فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید ایم کهنسالی ما ...☘️☘️☘️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانون مهدویت 🌻مهدی یاوران🌻 علی آباد
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم 🚩 حمید سری تکون داد و گفت: برکات پیادهروی اربعین خیلی
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم
👜 اون روز همسرم باید خونه باباش میرفت. دختر سهسالهمون رو پیش من گذاشت و رفت. من هم طبق روال همیشه روی تختم دراز کشیده بودم و بازی دخترمو نگاه میکردم. دخترم رفت اسباببازیهاش رو آورد و بعد رفت سراغ کمد مامانش، کفش و کیف مامانش رو آورد و بهم گفت: بابا کفش میخری؟ بابا کیف میخری؟
منم با لبخند گفتم: آره دخترم، میخرم.
💔 بازی که تموم شد، وسایل مامانش رو برد گذاشت سرجاش. کمد قدیمی بود و به زور باز و بسته میشد. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستشو میذاره و کمد رو میبنده و هشت تا انگشتش، لای کمد گیر میکنه. یهو دیدم داد کشید: بابا...
فقط نگاش کردم. هیچ تکونی نمیتونستم به خودم بدم! مدام میگفت: بابا... بابا... بیا دستمو دربیار...
گریه میکرد. منم گریه میکردم. اون میگفت: بابا بیا... انگشتام سوخت، بابا کی میخوای بیای؟!
من نتونستم جوابشو بدم. فقط گریه میکردم و نگاش میکردم. نه میتونستم بگم میتونم بیام! نه میتونستم بگم نمیتونم! میترسیدم دلش بشکنه. دخترم اونور گریه میکرد، من اینور!
🥋 تا اینکه دید، بابایی که یه زمانی قهرمان تکواندوی اردبیل بود و حریفی تو ایران نداشت، الان نمیتونه از جاش بلند شه، نمیتونه کمکش کنه، همونجور نگام میکرد، گریه میکرد، هزار بار مردم و زنده شدم. چطور میتونستم کمکش کنم؟!
آخرش از باباش ناامید شد. انگشتاشو محکم کشید، پوست انگشتاش رفت با همون درد، جلوم ایستاد و با گریه گفت: بابا چرا صدات کردم نیومدی کمکم؟! من باهات قهرم!
🎥 حالش بد شد. نتونست مصاحبه رو ادامه بده، همه داشتن گریه میکردن؛ فیلمبردار، صدابردار و حتی خانم خبرنگار که نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره! آخرین حرفش عجیب به دلم نشست. با بغض گفت: اینا رو نگفتم واسم دلتون بسوزه! خواستم بدونین ما اینجوری پای انقلاب و رهبر و آرمانهای انقلاب ایستادیم، یه ذره هم پشیمون نیستیم.
💊 اونا که رفتن، خانمش اومد و کلی قرص ریز و درشت ریخت کف دستش و اونا رو بهش داد. بعد با کلی زحمت، جابهجاش کرد و آروم شیر اکسیژن رو باز کرد تا نفسهای شوهرش، منظم بشه.
برای اولین بار دیدم حمید داره گریه میکنه. با آستین اشکاشو پاک کرد و گفت: تا حالا زخم بستر دیدی؟! اونم چهل سال؟! مثل یه تکه گوشت اینور و اونورت کنن تا زخمای بسترت نوبتی خوب بشن و دوباره از نو پوستت زخم بشه و خون و عفونت بزنه بیرون.
🔆 هر کاری که واسه شماها عادیه، واسه اینا، سختترین عذاب دنیاس، اما با این حال یه بار نشده گلایه کنه، اخم کنه، یه بار نشده شاکی بشه از خدا، کاش ذکر لباشو هر شب بشنوی! فقط شکره، فقط عشقبازی با خداست و تنها آرزوش رسیدن به خیل شهداست. اینا پای نائب امام زمان، امام خمينی و مقام معظم رهبری اینجوری وایستادن. کاش بارها از خودتون میپرسیدین: شما چقدر پای حضرت آقا موندین؟! همونی که علامه حسنزاده آملی در موردش میگه: گوشتان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حجةبنالحسن است...
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
شب جمعه آخر سال است خدا بیتابم
✨باز دلتنگ هوای حرم اربآبم
کربلا که نشد امسال نجف هم که نشد
✨ای غریب الغربا مرا دریآبم
#اللهم_ارزقنا_کربلا💚
#ماه_رمضان🌙
#شب_جمعه🌙
enc_17016014893497244364025.mp3
5.37M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد ...😭😭
🎧 نماهنگ " شبهای جمعه "
🎤 حسین ستوده
🌹 #مهدی_جان
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره تو لحظهی افطار شوم
🌙 #ماه_رمضان
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📌 پویش همگانی #لحظه_طلایی
⏰ لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🖼 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و بهعنوان #پروفایل خود قرار دهید.
🔸 دانلود کیفیت بالا پوستر (پروفایل)
🔸 دانلود کیفیت بالا پوستر (استوری)
کانون مهدویت 🌻مهدی یاوران🌻 علی آباد
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم 👜 اون روز همسرم باید خونه باباش میرفت. دختر سهسالهم
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم
🍁 از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خسخس نفسهای اون جانباز توی گوشمه و زخمهای بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگها گم میشی، بچه میشی، دلت میخواد بری توی کوچهباغها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی.
گفتم کوچهباغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: میتونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا میشن دلشون در گِروی امامشون باشه…
حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب!
🇮🇷 پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم!
روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشمانداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون میداد اونجا مزار شهیده.
زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف میزد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند میشد و با قد خمیده، مزارها رو میشست.
🌷 تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: میدونی این مزارها، همهشون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟
این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتحالمبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد.
✨ از صبر این پیرزن، شگفتزده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه میفرستاد و باهاشون دردِ دل میکرد که انگار اونا رو میبینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد.
به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمیکنم.
میدونی این مادر شهید چی گفت؟
با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه