🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_89
خواستم خدافظی کنم که امیر صدام کرد :
تابان جان؟
بهش نگاه کردم و با لبخندی که سعی کردم به زور روی لبم بشونم گفتم :
جانم؟
امیر : امیدوارم هر چه زودتر بهم بگی دلیل روحیه بد و لبخند های زورکیتو.
_امیر میگم.
به موقعش میگم فقط صبر کن و بهم فرصت بده.
و اینکه!
خیلی ممنونم بابت امروز. یکی از بهترین روزای عمرم بود و خیلی بهم خوش گذشت.
مرسی که هستی آقا امیر.
من برم دیگه خیلی دیر شده فعلا.
امیر با لبخند خدافظی کرد ازم و من وارد کوچه شدم.
فهمیده بود که دلم نمی خواست بفهمه کدوم خونه ام برای همین هر وقت میرسوندم گازشو میگرفت میرفت دور میزد برمی گشت.
تا اون موقع من وارد خونه میشدم.
وارد خونه شدم که صدای موزیک از خونه اومد.
صدای آترین بود.
خودشیفته آهنگ خودش رو با صدای بلند گذاشته تو خونه.
در سالن رو که باز کردم تازه یادم اومد که آترین گفته بود مهمون داریم.
با اعتماد به نفسی که از بودن با امیر بهم رسیده بود یه شبه،
قدم توی سالن گذاشتم.
آترین و مری رو روی مبل کنار هم دیدم.
یه پسر هم رو به روشون نشسته بود.
آترین با چرخوندن سرش متوجه ورود من شد و انگار به اون دو نفر هم گفت.
نگاهاشون به طرف من چرخید.
سلام بلندی کردم و خواستم به طرف پله قدم بردارم که آترین گفت :
ایشون هم تابان خانوم ما!
همخونه، خواهر و از همه مهم تر بچه من!
مری خندید و اون پسر از روی مبل بلند شد اومد به طرف من.
دستشو دراز کرد و وقتی بهش دست دادم گفت :
خوشوقتم تابان خانم من مایکل هستم برادر مری.
آترین دوست مشترک ماست.
خوشوقتم آرومی گفتم و باز خواستم به طرف پله برم که آترین گفت :
تابان جان بیا پیشمون.
لبخند زورکی زدم و گفتم :
آترین خسته ام اگر اجازه بدی لااقل برم لباسام رو عوض کنم.
فارسی ادامه دادم :
اگر ایراد نداره با دوستات باش من نیام حوصله ندارم.
آترین فارسی گفت :
وقتی میگم بیا یعنی بیا، فک نکن فراموش کردم ۲۰ دقیقه ات شد ۳۴ دقیقه.
بعدا در موردش حرف میزنم الان سریع لباس عوض کن بیا میخوایم شام بخوریم.
بدو به طرف پله رفتم.
واااای چطور بهش بگم گرسنه ام نیست؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸