eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه ... میبینمت. امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟ نیام دنبالت؟ _نه خودم میام، میبینمت فعلا. خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم. فردا باید این رابطه رو تموم میکردم. یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم. داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد. سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم. چشمامو بستم و خوابم برد. توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم. امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه. به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود. چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل. کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید. با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم. این بشر زیادی جذاب بود. ولی! همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم. هر دو باهم نشستیم. چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت. امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم. سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم. کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر. بلاخره لب باز کردم و گفتم : امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم! امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی! بدون هیچ تعارف و مشکلی. _خب راستش، میدونی! من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم. شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و ... اگر این فرد نباشه من نابود میشم. کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم. باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸