🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_91
مری : خیلی دوست دارم بدونم بین تو و آترین چی هست که انقدر حواسش بهت هست و مواظبته!
_اوم... یه چیز شخصیه که فقط و فقط خودمون میدونیم.
دلیلی نمیبینم به کسی بگم!
شما اگر خیلی کنجکاوی از خود آترین بپرس شاید جوابتو داد.
مری : من چند ساله آترین رو دوست دارم.
دلم نمیخواد از دستش بدم.
دارم تمام تلاشم رو میکنم و قبل از ایران اومدنش تقریبا مال من بود.
با اومدن تو همه چی خراب شد.
لطفا از زندگیم برو بیرون!
خنده هیستریک کردم و گفتم :
از زندگیت؟ زندگی تو؟
چی میگی تو؟ انگار حالت خوب نیست!
در همین حین صدای مایکل اومد :
چی شده؟ کی حالش خوب نیست؟
به مایکل و آترین که کنارش بود نگاه کردم و گفتم :
خواهرت حالش خوب نیست. حتما یه دکتر ببرش!
مایکل : دکتر؟ واسه چی؟ چی شده؟
رو کرد طرف مری و گفت :
تو که خوب بودی چی شد یهو؟ کجات درد میکنه؟
بریم دکتر؟
مری گفت : من چیزیم نیست تابان داره شوخی میکنه.
نگاهم خورد به نگاه آترین که قشنگ معلوم بود داشت میگفت :
کمتر دختر مردم اذیت کن.
به مایکل گفتم :
نه نه! نگران نشو از نظر جسمی حالش خوبه!
از نظر روحی به دکتر و روانشناس نیاز داره!
یه مدت تحت درمان باشه زود خوب میشه.
مایکل با شنیدن حرفم با صدای بلند زد زیر خنده.
آترین به زور جلو خندشو داشت میگرفت و مری!
انگار آتیش از بینی و دهن و سرش درمیومد.
همه سر میز نشستیم.
دیگه صحبتی نکردم و غذایی که آترین گذاشت وسط رو برای خودم کشیدم به توجه به بقیه شروع کردم یواش یواش خوردن.
آترین گفت :
تابان؟ چرا انقدر کم کشیدی؟
غذای مورد علاقه تورو سفارش دادم بعد انقدر کم میکشی برای خودت؟
_مرسی ولی آترین زیاد نمی تونم بخورم یکم حالت تهوع دارم.
آترین . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸