eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •کپی کن رفیق🙃باید مبلغ دین باشیم به هر نحوی💛 . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 . دیدین‌تازگـــیآ‌همه‌جوونا ‌آرزوے‌شهادت‌دارن...؟!💞💖 همـــش‌شعار ✊🏻 همـــش‌ادعآے‌ 🤲🏻 ولے‌پسر‌جون،‌دختر‌جون...🧕👨‍⚕ یه‌نیگا‌به‌خودتم‌کـــردے؟! ببین‌شبیهشـــے؟!❗️❗️⁉️ ببین‌یه‌نَمه‌باهاش‌شباهت‌دارے؟!🔺 رو‌میگما🙃...! یه یه‌ هیچ‌وقتِ‌هیچ‌وقت ‌مسیرشو‌کج‌نمیکنه یه‌شهیـــد ‌‌رفیقش‌ ، میخواے‌مثه 👌🏻‌شهدا‌بشے؟! بسمِ‌الله... : 👇🏻👇🏻👇🏻 ▪️قیافه‌و‌مد‌ برات‌مهم‌نباشه؛ مثه ▪️از‌ ﻫﻤﺴﺮ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺕ ‌بگذری؛مثه و ▪️راستے‌میتونے‌از‌ ﺭﻳﺎﺳﺖ و ﻣﻘﺎﻡ بگذرے؟!مثه‌ ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده🤝🏻🤝🏻 ‌از‌این‌به‌بعددورترین‌فاصله ‌رو ‌با داشته‌باشے!👌🏻✋🏻 مثلاکیلومترها؟!فرسنگ‌ها؟! نه!!حتــے‌بیشتر‌از‌اینہا...((: قشنگ‌نیست؟!🤔 ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده‌ چشاتو‌بدزدی ‌وقتے‌چشات‌به ‌یه‌ میخوره...😇 همون‌لحظه‌بگو ::: !! ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده ‌دهنتو ‌گِل‌بگیرے اونجا که‌میخوادبه ‌باز‌شه!! اصلا‌خلاصه‌ بگم‌برات‌؟! [❗️بیا‌و‌به‌خودت ‌قول‌بده 🤝🏻‌نشے ‌دلیل ِ‌اشکایِ (:💔 ❗️... ﺑﻴﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻳﻪ ﺑﺎشے ﻳﻪ ... ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمیدانستم.. اما انگار خودش میدانست میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد.. و 🌸مصطفی🌸 میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند.. که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت _اگه به جای مسجد عُمری،🔥 زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا و هم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟😏 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته،.. شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده.. و سعد🔥 فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد.. و او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، که رو به سعد اعتراض کرد _فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟😠 دلم برای سعد میتپید.. و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم..😭 و سعد طاقتش تمام شده بود.. که از جا پرید و با صدایش را بلند کرد _من زنم رو با خودم میبرم!😏 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد.. تا مانع سعد شود که در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید😡🗣 _پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!😡 برادرش دست سعد را گرفت.. و دردمندانه التماسش کرد _این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو میدونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو میزنن!😐😥 دیگر نمیخواستم.. ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·