🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_114
_من از خونه ام، شهرم، کشورم فرار کردم.
کلی درس خوندم و به خودم سختی دادم تا بتونم یه درصد از لطف آترین رو با خوشحال کردنش جبران کنم.
دلم نمیخواد این آدم رو از دست بدم یا اینکه ناراحتش کنم.
امیر رابطه ما امروز، اینجا تموم میشه.
من اصلا وقت ندارم که بخوام تو یا رابطه باشم.
انقدر درس دارم و سرم شلوغه که به رابطه و دوست داشتن نمیرسم.
به خصوص که دارم دنبال کار هم میگردم.
بلاخره تموم شد.
یه نفس حرف زده بودم و حس میکردم نفس ندارم.
از گارسون درخواست آب کردم.
آب رو که آورد سر کشیدم و با نفسی تازه به امیر نگاه کردم.
امیر : من نمیتونم مجبورت کنم تو این رابطه بمونی،
نمیتونم مجبورت کنم با من باشی فقط!
امیدوارم در آینده پشیمون نشی چون من بیشتر از یه بار به طرف فرصت نمیدم.
چیزی نگفتم که ادامه داد :
سریع بخور بریم که کلی کار دارم خونه.
،
فکرشو نمیکردم امیر به همین راحتی کنار بیاد و بیخیال شه.
خوشحال بودم.
سریع خوردنیمو تموم کردم و باهم بلند شدیم.
امیر حساب کرد و از کافه خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ کدوم کلامی به زبون نیاوردیم.
وقتی رسیدیم چرخیدم طرفش و گفتم :
بابت همه چیز ازت ممنونم.
این مدت که با تو بودم هر دفعه باهات صحبت کردم یا اومدم بیرون از ته دل خندیدم.
کنارت حالم خیلی خوب بود و هست.
امیدوارم منو ببخشی و با کسی اوکی بشی که خیلی خیلی دوست داشته باشه.
بازم ممنونم.
موفق باشی!
دستمو روی دستگیره گذاشتم که درو باز کنم نذاشت و منو کشید طرف خودش.
توی بغلش نگهم داشت.
حرفی نمیتونستم بزنم، گذاشتم شب آخر حدااقل چیزی به دلش نمونه.
از توی بغلش که درم آورد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸