🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_113
_خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه ... میبینمت.
امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟
نیام دنبالت؟
_نه خودم میام، میبینمت فعلا.
خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم.
فردا باید این رابطه رو تموم میکردم.
یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم.
داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد.
سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم.
چشمامو بستم و خوابم برد.
توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم.
امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه.
به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود.
چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل.
کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید.
با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم.
این بشر زیادی جذاب بود.
ولی!
همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم.
هر دو باهم نشستیم.
چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت.
امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم.
سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم.
کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر.
بلاخره لب باز کردم و گفتم :
امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم!
امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی!
بدون هیچ تعارف و مشکلی.
_خب راستش، میدونی!
من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم.
شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و ...
اگر این فرد نباشه من نابود میشم.
کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم.
باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸