𖤐⃟🕊•• 𝑫𝒐 𝒏𝒐𝒕 𝒍𝒆𝒕 𝒕𝒉𝒓𝒆𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒓𝒐𝒍 𝒚𝒐𝒖, 𝒎𝒐𝒏𝒆𝒚, 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕
هرگز اجازه نده سه چیز ڪنترلت ڪنه
پول ، آدم ها و گذشته . .
@mahee_man
If you want me in your life, prove it.
اگر منو تو زندگیت میخوای، ثابتش کن.
@mahee_man
سليمان و مورچه
روزي حضرت سليمان مورچهاي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاکهاي پايين کوه بود.
از او پرسيد: چرا اينهمه سختي را متحمل ميشوي؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين کوه را جابجا کنم.
حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نميتواني اين کار را انجام بدهي.
مورچه گفت: تمام سعيام را ميکنم.
حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر ميگويم که درراه عشق، پيامبري را به خدمت موري درميآورد.
.
•
𝓜𝔂 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝓲𝓼 𝓵𝓲𝓴𝓮 𝓭𝓮𝓪𝓽𝓱
𝓷𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓱𝓪𝓹𝓹𝓮𝓷𝓼 𝓽𝔀𝓲𝓬𝓮◌💍◌
عشق من مثل مرگه
هیچوقت دوبار اتفاق نمیفته◌💛◌
•
@mahee_man
God is bigger than anything you will fave tomorrow.
خدا از هرچيزى كه فردا با آن روبرو خواهى شد بزرگتر است.
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_112
آترین عصبی تر از قبل داد زد :
تابان من دوست ندارم هیچ پسری بهت نزدیک بشه.
من دلم نمیخواد کسی بهت ضربه بزنه، نمیخوام اذیت بشی.
متاسفانه تو خیلی بچه ای و این حس های منو نمیتونی درک کنی.
شب خوش.
بعد از زدن این حرف با عصبانیت رفت به طرف اتاقش.
شوکه بودم.
از رفتارش و الکی عصبی شدنش.
نیاز به عصبی شدن و داد زدن نبود.
من خودم قصد داشتم امیر رو بذارم کنار اما این رفتار آترین!
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
تو یه لحظه با این رفتارش تمام حس های خوب و حال خوبم رو پروند.
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم گریه نکنم.
در همین حین صدای ویبره گوشیم بلند شد.
نگاه کردم امیر بود.
صدامو صاف کردم و جواب دادم :
الو؟
امیر : سلام خانم خانما خوبی عزیزم؟
تولدت مبارک!
انشالله سال دیگه این موقع بیشتر از همیشه به آرزو و هدفات نزدیک شده باشی.
_ممنونم امیر جان.
بابت همه چیز ممنون واقعا سوپرایز شدم.
بی نهایت حالم خوب شد و ذوق کردم.
امیر : قابل شمارو نداره عزیزم.
بیشتر از اینا باید برات انجام میدادم.
خب خوبی؟
_نه بابا این حرفو نزن همه چیز عالی بود.
ممنون تو خوبی؟
امیر : تشکر، دلم یهو هواتو کرد گفتم زنگ بزنم جویای احوالت بشم و اینکه!
آترین چیزی نگفت؟
کمی من من کردم و به سختی گفتم :
خب ... راستش ... زیاد مهم نیست.
حقیقتا امیر چند وقتیه میخوام ببینمت باهات راجب یه موضوعی صحبت کنم ولی هر دفعه میبینمت نمیشه.
میخواستم اگر امکانش هست قرار بعدی یه جای خلوت و فقط خودمون دوتا باشیم.
امیر : موضوع چیه خانم؟
_باید رو در رو باهات صحبت کنم اینطوری نمیشه.
اگر امکانش باشه تا دو سه روز آینده اوکی کنی بریم بیرون.
امیر : یکم نگرانم کردی.
باشه عزیزم هر موقع بخوای میریم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𝗠𝗬 𝗠𝗔𝗗𝗡𝗘𝗦𝗦
ᴅᴏᴇs ɴᴏᴛ ʀᴇʟᴀᴛᴇ ᴛᴏ ᴏᴛʜᴇʀs...
دیوانِگے ما بِه ڪِسے رَبطے نَدارد . . .♡
@mahee_man
نه آن بٓاش ڪه از تو سیر شَوَند ،نَه آن بٰاش ڪهِ بَر تو شیر شوَند ..!!!👌
•@mahee_man
Write it on your heart that every day is the best day in the year.
در قلب خود بنویسید که هر روز بهترین روز سال است.
@mahee_man
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷یکشنبه بی نظیر
🌸ان شاءالله امروز
🌷دسته دسته خوشبختی
🌸سبد سبد سلامتی
🌷قطار قطار خیرو برکت
🌸و نفس نفس
🌷عطر و یاد خدا
🌸در زندگیتون جاری باشه
🌷و زیباترین روز و بهترین
🌸ساعتها روپیش رو داشته باشید
🅿️
@mahee_man
مرد نجار و خواب شبانه
پادشاهي نجاري را محکومبه مرگ کرد. وقتي او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت: اي نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار.
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. بيدار نشد تا وقتيکه صداي در توسط سربازان را شنيد. چهرهاش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم.
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو ميخواهيم تابوتي برايش بسازي.
چهرهي نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت.
همسرش لبخندي زد و گفت: اي نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي (گشايش) بسيارند.
نتيجهي اخلاقي:
فکر زيادي بنده را خسته ميکند، درحاليکه خداوند تبارکوتعالي مالک و تدبير کنندهي کارهاست.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_113
_خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه ... میبینمت.
امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟
نیام دنبالت؟
_نه خودم میام، میبینمت فعلا.
خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم.
فردا باید این رابطه رو تموم میکردم.
یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم.
داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد.
سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم.
چشمامو بستم و خوابم برد.
توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم.
امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه.
به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود.
چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل.
کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید.
با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم.
این بشر زیادی جذاب بود.
ولی!
همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم.
هر دو باهم نشستیم.
چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت.
امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم.
سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم.
کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر.
بلاخره لب باز کردم و گفتم :
امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم!
امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی!
بدون هیچ تعارف و مشکلی.
_خب راستش، میدونی!
من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم.
شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و ...
اگر این فرد نباشه من نابود میشم.
کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم.
باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸