🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_94
استرس و نگرانی سر تا سر وجودمو گرفته بود.
با شنیدن صدای آترین نه تنها چشمامو باز نکردم که با ترس گفتم :
قبول نشدم نه؟
با فشرده شدن توی بغل آترین با تعجب و ترس چشمامو باز کردم که آترین با صدای خوشحالی گفت :
قبول شدی تابان!
قبول شدی عزیز دل من!
دانشگاه ... رشته مورد علاقت ( مدیریت بازرگانی ) قبول شدی دختر.
با تعجب گفتم :
چی؟
واقعا؟
یعنی من قبول شدم؟
دیگه دست از پا نمیشناختم.
انگار بعد از ۱۸ سال خدا بهم نگاه کرده بود.
باورم نمیشد که زحماتم نتیجه به این خوبی داشت.
از بغل آترین درومدم.
جیغ زدم و کلی ذوق کردم.
خونه رو گذاشتم روی سرم و آترین فقط میخندید.
گذشت تا شب.
آترین کلا موند خونه و هیچ جا نرفت.
بازی کردیم، فیلم دیدیم، آهنگ گوش کردیم و تنقلات خوردیم.
عصر هم که امیر زنگ زده بود بهش گفته بودم و علاوه بر خوشحال شدن گفت هدیه خیلی خوبی پیشش دارم.
هدیه و این چیزا برام مهم نبود.
اینکه آیندم داشت تضمین میشد، اینکه دولت بهم خونه و همه چی میداد به خاطر درس و رشته ام.
اینکه قرار بود موفق شم برام مهم بود.
ساعت ۹ بود که هر دو بی جون کنار هم نشسته بودیم.
آترین صدام زد و گفت :
تابان آخر هفته برنامه یه مهمونی میریزم.
نظرت چیه؟
_مهمونی برای چی؟
چجور مهمونی ای؟
آترین : تمام دوست و رفیق و دور و بریام رو دعوت میکنم.
دوستات رو دعوت کن.
به مناسب قبول شدنت اونم رشته مورد علاقه ات میخوام جشن بگیرم.
تمام کاراشو تا ۴ شنبه انجام میدم و پنجشنبه باهم میریم خرید.
جمعه توی خونه جشن میگیریم.
از شنیدن حرفای آترین خیلی خوشحال شدم.
از اینکه یکی رو دارم اینجوری هوامو داره، مواظبمه و هر کاری برای خوشحالیم میکنه.
خدارو هزار بار شکر میکنم واسه داشتن همچنین آدمی توی زندگیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸