?
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
*_✨﷽✨_*
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو میگفت” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه گفت: “کدام سه صافی؟”
اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟ نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
*_💥بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید..._*
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
[۶/۵، ۱۶:۳۵] توجه:: ❣یک دقیقه مطالعه
قورباغه به کانگورو گفت:
من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر باهم ازدواج کنیم، بچهمان میتواند از روی کوهها یک فرسنگ بپرد، و ما میتوانیم اسمش را "قورگورو" بگذاریم.
کانگورو گفت: عزیزم چه فکر جالبی!
من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه».
اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت:
بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
*این قصه زیبا از شل سیلور اشتاین مفهوم جالبی دارد.*👇🏻
*«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»*
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود.
این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد.
آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه دگربینی و دگرگونی آنها را نمیدهیم!
🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋
*•~•~•~✿ مــــ🙃ــــن جهـــــ🌏ـــــان خودم هستم؛ پر از حســـ🦋ــــ خــــ💕ــــوب ✿~•~•~•*
[۶/۵، ۱۶:۳۵] توجه:: 📚داستانهای پندآموز👌🏻
*⭕بيست سنت اضافه*
*✨مبلّغ اسلامي بود در يکي از مراکز اسلامي لندن...عمرش را گذاشته بود روي اين کار؛*
✍🏻
تعريف ميکرد که يک روز سوار تاکسي 🚕ميشود و کرايه را ميپردازد.
راننده بقيهي پول را که برميگرداند *20 سنت* اضافهتر ميدهد.
ميگفت: چند دقيقهاي با خودم کلنجار رفتم که *بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه.‼️*
آخرسر بر خودم پيروز✊🏻 شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد داديد... گذشت و به مقصد رسيديم.
*موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم.😊*
پرسيدم: بابت چي؟
*گفت: ميخواستم فردا بيايم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمي مردد بودم. وقتي ديدم سوار ماشينم شديد، خواستم شما را امتحان کنم...با خودم شرط کردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم.*
فردا✋🏻 خدمت ميرسيم.
تعريف ميکرد: *تمام وجودم دگرگون شد؛ حالتي شبيه غش بهم دست داد. من مشغول خودم بودم، درحاليکه داشتم تمام اسلام را به بيست سنت ميفروختم.*
[۶/۵، ۱۶:۳۵] توجه:: #گاهی_یک_تلنگر_کافیست
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
🔺شهدا شرمندهایم که مدام شرمنده ایم
تعجیل در ظهور اباصالحعلیه السلام گناه نکنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊ᷝᷡ
[۶/۵، ۱۶:۳۵] توجه:: ┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
👌🏻 یـــــک تـلنــگـــر قـرآنی
💥 به کجا چنین شتابان؟؟!!!
✍🏻 ماه رمضان تموم شد، خیلیهامون تو م