eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ھر چْهـ دآریمـ از رَحمتـ خٌــدا☺️| ۅَ هر چهـ ندآریمـ از حڪمتـ خٌداستــ!👌| خٌـ🕋ــدا کھ بلآڪ نمیڪنھ ؛ ماییمۢـ کھ لِفتـ میدیمـ ! 🌱| _ ڪَسے کھ با خٌدا رابطھ دآرد شڪستـ ندآرد🤩| _ ↲تَنها عشقـ ماندگار خٌداستـ💚| 💛 🎉 🌟 •●❥❥ @Mahepenhanamm
شبکه‌قرآن؛حضرت‌ِآقا تحریم‌ ؛ ! - اینکه‌ازملتی‌امکانات‌غذایی‌ودارو رامیگیرندجنایت‌است واین‌ بعضی‌قدرت‌هاازجمله‌ .. البته‌ماتوانستیم‌‌به‌کمک‌ خودمان‌راازخارج‌بی‌نیازکنیم (: 🌸✨ •●❥❥ @Mahepenhanamm
ماهـ‌ِ پنهان
متاسفانه‌#فضای‌_مجازی‌کشورِما #باوجود‌تاکییدهای‌من‌ اون‌جوری‌که‌باید نیست‌و#مسئولین‌ بایدرسیدگی‌کن
درباره‌ی‌ کسی‌که‌ - ¹- مشکلات‌کشوررابشناسد ! ‌‌²- برای‌حل‌مسائل‌راه‌حل‌داشته‌باشد ! ³-مسئله‌ی‌اقتصادرابشناسد ⁴-مسئله‌ی‌امنیت‌کشوررابداند ⁵-آسیب‌های‌اجتماعی‌رابداند ⁶‌-مسئله‌ رابداند
ماهـ‌ِ پنهان
درباره‌ی‌#انتخابات‌ کسی‌که‌#داوطلب‌است‌باید - ¹- مشکلات‌کشوررابشناسد ! ‌‌²- برای‌حل‌مسائل‌راه‌حل‌د
ࢱ.. - باکفایت‌ - دارای‌مدیریت‌ - باایمان - عدالت‌خواه - ضدفساد - دارای‌عملکردجھادی - معتقدبه‌توانمندی‌های‌داخلی - اعتقاد‌واهمییت‌به‌جوانان
ماهـ‌ِ پنهان
#ویژگی‌‌‌رئیس‌جمھور‌منتخب‌مردمࢱ.. - باکفایت‌ - دارای‌مدیریت‌ - باایمان - عدالت‌خواه - ضدفساد - دا
- انتخابات است !! - آن‌چیزی‌که‌مهم‌است‌آینده‌کشور وآینده‌نسل‌های‌ماست .. اختلاف‌سلیقه‌هست ؛ امابایددر ! یعنی‌نبایدوحدتِ‌ملی‌رابھم‌بزنیم .. 🌸✨ •●❥❥ @Mahepenhanamm
انگشت اشاره!🌟 را گفتند: چگونه است که تو هیچوقت، حتی در مه آلودترین ایام هم، راه را گم نمی کنی؟!! پاسخ داد: در غبار فتنه ها، چشم به "انگشت اشاره " دارم... 🌸✨ ... •●❥❥ @Mahepenhanamm
امام صادق علیه‌السلام: نوروز از ایام ما می باشد و از ایام شیعیان ماست این روز را ایرانیان حفظ کرده و عرب ها ضایع کرده اند 🍁 🎉 •●❥❥ @Mahepenhanamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم فرق داره.. اساسی هم فرق داره وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم در کمال خضوع و خاکساری تعبیری عجیب اما قانع کننده هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین “به” و “روی”اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیرهر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره دیشب شیفت بود مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.. روسری را روی سرم محکم کردم من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت چرا؟ صدایی صاف کرد خیلی سادست اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید حالا چرا؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت یعنی رسانه ایی اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد پس سعی کردن بی صدا پیش برن و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم اون دختر آلمانی اونم بازیگر بود حسام آهی کشید نه یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد... ⏪ ... 🍃🌺 •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید منظورش را درست متوجه نمیشدم خب یعنی چی یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه سری به نشانه ی تایید تکان دادقاعدتا باید میپرسید پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطرمینداره از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبودیعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن اینکه شما از یان کمک خواستین لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق ترخب ما دقیقا هدفمون همین بود اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد مبهوت و پر سوال نگاهش کردم و با تبسم ابرویی بالا داد خب بله کاملا واضحه که گیج شدین در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم پس بازی شروع شد یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بو اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت وحشتناک بود اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم نکنه پروین هم نظامیه خندیدبلند و با صدا نه بابا حاج خانووم نظامی نیستن حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست اسم چیست مدام بحث را عوض میکرد بیچاره یانِ مهربان دیوانه ترین روانشناس دنیا... ⏪ ... 🍃🌺 •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت مرگ حقش نبود به حسام خیره شدم این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود حالا باید از حسام متنفر میشدم چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین این حقش نبود اون به همه مون کمک کرد سری تکان داد و لبی کش آورد بله درسته حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه به شنیده ام شک کردم با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد امکان نداره چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن من اشتباه نمیکنم کنار ابرویش را خاراند درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم رویا یعنی یان زنده بود هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد و باز بازگویی ادامه ماجرا اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه اما اینم میدونستیم که میان سراغتون اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید... ⏪ ... •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد نترسیدین جفتمونو بکشن دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد نه امکان نداشت حداقل تا وقتی که به رابط برسن اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان نفسی عمیق کشید خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند اما عثمان وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم اما عثمان اون ولمون نمیکنه خندید واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن نفسی راحت کشیدم حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد دانیال کجاست کی میتونم ببینمش میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم نفسش عمیق شد مرگ دست منو شما نیست پس تا هستین به بودن فکر کنید دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه نگران نباشین زود میاد خیلی زود ترسیدم سوریه یعنی فرستادینش که بجنگه حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ لبخندش شیرین شد بله بجنگه اما ما نفرستادیمش خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه با ابزار کار خودش.. کامپیوتر دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش اما مدیونم کرده بود به خودش جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود خواستن و نداشتن این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم ناگهان به سختی از جایش بلند شد خیلی خسته شدین استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم. چشمانش خسته بود شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت یعنی دیگر نمیدیدمش نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود آرام صدایش زدم دیگه برام قرآن نمیخوونید برگشت هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. ⏪ ... 🍃🌺 •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
اینم جبران دیروز 😁 تازه روزی دوپارت حساب کردم عیدتون باشه😊😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ماهـ‌ِ پنهان
🌈✨بسم الله النور✨🌈 سلامٌ علَی الحسیݩ «علیه‌السلام» و سلامٌ علَی المهدے«عجل‌الله» 💠السَّلامُ عَلَیکَ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ، صَلَّى‌اللّٰهُ عَلَيکَ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ، رَحِمَکَ اللّٰهُ يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ، لَعَنَ‌اللّٰهُ مَنْ قَتَلَکَ، وَلَعَنَ اللّٰهُ مَنْ شَرِکَ فِي دَمِکَ، وَلَعَنَ اللّٰهُ مَنْ بَلَغَهُ ذٰلِکَ فَرَضِيَ بِهِ، أَنَا إِلَى اللّٰهِ مِنْ ذٰلِکَ بَرِيءٌ 💠السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّةَ اللهِ فِی أَرْضِه السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ‌ اللهِ الَّذِی ضمنه 💚
هدایت شده از ماهـ‌ِ پنهان
🦋🌱🌈 دعای«یا مَن تُحِلُّ بِهِ عُقَدُ المکارِه» 🌹✨دعای هفتم صحیفه سجادیه✨🌹 يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ.فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَدَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. 💫توصیه 😍 برای شکست بیمارے منحوس 😷 •●❥❥ @Mahepenhanamm
✨🌸 📣به نظرتون ولی فقیه ما توی این اوضاع و احوال از ما چی میخاد؟🤔 ✌️🏻 💐 •●❥❥ @Mahepenhanamm