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 🍃انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 🌹زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 🕊حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 😊دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹
حکم آزاده صمدی رو دیدین؟ نه لایحه عفاف و حجابی تصویب شده نه نسبت به قبل تغییری توی مسئولین ایجاد شده. فقط و فقط از ضابط تا قاضی کار خودشون رو در مقابل قانون کشور درست انجام دادن. حالا فهمیدین مشکل مملکت کجاست؟ @mahdihoseini_ir🌹🕊
📜 بودن با حسین، هزینه می‌خواهد! معیّت با حسین و در جوار معصوم و ولی بودن، غرامت‌‌هایی دارد که باید آماده‌ پرداختنش باشیم. یا نخواهیم و شروع نکنیم و نیاییم زیر این چتر، یا اگر آمدیم، بایستیم؛ حتی اگر گوشت و پوست‌ از تنمان ریخت، آبروها رفت، قدرت‌‌ها رفت، ذلت‌‌ها آمد؛ حتی اگر پیراهن پاره‌‌ای را بر تنمان نخواستند! چرا چنین نکنیم؟ مگر آنها که از حسین بریدند و عاشورا را از آن طرف به سیاحت نشستند، چه بردند؟ به چه نتیجه‌‌ای رسیدند؟ تصمیم‌‌های ما محکوم و محبوس لحظه‌‌هایی بسیار محدود است؛ لحظاتی که گرفتار بودیم، بچّه مریض بوده، پول نداشتیم یا دربه‌‌دری کشیدیم. در این لحظات، چنان از مسیرمان بُریدیم و نامرد شدیم که هیچ کجای تاریخ موجود نبوده و حتی‌ نمی‌توانیم اسمش را بیاوریم!‌‌‌ در سختی‌‌ها دو روز هم نتوانستیم صبر کنیم! تصمیم‌‌هایی گرفتیم و انحراف‌‌هایی را پسندیدیم که اگر زمانی از مقطعی دیگر در زندگی به آنها نگاه کنیم، برایمان خیلی مسخره است. من برای دو ساعت تحمل نکرده‌‌ام و بریده‌ام! اگر ابن‌سعد یک روز، ده روز، یا یک ماه دیگر را دیده بود، دستش را به خون حسین آغشته می‌‌کرد؟! آن کسی که با آن شتاب می‌خواست به ری برسد، آن موقع شروع می‌‌کرد؟! کوری ما خیلی چیزها را برایمان تجویز کرده و پشتوانه خیلی از بیچارگی‌‌هایمان شده است. ، ص ۵۸📚 @mahdihoseini_ir🌹🕊
مرنجان و مرنج
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 😅احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را
✍️ 🍃انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 😅خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 🌾تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد : «دخترعمو!» سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد : «چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد : «قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 😧مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد : «من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» ‼️پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست : «دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💫کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد : «منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت : «ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» ❤️و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد : «همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد : «اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد : «چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید : «دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 😁من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد : «فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹