✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾
*﷽*
*#با_شهیدان_تا_شهادت*
*هر لحظه این احساس را داشتم که هر وفت باشد، شهید می شود.* *همیشه هم بهش می گفتم که « هر وقت باشه، شهید می شی ولی دوست دارم به این زودی ها شهید نشی. هنوز پسرام داماد نشدند. می خوام خودت دامادشون کنی.» خواب دیده بود که یکی از دوستهای شهیدش آمده ببردش. نمی رفته. به ما نگاه می کرده و نمی رفته. ما خیلی گریه می کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده و برده بودش.*
*بعد از این خوابش. بهم گفت: « تو باید راضی باشی تا من برم. خودت رو آماده کن.»*
📚 آستان قدس رضوی
🍃🌺طاووس اهل الجنه🌺🍃
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾
●✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾●
*﷽*
*#با_شهیدان_تا_شهادت*
به درمان مستمندان می اندیشید ستم را طاقت نمی آورد. روزی از مدرسه به خانه آمد، در حالی که گونه ها و دست های سرخ و کبودش حکایت از عمق سرمایی دارد که در جانش رسوخ کرده.
پدرش همان شب تصمیم گرفت پالتویی برایش تهیه کند. دو روز بعد با پالتوی نو و زیبا به مدرسه رفت. غروب که از مدرسه بر می گشت، با شدت ناراحتی پالتو را به گوشه اطاق انداخت، همه اعضای خانواده با حالت تعجب به او نگاه میکردند و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است گفت:
*چطور راضی می شوید من پالتو بپوشم در حالی که دوست بغل دستی من در کنارم از سرما بلرزد؟*
📚خاطراتی از *شهید مهدی باکری*
🍃🌺طاووس اهل الجنه🌺🍃
به ما بپیوندید👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
●✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾●
┈┈•✾☘️🌺🌸🌹🌻🌷☘️✾•┈•
*❁﷽❁*
#با_شهیدان_تا_شهادت
🌹 #حاج_حسن همیشه نوجوانان و جوان ها را با خودش جمع می کرد می برد #کوهنوردی.
🌼 بودند در بین بچه ها کسانی که حرمت ایشان را آن طور که لازم بود ادا نمی کردند. حتی یکی از بچه ها بود که ایشان را با #اسم_کوچک صدا می کرد.
🌺 این فضا خیلی اذیتم می کرد. یک بار بهش گفتم: #حاج_حسن! اگه اجازه دهی می خواهم به این شخصی که شما را با اسم کوچک صدا می کند، تذکری دهم.
🌻ایشان ممانعت کرد و گفت:
این بچه ها الان با #فضای_اینترنتی_و #فضای_مجازی سر و کار دارند. کوچه و خیابان هم که پر از #گناه است. همین که ما بتوانیم #یک_ساعت این ها را از آن #محیط_گناه دور کنیم، این یعنی: چکیده.و.حاصل.تمام.کار.کوهنوردی ما.
📚کتاب با دست های خالی
خاطراتی از #شهید_حسن_طهرانی_مقدم
🍃🌺طاووس اهل الجنه🌺🍃
به ما بپیوندید👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
┈┈•✾☘️🌺🌸🌹🌻🌷☘️✾•┈┈
•••✾☘🌹️🌷🌹🌷🌹☘️✾•••
*❁﷽❁*
*🌷 #با_شهیدان_تا_شهادت🌷*
*🌺سیدجمشید را اخلاقش محبوب کرد نه شجاعتش. که البته شجاعت هم داشت ... مثل شاخه گلی که بویش از برگهایش بیشتر باشد.*
*🌹 سید هر وقت بود دیگران آرامش داشتند . هر وقت بود دیگران از دست و زبانش در امان و آسایش بودند.* *به خطاکار فرصت جبران می داد. خودش زمینه های جبران را فراهم می کرد. بعد هم بیش از گذشته محبت می کرد. سید دنبال فخر فروشی و تحقیر دیگران نبود.*
*🌸سید معتقد بود این بچه هایی که از جنگ برمی گردند در شهر نیز باید بیمه باشند چون اسباب فریب انسان آنقدر زیاد است که لحظه ای غفلت هم خطرناک است. برای همین وقت استراحت گردان در شهر به بهانه هایی مرتب به مساجد و دوستان سر می زد به دلیل اینکه نگران بود. می گفت آفات دنیا زیاد است و فرصت نمی داد کسی دلبسته شود. سید پرده پوش بود. برای عزت یک نفر پیش خدا و مردم این خصایص چیز کمی نیست. اصلا خضریان(فرمانده) سید را برای همین انتخاب کرد. می دانست سید بچه ها را برای شب عملیات آماده تحویل او می دهد.*
*🌷سید انسان خود ساخته و اخلاقمندی بود که شهید شد. من شب عملیات والفجر هشت فهمیدم که خضریان چقدر به سید علاقه دارد. من لحظاتی فقط زل زده بودم به خداحافظی این دو.*
•••✾☘️🌺🌸🌹🌻🌷☘️✾•••
*🌴روزهای اول آموزش آبی خاکی در پشت سد تنظیمی #دزفول بودیم. برای عملیات بدر آماده می شدیم. من در حالی داشتم از آب بیرون می آمدم که خضریان و سید جمشید و یکی دو نفر از مهمانهای خضریان روی اسکله بودند. از آب که بیرون آمدم کمر سید را گرفتم و بغلش کردم و گفتم سید با هم می پریم توی آب. کشمکش من و سید ده ثاییه هم طول نکشید که من به آب افتادم. از آب که بیرون آمدم خضریان مرا خطاب قرار داد و گفت این چه کاری بود که کردی؟ عذرخواهی کردم و خواستم از اسکله خارج شوم که سید جمشید صدایم زد و با لبخند گفت:*
*👈 زحمت بکش یک جفت دمپایی برایم بیاور.*
*چون یک لنگه از دمپایی اش توی آب افتاده بود. من خودم می دانستم که سید اگر هم دمپایی می خواست می توانست به کسی دیگر بگوید. اما او مخصوصا به من گفت تا آن تلخی تذکر خضریان را فراموش شده بداند و من هم با این برداشت از تقاضای سید رفتم و برایش دمپایی آوردم.*
*👈اینها فقط خاطره نیست که اگر به اینگونه نکات توجه نشود جز مشتی داستان قدیمی و بی خاصیت چیزی نیستند.*
📚خاطرات همرزم شهید
* #سیدجمشیدصفویان*
🍃🌺به ما بپیوندید🌺🍃
https://eitaa.com/maheramezaan
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
•••✾☘🌹️🌷🌹🌷🌹☘️✾•••
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾••
*﷽*
🌹 #با_شهیدان_تا_شهادت🌹
*جریان نفت کش آمریکایی در خلیج فارس*
*فرمان #امام_خمینی رحمه الله:*❤
*👈 اگر من بودم میزدم*🔥
#انقلاب🌸
#دفاع_مقدس🌷
#شهید🌹
#نادر_مهدوی🌹
#مرگ_بر_آمریکا🔥
#من_غدیریم💚
به ما بپیوندید👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
••✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾••
#با_شهیدان_تا_شهادت
*📚خاطره ای از شهید🌷*
*🌹عبدالحسین.برونسی🌹*
*🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤*
🍃🌺منتظران حضرت مهدی🌺🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
*❁﷽❁*
#با_شهیدان_تا_شهادت
◾بعد از اتمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد
◾ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.
◾من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
◾ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند .
◾جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت :
◾تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی ، هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.
◾پیر زن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت : این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید...
◾خلاصه وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق ، روی مبل ، یک زن.بی.حجاب ، با یک آرایش.غلیظ و حال به هم زن .
◾درحالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم.
◾تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی حجاب ،با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه ،
◾پیر زن گفت: اگه بری میکشنت ها!
عصبی گفتم: بهتر.
◾از خانه زدم بیرون ، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود،آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود
◾و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بیغیرت بود. چندبار دیگر میخواستند ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند.
◾۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر.نوبت.چهار.نفر.مامور نظافتشان بودند ، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.
◾صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم ، گرم کار بودم که به تمسخر گفت :
بچه دهاتی ! سرعقل اومدی یا نه ؟ جوابش را ندادم. کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم.
👈حقیقتا توی آن لحظه، #خدا و #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم:
«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»
◾عصبانی گفت: حرفت همینه؟
گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم.
◾بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات.
📚 خاطرات شهید عبدالحسین برونسی
#امام_زمان_علیه_السلام
#شهید #شهادت #برونسی
*🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤*
🍃🌺منتظران حضرت مهدی🌺🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
*❁﷽❁*
*🌹 #با_شهیدان_تا_شهادت 🌹*
🍃به عنوان پاسدار نمونه ی لشکر انتخاب شده بود.
وقتی می آمد هدیه اش را بگیرد، به سختی قدم برمیداشت.
🍃با چشمهای خیس و گریان نگاهم کرد و گفت:
*👈من پاسدار نمونه نیستم؛*
*حاجی به من ظلم کردی.*
🍃احساس کردم با تمام وجود به زمین فرورفت، هیچ وقت شرمندگی آن لحظه را در عمرم فراموش نمیکنم.
📚روایت شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
از سردار شهید #حاج_مهدی_زندی_نیا
فرمانده تیپ ادوات 41 ثارالله
#شهید
*🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الْـفَـرَج🌤*
🍃🌺منتظران حضرت مهدی🌺🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
✍ #با_شهیدان_تا_شهادت
💠خاطرهای از
🌹 #شهید_عباس_بابایی 🌹
#شهید #شهدا #شهادت #محرم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الْـفَـرَج🌤
🍃🌺منتظران حضرت مهدی🌺🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ایتا
https://eitaa.com/maheramezaan
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
*❁﷽❁*
#با_شهیدان_تا_شهادت
💠 کار تعطیل! 💠
💛 کار کردن در ذوب آهن کفاف خرج و برج نُه فرزند را نمی داد. همین هم باعث شده بود که نور محمد اداره حمام عمومی روستا را به عنوان شغل دوم قبول کند.
💛 اما آن شب انگار از دنده چپ بلند شده بود. حرفش یک کلام بود: «من دیگه نمیتونم حموم عمومی رو اداره کنم». اصرارهای "آقا اسماعیل" هم فایده نداشت.
💛 نور محمد حاضر شده بود شغل دوم را از دست بدهد، جریمه ی لغو قرارداد را هم گردن بگیرد ولی یک دقیقه هم به کارش ادامه ندهد.
💛 مدتی بعد که آقا اسماعیل با کلی اصرار دلیلش پرسید، *شهیدنورمحمدعبداللهی.tt* به شرط اینکه تا زنده است به کسی چیزی نگوید، گفت: *«از وقتی حمومی رو قبول کردم، نماز شبم قضا می شد. به همین خاطر قید شغل دوم رو زدم».*
📚 خاطرهی اسماعیل شیخ، روستای طزره
🏴منتظران حضرت مهدی🏴
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2113863728C2c2c70cc22
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
*❁﷽❁*
#با_شهیدان_تا_شهادت
◾همقدگلولہتوپبود
گفتن:چجورےاومدےاینجا؟
گفت:باالتماس!
گفتن:چجورےگلولہروبلندمیڪنیمیاࢪے؟
گفت:باالتماس!
بہشوخیگفتنمیدونےآدمچجورے،
شھیدمیشہ؟
لبخندےزدوگفت:باالتماس!
👈وقتےتكہهاےبدنشوجمعمیڪردن،
فہمیدمچقدرالتماسڪردھ 😔!!
''آغازهفتہدفا؏مقدسگࢪامےباد''
#امام_حسین_علیه_السلام
#هفته_دفاع_مقدس #کربلا
#دفاع_مقدس #اربعین
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الْـفَـرَج🌤
🏴منتظران حضرت مهدی🏴
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2113863728C2c2c70cc22
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
*❁﷽❁*
🌹 #با_شهیدان_تا_شهادت🌹
👌دنیا برای ضعیفنفسان
یک گرداب هلاکٺ است
اگر لحظه ای به خودمان
واگذارده شویم نابودیمان حتمی است...
⚘شهید امیر حاج امینی⚘
#وصیتنامه_شهید
#دفاع_مقدس
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤*
🍃🌺منتظران حضرت مهدی🌺🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2113863728C2c2c70cc22
https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX
✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾