🚨باورت بشه که این بچه جانبازه...
حمید برای حاج آقا هم تکیه گاه بود. حتی شاید بیشتر از چیزی که برای من بود، از طرفی نماز جمعه یکی هم به حاج آقا دادند. اما خودش برنداشت. آن را داد به حمید. گفت من کارم با همین تلفن ها هم راه می افتد، خط همراه نیاز ندارم. اما معلوم بود برای چه این کار را کرده است. آنقدر روی حمید حساس بود که می خواست همیشه در دسترسش باشد.
وقتی می خواستند بیایند شمال، ساعت دقیق حرکتشان را پرسیدند که از چه زمانی از پیشوا حرکت کنند. بعد هم حساب می کرد که چه ساعتی باید برسند رودسر. اگر یک ساعت دیرتر می کردند، سریع با تلفن حمید تماس می گرفت. حتی یکبار که دیر کرده بودند و موبایل حمید توی راه و کوهستان آنتن نمی داد، نشسته بود با چندتا بیمارستان و پزشکی قانونی تماس گرفته بود. بعد که آمدند، فهمیدیم توی راه نگه داشته بود تا بچه هایش کمی بازی کنند.
سال به سال که از جنگ می گذشت، سردردهای حمید بدتر می شد. دکتر می رفت و یک و دوا درمان های نه چندان جدی هم می کرد، اما فایده نداشت. سردرد که سراغش می آمد، سرش را دو دستی می گرفت و فقط می گفت حرف نزنید، سر و صدا نکنید. تازه این مال موقعی بود که هنوز آن سردردهای خیلی شدید سراغش نیامده بود و هنوز دکترِ جدی نبرده بودیمش.
گاهی که من از حمید درباره ی لحظه ی شهادت محمد و ماجرای برگشتنشان به عقب می پرسیدم، حاج آقا بهم می گفت : این بچه رو اذیت نکن! محمد و رضا و آقانصرالله، یک گلوله خوردند و راحت شدند و رفتند، ولی حمید هر لحظه شهید میشه. حمید برادر شهیدش رو روی دوشش گرفته اما نتونسته برگردونتش عقب، این مسئله ی کمی برایش نبوده. حمید جانبازه. باورت بشه که این بچه جانبازه.
باخودم می گفتم شاید محمد فقط زخمی شده باشد و این ها متوجه نشده اند...
📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| جانباز #شهید_عبدالحمید_جنیدی به روایت مادر معزز (ام الشهدا)
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
🤲التماس دعای شهادت زیر درخت انار
منزل خودش یک درخت انار داشت. این آخریها، قبل از ماه رمضان که برود توی کما، خیلی دو نفری می نشستیم زیرش و با هم صحبت می کردیم. یک بار زیر همان درخت انار بهش گفتم : مادر، من خیلی برای تو دعا می کنم. خیلی نذر می کنم مریم هم خیلی برای تو دعا می کنه. همه ی عالم و آدم دارن برای شفای تو دعا می کنند، اما تو هم باید بخواهی. خودت هم از خدا بخواه که اِن شاءالله بیماریت خوب بشه
- مادر، این چیزها رو از من نخواه. دلم نمی خواد دیگه به این دنیا آلوده بشم من باید ده سال پیش از این ها می رفتم. همون جایی که کنار آمبولانس داشتم مریض می بردم و بغلم خمپاره خورد، همون جایی که گلوله ی خمپاره توی لوله گیر کرد و ترکید؛ من فقط یک متر باهاش فاصله داشتم، همون موقعی که محمد رو با دو شکا زدن و من با فاصله ی یکی، دو متری کنارش بودم. یکی از اون گلوله هام باید به من می خورد. من کم کم سه بار می تونستم شهید بشم، خب سعادت نداشتم، نشد. اما انگار الآن خدا برای من خواسته، من رو نگه داشته این دردها و مریضی ها رو بکشم تا پاک بشم، بعد ببردم.
گریه می کرد و می گفت :
رضا که دیگه بچه بود. من از رضا چی کم داشتم؟ چرا من موندم و اونا رفتن؟ یادته آقانصرالله گفت من تو رو از راه میندازم؟ انگار واقعا انداختها!
- مادر، تو زین العابدین منی، تو رو خدا این حرفها رو نزن. من دوست دارم تو باشی برای لبنان، برای فلسطین. حمیدجان! ما هنوز خیلی کار داریم. تو باید باشی مادر.
.
.
.
"شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید، بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت." (دست نوشته شهید)
تقریبا چند روزی بعد از این که از پا افتاده بود، رفت توی کما. دیگر نگذاشتم مثل حاج آقا بیمارستان ببرندش. توی خانه ی خودش خواباندیمش. خود مریم تمام کارهایش را بلد بود. منتها مرتب متخصص های مختلف می آوردیم بالای سرش. کلیه، ریه و دستگاه گوارشش را چک می کردیم که حداقل از این بابت ها مشکلی نداشته باشند. غذا و داروهایش را لوله گذاشته بودیم و از راه بینی بهش میدادیم.
یک دکتری از آلمان آمده بود ایران. توی اقدسیه ی تهران می نشست. مریم و حاج محمد طاهری عکس ها و آزمایش هایش را برده بودند که ببیند و نظر بدهد. گفته بود کار تمام است. دیگر هیچ کاری نکنید. پنج روز تا یک هفته بیشتر زنده نیست. گفته بوده : "این آقا زودتر از اینها باید می رفته." و همان هم شد. حمید، تنها یار و یاورم بعد از تحمل دو سال درد و رنج، ۲۱ اسفند ۷۹ رفت پیش برادرهای شهیدش...
📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| جانباز #شهید_عبدالحمید_جنیدی به روایت مادر معزز (ام الشهدا)
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی