eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین : تولدت مبارک وروجک انشالله موفق شی، پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی. خوشحالم از اینکه وروجکی مثل تو کنارمه! دلم برای این مدل حرف زدنش، اینجوری ناز کشیدنش ضعف رفت. با لبخند تشکر کردم ازش و بلند شدم. آترین هم چیزی نگفت. بدو بدو پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. در اتاق رو بستم و پشت در نشستم. دستم رو روی قلبم گذاشتم. به طور عجیبی بی نهایت تند میزد. صدای خیلی زیاد بود، آروم و قرار نداشت. آروم آروم نفس های عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش. وقتی آروم تر شدم دستمو جلو صورتم گرفتم. به دستبند و انگشترم نگاه کردم. باهم ست بودن. دستبندم پر از گل های ریز بود و توی دستم برق میزد. روی انگشترم یه گل عین گل دستبندم بود و توی اون گل یه نگین کوچیک دخترونه. حس و حال عجیبی داشتم. برای اولین بار تو عمرم آدمهایی بودن که تولدم براشون مهم بود. خودم براشون مهم بودم. برام تولد گرفتن و هدیه های متفاوت بهم دادن. حس میکردم تمام این اتفاقا و خوشحالی ها توی خوابه. بلند شدم، رفتم جلوی آینه و نیشگون کوچیکی از دستم گرفتم. بیدار بودم. به گردنبندی که توی گردنم جا خوش کرده بود نگاه کردم. بی نهایت توی گردنم می درخشید. امیر و آترین برام سنگ تموم گذاشته بودن. برای اولین بار احساس کردم خیلی خوشبختم و کسی هم هست که منو دوست داشته باشه! آرایشم رو پاک کردم. هر چیز اضافی که دورم بود رو در آوردم و فقط هدیه امیر و آترین توی گردن و دستم نگه داشتم. نمیخواستم هیچ وقت درشون بیارم. هر دو برام طلا گرفته بودن . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید 🗓 به پنجشنبه خوش آمدید ☀️ ۲۳ دی ماه ۱۴۰۰ خورشيدی 🎄 ۱۳ ژانویه ۲۰۲۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌙 ۱۰ جمادی الثانی ۱۴۴۳ قمری 💕به نــــام خـــالــق عـشـق💕 🌸خدایا درهای مهربانیت را🌸 💕به روی دوستانم بگشا و💕 🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸 💕را برای همه آنها مقرر کن💕 سـ🌸ـلام 🌷امروزتون پراز موفقیت🌷 @mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 لباس برداشتم و وارد حموم شدم. دوش چند دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله و پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم. حوله کلاهیمو برداشتم و موهامو بردم توش کامل. از خودم که مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون. از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم. آترین نبود. کیک و آبمیوه ای خوردم و بعد از زدن مسواک خواستم برم بالا که آترین صدام زد. رفتم کنارش توی سالن روی مبل نشستم. به قیافه منتظرش نگاه کردم. _الان این نگاهت یعنی باید راجب امیر توضیح بدم؟ آترین : خودت چی فکر میکنی؟ _خب ببین چیزی بین من و امیر نیست. باهم رفیقیم و هرزگاهی همو میبینیم، گاهی هم با هم صحبت میکنیم. همین! آترین : مطمئنی همش همینه؟ _چطور مگه؟ آترین : چشمای امیر و نگاهش به تو، نمیگه که فقط رفیقید. _از نظر من امیر یه رفیق خیلی خوبه، با مرام و با معرفته و هوامو کلی داره. همش همین! چندبار هم خواستم باهاش صحبت کنم اتفاقات عجیب افتاده نشده. قطعا قرار بعدی باهاش صحبت میکنم. آترین : امیدوارم هر چه زودتر صحبت کنی و این موضوع تموم شه. اصلا خوشم نمیاد با یه پسر بیشتر از درس و دوستی عادی در ارتباط باشی! _وا یعنی چی؟ یعنی من حق ندارم رفیق پسر داشته باشم، برم بیرون و خوش باشم؟ آترین داری محدودم میکنی؟ نمیدونم چرا یهو آترین عصبی شد. از روی مبل بلند شد و رو به روم ایستاد. با عصبانیت گفت : نه محدودت نمیکنم، اما فکر میکنم اونقدری حق دارم که توی زندگیت نظر بدم یا یه چیزی رو بخوام ازت نه؟ _چرا داد میزنی؟ اره حق داری اصلا تو صاحب کل زندگی منی! آترین عصبی تر از قبل داد زد . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
ᵈᵒ ⁿᵒᵗ ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᵉⁿᵉᵐʸ ᵗʰᵃᵗ ᵃᵗᵗᵃᶜᵏˢ ʸᵒᵘ ᶠᵉᵃʳ ᵗʰᵉ ᶠᵃᵏᵉ ᶠʳⁱᵉⁿᵈ ᵗʰᵃᵗ ʰᵘᵍˢ ʸᵒᵘ از دشمنایی که بهت حمله می‌کنن نترس، از رفیقای دروغینی که در آغوشت میگیرن بترس! @mahee_man
𝚈𝚘𝚞 𝚊𝚛𝚎 𝚝𝚑𝚎 𝚘𝚗𝚕𝚢 𝚘𝚗𝚎 𝚠𝚑𝚘 𝚐𝚒𝚟𝚎𝚜 𝚑𝚘𝚙𝚎 𝚝𝚘 𝚖𝚢 𝚕𝚒𝚏𝚎 🤍 تو تنها کسی هستی که به زندگیم امید میدی🤍 @mahee_man
زندگی ساختنی است، نه ماندنی، بمان برای ساختن، نساز برای ماندن💛 •@mahee_man
شاهین و شاخه بریده پادشاهی دو شاهین کوچک به‌عنوان هدیه دریافت کرد. آن‌ها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت: یکی از شاهین‌ها تربیت‌شده و آماده‌ی شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن‌یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند؛ اما هیچ‌کدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه‌ی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟‌ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم و شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. ‌ نتیجه‌ی اخلاقی: در زندگی هر یک از ما نیز باید کشاورزی بیاید و شاخه‌ی زیر پایمان را قطع کند تا بفهمیم که بالی برای پرواز و ترقی و پیشرفت داریم. ..
ʙᴇ ʜᴀᴘᴘʏ, ᴇᴠᴇɴ ᴀʟʟ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ ᴀʀᴇ ɪɴ ғʀᴏɴᴛ ᴏғ ʏᴏᴜ. خوشحال باش حتي اگه كل دنيا مقابلت باشن. @mahee_man
Be like a sunflower; rise, shine and hold your head up! مثل یه گل آفتاب گردون باش؛ بلند شو، بدرخش و سرتو بالا بگیر! @mahee_man
𖤐⃟🕊•• 𝑫𝒐 𝒏𝒐𝒕 𝒍𝒆𝒕 𝒕𝒉𝒓𝒆𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒓𝒐𝒍 𝒚𝒐𝒖, 𝒎𝒐𝒏𝒆𝒚, 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕 هرگز اجازه نده سه چیز ڪنترلت ڪنه پول ، آدم ها و گذشته . . @mahee_man
If you want me in your life, prove it. اگر منو تو زندگیت میخوای، ثابتش کن. @mahee_man
سليمان و مورچه روزي حضرت سليمان مورچه‌اي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاک‌هاي پايين کوه بود. از او پرسيد: چرا اين‌همه سختي را متحمل مي‌شوي؟‌ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او مي‌خواهم اين کوه را جابجا کنم. حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي‌تواني اين کار را انجام بدهي. مورچه گفت: تمام سعي‌ام را مي‌کنم. حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر مي‌گويم که درراه عشق، پيامبري را به خدمت موري درمي‌آورد. .