eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
87 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب (قسمت اول) ام سليمه وارد شد و به دنبالش عمروبن حجاج به اتاق آمد و گفت: خداوند شما را دوست دارد که از دست این حرامیان جان به دربردید. ربیع خود را جمع و جور کرد و عمرو کنار او نشست. ام ربيع گفت: و بزرگی چون به ما پناه داد. عمرو گفت: همه ی اینها از بی کفایتی یزید است که در شام به خوشگذرانی مشغول است و مسلمین در کوفه و جاهای دیگر، این چنین گرفتار هستند. ربيع و مادر از شنیدن این حرف خوشحال شدند. ربيع گفت: و همین، شامیان را جسور کرده که بی گناهان را می‌کشند و چنان هراسی در دلها می‌اندازند که هیچ کس جرأت نکند به خونخواهی کشته اش برخیزد عمرو گفت: «تو از چه سخن می گویی؟!» ربیع گفت: من نمی توانم خاموش و خواب‌زده در قبیله‌ام بمانم در حالی که پدرم به ظلم کشته شده. عمرو گفت: «کشته شده؟!» -شامیان او را کشتند؛ به جرم این که علی را لعن نکرد. ام ربيع بغض خود را فرو خورد. عمرو به فکر فرو رفت. بعد گفت: پس تو برای خونخواهی به شام میروی، نه تجارت ام ربيع بغض آلود رو به ربیع گفت: اما تو یکه و تنها در شام سرنوشتی غیر از آنچه بر پدرت گذشت، نخواهی داشت، و بعد به زخم دستش اشاره کرد و گفت: این تازه شروع راه است و اگر ابن حجاج در آن بیابان نرسیده بود، الان خوراک مرغان آسمان بودیم؛ و اگر عبدالله به داد کاروان سلیمان نرسیده بود، همه ی اموالمان نیز به باد رفته بود.» عمرو از ربیع پرسید: تو چگونه را دیدی و از او جدا شدی؟!» بعد رو به ام ربيع و بقیه گفت: اگر بنی کلب فقط عبدالله را داشت، هیچ چیز از شرف و عزت کم نداشت. به قبیله‌ات باز گرد و آنچه به من گفتی به عبدالله بگوا من در جنگ های بسیاری در کنار عبدالله بودم. او وقتی بر اسب می نشست و بر مشرکان می تاخت، چون رعد آسمان صفوف آنان را در هم می ریخت و چون گردباد همه را پراکنده می کرد. دور نیست که با یاری او و دیگر جنگاوران کوفه، انتقام خویش را از شامیان بگیریم.» ام ربیع گفت: «جنگ؟! با یزید؟! عمرو گفت: ما در انتظار هستیم. به زودی خبرهایی از مکه می رسد که همه از آن آگاه می شوند(نامه به حسین بن علی). ربیع گفت: «به خدا سوگند! اکنون من خود را به عمروبن حجاج که بزرگ مَذحِج است، نزدیک تر می دانم تا مردان بنی کلب عمرو به او لبخند زد. گفت: با هم به دیدار عبدالله می‌رویم. تو نیز خشم خود را از شامیان در سینه نگه دار! که روز انتقام نزدیک است.» در میان راه به سراغ شَبَث‌بن‌رِبعی رفتند تا اورا با خود همراه کنند، شبث آن‌ها را به داخل منزل دعوت کرد: عمر به شبث گفت که عبدالله وارد بنی کلب شده است. شبث با تعجب پرسید؟ "عبدالله‌بن‌عمیر کلبی؟" عمرو گفت "به تازگی از فارس آمده باید اورا به همراهی بزرگان کوفه دعوت کنیم" شبث گفت: "عبدالله مرد دلیر و با ایمانی‌ست. ما به همراهی او و بنی کلب احتیاج داریم. من هم با شما می‌آیم". ادامه دارد.... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت دوم) مهمانان در اتاق گرداگرد نشسته بودند. پارچه‌پیچی را باز کرد و شمشیر هدیه‌ی عبدالله را بیرون آورد و آن را به همه نشان داد و بعد رو به عبدالله گرفت و گفت: این شمشیر را می شناسی؟» عبدالله فکر کرد. گفت: غنیمت دیلمان بود؟ عمرو گفت: «قسطنطنیه!» عبدالله گفت: «ها! از آن سردار دلیری که ابو ایوب انصاری به دست او به شهادت رسید و تو او را از پای درآوردی. عمرو گفت: «خوب به یاد آوردی!» عبدالله گفت: «در آن جنگ یزیدبن معاویه فرماندهی سپاه را بر عهده داشت.» گفت: «یزید؟! او در تمام روزهای جنگ در خیمه‌ی خویش با ام كلثوم (همسرش) مشغول بود و کباب بره به دندان می کشید عبدالله دلگیر به شبث نگاه کرد. عمرو که نمی خواست احساسات عبدالله با حرف شبث تحریک شود، سریع شمشیر را به عبدالله داد. عمرو گفت: و حالا این شمشیر را برای سر سلامتی بهترین دوست و همراهم در جنگ های جهادی، هدیه می کنم. عبدالله گفت: «تو در نیکی و دوستی بر من سبقت گرفتی!» بعد با تردید به شبث و بعد به عمرو نگاه کرد و گفت: اما من در مقابل، هدیه‌ی درخوری ندارم که جبران کنم.» شبث گفت: «جبران تو تصمیم توست در امر مهمی که همه‌ی بزرگان كوفه در آن اتفاق کرده اند.» عمرو گفت: تو بهتر از همه می دانی که معاویه در سالهای خلافتش پیوسته کوفیان را تحقیر کرد و خزانه را به شام برد و مخالفانش را از میان برداشت تا پس از مرگش سلطنت خویش را به یزید واگذارد.» شبث گفت: او حق نداشت به رسم پادشاهان، بعد از خود جانشین و ولیعهد تعیین کند و همه را به اطاعت از او وادارد عبدالله شمشیر را زمین گذاشت و تلخ خندی زد. گفت: پیش از این هم حسن بن علی جانشین پدر شد. اگر این کار خلاف سنت رسول خدا بود، هرگز علی بن ابی طالب چنین نمی کرد شبث گفت: على فرزندش را جانشین خود نکرد، مردم خود گرد حسن جمع شدند و با او بیعت کردند. عبدالله گفت: «الان هم مردم، خود با یزید بیعت کرده اند.» عمرو گفت: «مردم شام آری! اما بزرگان کوفه و مکه و مدینه بیعت نکردند.» شبث گفت: «و حسین بن علی با همه ی خاندانش از مدینه به مکه پناه برده تا با یزید بیعت نکند.» عمرو گفت: «عبدالله بن زبیر و ابن عباس و عبدالله بن عمر نیز بیعت نکردند. ما چگونه بیعت کنیم، در حالی که معاویه و یزید بیشترین ستم را بر کوفیان روا داشته اند؟!» عبدالله با تأسف گفت: از این سخنان بوی شقاق و فتنه بلند است.» عمرو گفت: «سال ها از فتنه های معاویه رنج بردیم و سکوت کردیم. غنائم فتح ارمنستان چه شد؟ خراج کوفیان کجاست؟ مردان بزرگی چون حجربن عدی را چه کسی کشت؟ «ما می گوییم وقتی حسین بن علی در میان ماست، فرزند معاویه را چه به حکومت؟!» ادامه دارد.... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت سوم) گفت: از نویسندگان نامه به حسین‌بن‌علی، دیگر چه کسانی هستند؟ گفت: رفاعة بن شداد، حبیب‌بن‌مظاهر، مسیب بن نجبه، مختار و دیگران. مختار؟! عمرو گفت: «بله، مختاربن ابی عبیده. داماد نعمان امیر کوفه » عبدالله گفت: «اینان چگونه در یک جا جمع شده اند عمرو گفت: همه یکدل شده اند و اختلافات خویش را کنار گذاشته اند.» شبث گفت: «تو نیز مایه ی شرف و عزت بنی کلب هستی و اگر با بزرگان کوفه همراه شوی و به حسین نامه بنویسی، مردان بنی کلب به تو اقتدا می کنند و از پیمان خویش با بنی امیه چشم می پوشند. عمرو گفت: «دیر نیست که فرزند رسول خدا با سپاهی از مردان کوفه بر یزید غلبه کند و عزت و شرف را به ما باز گرداند. شبث گفت: تصمیم های بزرگ، برازنده ی مردان بزرگ است که اگر در آن تأخیر کنند، شاید هرگز فرصت جبران نیابند همه بی‌صبرانه منتظر پاسخ عبدالله بودند، عبدالله گفت: هنوز زخم های گذشته التیام نیافته، می خواهید زخم‌های تازه بر پیکر مسلمین وارد کنید. بعد رو به عمرو کرد و گفت: در جنگ مازندران به خاطر داری که مردم آن سرزمین برای دیدن یک نفر از صحابه‌ی رسول خدا، چگونه بی تابی می کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند؟! در فارس نیز مردم تازه مسلمان شده به یک سلمان فارسی که صحابه‌ی رسول خدا بود، چنان خشنودند و به خود میبالند که عرب از رسول خدا آن قدر خشنود نیست.» شبث گفت: «ما نیز فرزند رسول خدا را به کوفه خواندیم تا هدایت‌مان کند و ما را از ستم بنی امیه برهاند.» عبدالله گفت: «از کدام ستم می‌گویی، از یزید؟ او که تازه خلیفه است و هنوز کاری نکرده، از معاویه می گویید که او را نزدیکترین صحابی رسول خدا به حکومت شام گماشت و در دوران خلافت خویش نیز چنان مشرکان را ذلیل کرد که هنوز هم رومیان از شنیدن نام سپاه شام برخویش میلرزند! یقین داشته باشید که چه شام ضعیف شود، چه کوفه، آنکه بهره اش را می برد رومیان هستند، نه مسلمانان. در همین حال، صدای اذان بلند شد. در میان راه مسجد بنی کلب عبدالله گفت: «یقین بدانید که حسین پاسخی به شما نخواهد داد و هرگز بر یزیدبن معاویه خروج نخواهد کرد.»...... عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی پیشاپیش یارانشان سوار بر اسب آهسته درحال برگشت به کوفه بودند. انگار هر دو در سکوتی سرد به سخنان عبدالله می‌اندیشیدند. شبث گفت: عبدالله سالهاست که از خزانه ی شام ارتزاق می کند. حق دارد از حکومت یزید دفاع کند. ما نباید از او چنین درخواستی می کردیم عمرو گفت: بعد از جنگ قسطنطنیه من به کوفه بازگشتم، اما عبدالله به فارس رفت و من نمی‌دانستم که در این چند سال این قدر تغییر کرده است او عبدالله آن سال ها نیست.» ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت ششم) برای دعوت قوم بنی کلب و وارد مسجد بنی کلب شد، عمرو گفت: «سلام به مؤمنان بنی کلب » عبدالله را دید و لبخند زد و گفت: و سلام به عبدالله بن عمیر که بنی کلب عزت و شرف خود را به او مدیون است! عبدالله گفت: «سلام به عمرو که جز در جنگ با مشركان او را این چنین مشتاق رزم ندیده بودم! آیا مشرکان اکنون در بنی کلب هستند که این گونه بر آنان فرود آمده ای؟» عمرو گفت: من به امید یاری بنی کلب به اینجا آمده ام. اکنون مسلم بن عقیل در خانه‌ی مختار، به اشتیاق دیدار یارانی است که دل از بنی امیه کنده اند و خلافت یزید را بر مسلمانان نمی خواهند. فردی از بین جمعیت. گفت: اگر چنین است، چرا نعمان بن بشیر در مقابل کسانی که از بیعت امیر مؤمنان خارج شده اند، سکوت کرده ؟ عمرو گفت: «نعمان تنها امیر قصر خویش است و اگر هنوز بر جای خود نشسته، برای این است که مسلم نمی خواهد پیش از رسیدن حسین‌بن‌علی، دست به شمشیر ببرد. همه می دانیم که یزید آشکارا شراب می نوشد و هرزگی می کند، نه باکی از خدا دارد و نه هراسی از مسلمانان. او زبان ها را خاموش کرده، مگر زبانی که به ستایش او در آید. یزید و پدرش از خاندانی هستند که بیت‌المال را از آن خود می دانند تا به هر که بخواهند ببخشند و هر که را خواهند محروم کنند؛ و اکنون حسین بن علی می خواهد حقی را که سال ها از کوفیان گرفته شده، باز ستاند.» بعد رو به عبدالاعلی رئیس قبیله بنی ‌کلب کرد و گفت: آیا بنی کلب حسین و یارانش را برمی گزیند؛ یا همچنان بر پیمان خود با بنی امیه می ماند؟ همهمه درگرفت، گروهی به اعتراض سخن می گفتند و گروهی با تردید نسبت به سخنان عمرو، با یکدیگر گفتگو می کردند. عبدالاعلى دست بالا برد و همه را به سکوت فرا خواند و گفت: پاسخ بنی کلب به عمروبن حجاج این است که بنی کلب بر پیمان خود با بنی امیه می ماند. عمرو چگونه ما را به جنگ با پسر معاویه فرا می‌خواند، در حالی که مادر یزید از قبیله‌ی ماست و این افتخار برای بنی کلب کافی است که فرزندی از این قبیله، خلیفه‌ی مسلمین باشد.» سکوت مجلس را فرا گرفت. عمروبن حجاج چون سرداری پیروز که می خواست آخرین هشدار خود را بدهد، به عبدالاعلی نگریست و سپس رو به کرد که به ستونی تکیه داده بود و سر به زیر داشت و انگشت می گزید گفت: آیا سخن عبدالله بن عمیر نیز همین است که شیخ بنی کلب گفت؟ عبدالله سر بلند کرد و آرام سخن گفت: به خدا پناه می برم از روزی که شمشیر من برای کشتن مسلمانی از نیام بیرون بیاید. در حیرتم از کسانی که فراموش کرده اند در گذشته های نه چندان دور، در هر خانه ای یا مادران بی فرزند و یا زنان بی شوهر در ماتم و عزا نشسته بودند، اما در سالهای خلافت معاویه همه در آرامش و امنیت زندگی کردند و اکنون به خاطر دنیای خویش دوباره می خواهند خون مسلمانان را بریزند. عمرو گفت: «آنچه را تو آرامش و امنیت می‌دانی من انتظار می‌نامم، تا کسی چون حسین بن علی برخیزد و انتقام ما را از معاویه و پسرش بگیرد عبدالله از جا برخاست و فریاد زد: شما را به خدا بس کنید. اگر گلایه از خلیفه دارید، بدون جنگ بازگویید و اگر از امیر کوفه رضایت ندارید، از یزید بخواهید که او را عزل کند و دیگری را بر جایش بنشاند، اما این چنین پای حسین بن علی را به کوفه نکشانید که بی گناهان بسیاری کشته خواهد شد. عبدالله خیلی سریع خشم خود را کنترل کرد. آرام به عمرو نزدیک شد و دلسوخته به او نگریست و گفت: وقتی حسین پرچم جنگ با یزید بر نداشته، روا نیست که کوفیان این پرچم را به دست او دهند؟ عبدالله آرام مسجد را ترک کرد. عمرو به جماعت نگریست که در سکوت به او نگاه میکردند. ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت هشتم) جماعت در حیاط خانه ی مختار جمع بودند. نیز کنار مسلم ایستاده بود. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است.» به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامه‌های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم گروهی به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سر تکان دادند. مسلم ادامه‌ی نامه را خواند شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسر عمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. ان‌شاء الله گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: ان‌شاء الله مسلم خواندن نامه را ادامه داد: به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسین بن علی بن ابیطالب مسلم نامه را بست. گریه‌ی جماعت اوج گرفت. مسلم بن عقیل به داخل خانه رفت‌. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه. سپس در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند.» مسلم گفت: «آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. ربیع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد.» مسلم دست بر شانه ربيع گذاشت و گفت: او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود.» ابو ثمامه گفت: «خدا به او و عمروبن حجاج خير دهد! مسلم گفت: «با او به بنی کلب برو و اگر بشير آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!» عمرو گفت: من پیشتر او و را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.» مسلم گفت: «عبدالله بن عمير ؟!» «او از حسین بن علی چه می گوید؟ عمرو گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی می‌دارد ولی خروج بر خلیفه را برنمی‌تابد. می گوید این ها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.» مسلم رو به ابو ثمامه کرد. گفت: با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند!» ابوثمامه پیام مسلم را به عبدالله بن عمیر رساند ولی عبدالله قبول دعوت نکرد و گفت: سلام مرا به مسلم برسان و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس و بیشتر از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز می‌خواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزیده اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم قوم بنی کلب که فضای کوفه را به شدت به نفع مسلم می‌دیدند و از اینکه مسلم پیکی به سوی حسین‌بن‌علی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کنند، پیروزی حسین را قطعی می‌دانستند با مسلم بیعت کردند(بدون عبدالله بن عمیر) ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت دوازدهم) عبیدالله بن زیاد با گام های کوبنده وارد قصر شد سمت راست عبیدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش حضور بزرگان کوفه را میداد: رؤسای قبایل از صبح حاضر شده‌اند، هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. در همین هنگام نگهبانی وارد شد و تعظیم کرد. گفت: کلبی اجازه ی ورود می خواهد. عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله گفت: سلام به امیر و سلام به بزرگان کوفه عبیدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید او نیز با مسلم بیعت کرده؟ خیر امیر عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت: سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزید بن معاویه. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت: آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد. عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت و گفت: وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خون‌های برادرانمان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می‌کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی‌کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش درگذشت و خانه‌ی ابوسفیان را خانه‌ی امن مکیان اعلام فرمود. از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدانه نشسته هانی با خشم به او نگریست. بعد ادامه داد: و ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده‌اید، او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود: او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است. عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله گفت: کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سرآمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن را تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به سخن ادامه داد و گفت: در حالی که مردم برای تدبیر دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟! عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت: احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته‌ که بر زبان آوردی رو به جمع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوب گران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله‌ی خویش را بر ما حلال کرده است. همه به وحشت افتادند و عبدالله بن عمیر متعجب گفت: من از تدبیر امیر بیش از این ها انتظار داشتم، این چه حکمی است که اگر یکی خطا کند، همه ی اهل قبلهاش مجازات شوند. ابن زیاد احساس کرد که بیش از حد تند رفته است. گفت: آیا اقتدار سرزمین اسلامی، نباید آرامش مسلمانان را به دنبال داشته باشد تا کسی جرأت نکند، به طمع مال و مقام، مردم را به سرکشی و خروج از اسلام فرابخواند؟! هانی گفت: «شکوه و اقتدار رسول خدا را در عدالتش دیدیم، نه در شمشیر و سنان و زنجیر. سخن هانی برای عبدالله تازگی داشت و او را به فکر فرو برد. ابن زیاد گفت: آیا شورش و آشوب عدالت است؟! ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت چهاردهم) به بنی کلب بازگشت، ام وهب پرسید از کوفه چه‌خبر، عبدالله گفت: بد ماجرایی است، ماجرای کوفه اه ام وهب پرسید: پسر زیاد را چگونه دیدی؟» او فقط به خاموش کردن آتش کوفه می اندیشد و پاداشی که برای این کار از پسر معاویه نصیبش می‌شود. ام وهب گفت: کاش یزید شایسته تر از او را به کوفه می فرستاد که از پدر خوش نام بود و کوفیان را به خود جلب می کرد. اما پسر زیاد... همه ی کیاست او در این است که مخالفانش را یا به پشیزی راضی کند و یا به شمشیر و سنان سخن بگوید. او چنان از بیت المال می‌بخشد که گویی ارث پدری اوست.» بعد سفره‌ی متقال کوچکی پهن کرده و بر آن کاسه ای شیر و خرما گذاشت. گفت: پس یزید هم‌چنین است که می‌گویی؟!» عبدالله گفت: «من از عبید الله می گویم!» ام وهب از درگاه گوشه ی اتاق تکه نانی برداشت و کنار سفره نشست. گفت: یزید اگر عبیدالله را نمی شناسد، پس وای به حال مسلمانان که امورشان در دست جاهلان است و اگر او را می شناسد، پس وای به حال مسلمانان که مفسدان و سالروسان بر آنها حکومت می کنند. این نخستین بار بود که عبدالله چنین سخنانی از همسرش می شنید و از این حرف بسیار تعجب کرد. گفت: ام وهب، تو از چه سخن می گویی؟! ا ام وهب تردید داشت که به سخن خود ادامه دهد، یا چون همیشه سکوت کند؛ اما زیر نگاه سنگین عبدالله چاره ای نداشت، جز این که مستقیم و بدون کنایه سخن خود را بگوید، گرچه با پاسخ تند و احتمالا دلگیری عبدالله مواجه شود. گفت: عبدالله، تو چگونه از پسر معاویه دفاع می کنی، در حالی که بهترین مسلمانان به فسق و فجور او شهادت داده اند؟!» عبدالله بر آشفت، اما هنوز آرام سخن می گفت: در غیبت من بر تو چه گذشته که چنین سخنانی می‌گویی، ام وهب بی درنگ سخن او را قطع کرد بگو بر تو چه گذشته که بر حسین بن علی خرده می گیری و از مسلم روی می گردانی؛ برای دیدار با پسر زیاد شتاب می کنی و پسر مرجانه را بر فرزند فاطمه ترجیح میدهی! صدای عبدالله بلند شد، نه به خشم، بلکه برای تأكید بر آنچه ام وهب فراموش کرده بود. گفت: من سال‌ها در سپاه معاویه بر مشرکان شمشیر کشیدم و...» ام وهب فریاد زد: تو به نام خدا و رسولش با مشرکان جهاد کردی، نه به نام معاویه و فرزندش؛ که همه میدانند او منکر وحی است "اما خلیفه است و همه ی مسلمانان از شام و حجاز و مصر و با او بیعت کرده اند. "جز حسین بن علی؛ که زاده ی وحی است و فرزند فاطمه" عبدالله که تاب سخنان او را نداشت، سریع برخاست و به تندی از اتاق بیرون رفت 🔻🔻🔻🔻🔻 ام ربیع از خانه بیرون آمد و با بغضی فرو خورده به سمت خانه‌ی عبدالله رفت. سلامی به عبدالله کرد که بالای اتاق سنگین و سرد نشسته بود و چهره درهم کشیده بود. بعد بی مقدمه گفت: همه می پرسند؛ چرا ربیع که با آن شور و اشتیاق به کوفه رفت و با مسلم بیعت کرد، اکنون در خانه نشسته و از همه چیز کناره گرفته است. عبدالله در سکوت سر به زیر داشت ام ربیع گفت: ربیع تردیدهایی دارد و حرف هایی می زند که همه از سخنان عبدالله است. او چنان به کوفیان و خرده می گیرد که سليمه هم بر آشفته و من میترسم زندگی آنها هنوز آغاز نشده، از هم بپاشد. عبدالله پیدا بود که تنها به دنبال گریزگاه می گشت، تا سخنی که ام‌ربیع را آرام کند. گفت: از قول من به ربیع بگو به آنچه خود می فهمد، عمل کند. سخنان من هم، اگر بهشت کسی را آباد نکند، باکی نیست، اما دوست ندارم برای کسی دوزخ را در پی داشته باشد. ام ربيع ملتمسانه به عبدالله نگریست، گفت: اما ربیع در برزخی که تو برایش ساختی، گرفتار شده و تنها تو می‌توانی او را مطمئن سازی و از این برزخ رهایش کنی.» عبد الله برآشفته برخاست: چطور می توانم کسی را مطمئن کنم، در حالی که تردیدهای خودم، مرا در برزخی به پهنای زمین گرفتار کرده.» و از اتاق بیرون رفت. ام وهب دلجویانه دست ام ربیع را گرفت و به رفتن عبدالله نگریست. ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت شانزدهم) شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید. شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» . شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد. عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!» شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت: هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمی‌فروشد شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟ عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت: هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت: به خدا سوگند! اگر همه‌ی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند. شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجره‌ی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت. شریح گفت: و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.» عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت: چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟! عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت: تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.» دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت: امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.» در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع پرسید: هانی را دیدی؟ عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان وارد قصر شد.. ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت هفدهم) وارد قصر ابن زیاد شد و از دیدن نیروهای عمر و در داخل قصر تعجب کرده بود.عمرو و عبدالله آرام به هم نزدیک شدند. بالبخند گفت: باز هم در زیرکی و کیاست از من پیشی گرفتی! عبدالله منظور او را نفهمید. عمرو سخن خود را ادامه داد: اکنون با دیدن هانی، چیزی را درک کردم که تو پیش از این میگفتی و من لجاجت می کردم. عبدالله گیج به او نگاه کرد. عبدالله کنار دیوار به تماشای مردان مذحج ایستاد که شادمان با هم گفتگو می کردند و میرفتند. سپس سوی در بزرگ تالاری رفت که ابن زیاد و هانی در آن بودند. عبدالله وارد تالار شد. ابن زیاد و هانی را کنار یکدیگر دید، عبدالله انگار تازه معنای سخن عمرو را دریافته بود. خیره به هانی نگریست. ابن زیاد از جا بلند شد و با آغوش باز به سراغش رفت. خوش آمدی عبدالله، آنها که در لحظه های حساس به یاری ما می آیند، پیش و بیش از دیگران به عطایای ما دست می یابند. عبدالله گفت: «پس عمرو بن حجاج هم مردان قبیله اش را برای یاری امیر به قصر آورده؟» هانی از این حرف جا خورد. ابن زیاد با تندی رو به عبدالله کرد و گفت: ام تو با این مرد(هانی) صحبت کن و از عاقبت فتنه ای که به پا کرده آگاهش کن تا بداند که امیر مؤمنان یزید، تاب تحمل آشوب و خیانت را ندارد.» عبدالله و هانی تنها در تالار پذیرایی مانده بودند. هانی حیرت زده به عبدالله نزدیک شد و خیره در چشمان او نگریست. عبدالله گفت: تو به عمرو بن حجاج چه گفتی که این گونه از تو به خشم آمده است؟ هانی با خشم گفت: اگر عمرو حال مرا بداند، لحظه‌ای درنگ نخواهد کرد و مردان مذحج چنان بر پسر زیاد فرود می آیند که مهلت نکنند، شمشیر از غلاف بیرون بکشند.» عبدالله از سخن او تعجب کرد و دریافت موضوع پیچیده تر از آن است که او تصور می کرده است. گفت: تو اکنون با عمرو دیدار نکردی؟!» هانی گفت: «به خدا سوگند من هرگز فریب تو و پسر زیاد را نخواهم خورد. _فریب؟! عبدالله لحظه ای اندیشد. بعد گفت: تو برای من عزیزتر از آن هستی که بخواهم فریبت دهم، اما.... اما گمان می کنم، پسر زیاد از هم اکنون حکومت خویش را بر فریب استوار کرده که اگر چنین باشد، وای بر ما عبدالله نگاهی به هانی انداخت که سربازان او را بر زمین کشیدند و پای تخت بردند و جلو پای ابن زیاد رهایش کردند. عبدالله بن عمیر نیز به دنبال او آرام وارد شد و روبروی ابن زیاد ایستاد. ابن زیاد یکباره از تخت بلند شد و با تازیانه به سراغ هانی رفت. بالای سرش ایستاد و کینه جو تازیانه را بالا برد و گفت: مردک، مردان قبیله ات را به رخ من میکشی و تازیانه را فرود آورد. عبدالله تاب نیاورد و جلو رفت گفت: امير رفتار تو مرا به یاد قیصر روم می‌اندازد، در حالی که انتظار داشتم روش رسول خدا را به یادها بیاوری! ابن زیاد که انتظار مخالفت نداشت، يکباره دست از هانی برداشت و آرام و کینه مند به عبدالله نزدیک شد. گفت: اگر دشمن رسول خدا در خانه ی این مرد پناه گرفته بود، آیا با نوازش با او رفتار می کردی؟ عبدالله گفت: مسلم پسر عقیل، فرستاده‌ی پسر فاطمه، دشمن رسول خداست؟! ابن زیاد تهدید آمیز به عبدالله نگریست و گفت: اگر دل به مسلم داده ای، پس بر ماشوریده‌ای و خونت بر خلیفه ی مسلمانان حلال است و اگر قصد اصلاح داری، پس خلیفه را یاری کن که او در جایگاه رسول خداس خشم ابن زیاد هر چه بیشتر می شد، آرامش عبدالله هم بیشتر میشد عبدالله گفت: به خدا سوگند اگر به راهی که مسلم رفت ایمان داشتم، لحظه ای در یاری اش درنگ نمیکردم 🔻🔻🔻 ابوثمامه روبروی خانه هانی عبدالله بن عمیر را دید که اصرار داشت، وارد خانه ی هانی شود. عبدالله گفت: ابوثمامه، من باید مسلم را ببینم، هم اکنون!» ابو ثمامه به کنایه گفت: از ابن زیاد برای او پیغام داری؟!» بعد نزدیک تر آمد و گفت: یک بار فریب همراهان دروغین را خوردیم و هانی گرفتار شد، این بار عبیدالله تو را برای فریب یاران مسلم فرستاده است؟ عبدالله گفت: «من هم می خواهم از نیرنگ ابن زیاد با مسلم بگویم. او عمرو و یارانش را فریب داده و هانی را در بند نگه داشته ابو ثمامه که هنوز حس عصبی برخورد با عمرو را داشت، می خواست هرچه زودتر از دست عبدالله خلاص شود. گفت: عمرو فریب نخورده، وسوسه های پسر زیاد در نظرش خوشایند آمده و اما تو... بهتر است به افتخارات خود در فارس دلخوش داری و مسلم را با نیرنگ های ابن زیاد رها کنی که او بهتر از تو عبیدالله را می شناسد و پیش از تو خبرها را می داند.» ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت بیست و دوم) پیاده در کوچه ها و گذرهای کوفه می رفت. هیچ جانداری دیده نمی‌شد و گویی گرد مرگ بر همه جا پاشیده بودند، به کوچه‌ای وارد شد و مردی سریع از خانه‌ای بیرون آمد و در را بست و می‌خواست به راه بیافتد عبدالله جلو او را گرفت. پرسید: من برای دیدار مسلم آمده ام، آیا می‌دانی کجا منزل دارد؟ مرد بی آن که به عبدالله نگاه کند، سر تکان داد و بی هیچ حرفی، به تندی از او دور شد. تعجب عبدالله بیشتر شد. حرکت کرد و وارد گذر دیگری شد. از دور مردی را دید که دست کودکی را گرفته و به او نزدیک می‌شد. پرسید: آیا می دانی مسلم بن عقیل اکنون کجاست؟» مسلم بن عقيل!؟ او را نمی شناسم!» و دست کودک را گرفت و کشید و سریع از عبدالله فاصله گرفت. کمی جلوتر کودک رو به مرد کرد. گفت: پدر!... پس آن که در مسجد پشت سرش نماز خواندیم و خطبه گفت که بود؟» مرد دوباره دست کودک را کشید و گفت: ساکت شو، من هرگز پشت سر مسلم نماز نخوانده‌ام.» کمی جلوتر به پیرمردی رسید که جای مهر بر پیشانی داشت. عبدالله جلو رفت و این بار کمی خشن تر جلو پیرمرد را گرفت گفت خبری از مسلم دارید؟ پیرمرد گفت: استغفرالله ربی و اتوب اليه..... خدایا از یک عمر غفلت به نزد تو توبه می کنم. پیرمرد گفت: خدا را شکر می گویم که امروز حق را بر من آشکار کرد و دریافتم که یزید بن معاویه، امیرمؤمنان است و خلیفه‌ی برحق رسول خداست و ما بیهوده در کار خداوند وارد می شویم و بر گناهان خود می افزاییم. در گذر بعدی دو زن را دید که در حال گفتگو بودند: خداوند مردان ما را به آتش دوزخ عقوبت کند که یاری دهنده‌ی خویش را یاری نکردند. عبدالله سریع تر به راه خود ادامه داد، گروهی از مردم در وسط میدان‌گاه بزرگ جمع شده بودند و به دور پیکر بی سری که به چوبه‌ای آویخته و خون آلود بود، ناله و شیون می‌کردند. عبدالله وارد میدان شد و صحنه را دید و هراسان و ناباور جلو رفت و در مقابل پیکر بی جان مسلم ایستاد؛ که چون سر نداشت شناخته نمی شد. عبدالله پرسید: این مرد کیست که این چنین خوار کشته شده است؟ همان است که ما به یاری خویش فرا خواندیمش، ولی در مقابل دشمنش او را تنها گذاشتیم. او مسلم بن عقیل، فرستاده‌ی حسین است اشک در چشمان عبدالله جمع شد. گفت: وای بر شما! وای بر شما که فرستاده‌ی حسین را می کشید، آنگاه بر پیکرش زاری می کنید و بر سر میزنید! شما بنی اسرائیل را سربلند کردید. ناله‌ی مردم بیشتر شد. عبدالله صدای شریح قاضی را شناخت که از سوی دیگر گذر به جماعت نزدیک میشد. شریح گفت: رها کنید مردم را بگذارید بنالند و زاری کنند. در کوفه هیچ کس را نمی یابم که به قدر مسلم بن عقیل، مستحق شیون و زاری باشد! عبدالله رو به شریح گفت: شریح، تو قاضی کوفه هستی و حق این است که قاضی جایگاه حق و باطل را به مردم نشان دهد. چرا مسلم بن عقیل که به تقوی و ایمان شهرت داشت، در شهر مؤمنان این چنین کشته شد؟! و همه در سکوت او را نگریستند. شریح گفت: به خدا سوگند که تو راست گفتی، من در مقامی هستم که باید مردم را به حق فرابخوانم و از باطل روی گردان کنم. بعد رو به مردم گفت: شجاعت و ایمان مسلم را کسی بر زبان می آورد که خود از مردان شجاع و با تقوای لشکریان اسلام است. پس حق دارد که از مرگ مردی چون مسلم بن عقیل سؤال کند. ای مردم! مراقب باشید که باطل بر شما حق جلوه نکند؛ که تباه می شوید و قهر خداوند را بر خود روا می دارید! مسلم بن عقیل نیز از جمله کسانی بود که آغاز را در پایان؛ و راستی را در کجی جست. شایسته تر بود که مسلم به فرمان امام مسلمين گردن می نهاد و از تفرقه و جدایی میان مسلمانان دست می‌کشید و به گفته‌ی پیامبر خدا عمل می نمود. مسلم بر امام خویش خروج کرد و از اجتماع مسلمانان بیرون رفت و این چنین بود که مستحق مجازات شد. عبدالله خشماگین گفت: آیا ابن زیاد در جایگاهی است که فرستاده ی فرزند رسول خدا را این چنین مجازات کند؟! شریح رو به مردم‌کرد و گفت: بدانید که مسلم بن عقیل را امیر عبیدالله نکشت. مسلم را کسانی کشتند که او را به کوفه فراخواندند و به سرکشی از امیر مؤمنان، یزید بن معاویه ترغیبش کردند و او را وا داشتند تا بر امیر عبیدالله تیغ بکشد و مخالفان امیر را گرد خویش جمع کند. عبدالله فریاد زدن به خدا سوگند! این مردم به جور یزید مستحق ترند، تا به عدالت حسین بن علی! جماعت شیون سر دادند و سربازان به سمت عبدالله رفتند. مردم با دیدن این وضع، فرار کردند و عبدالله خواست با آنان درگیر شود، اما خیلی زود منصرف شد و گریز را برگزید. ادامه دارد... 🆔 @mahfa110
📚 کتاب (قسمت آخر) ابن زیاد به زیبر گفت: بگو ببینم از عبدالله و بنی کلب چه خبر داری؟ زبیر گفت: در بنی‌کلب همه آماده می‌شوند تا به کاروان حسین بپیوندند. عبدالله هر روز به جوانان و مردان تعلیم رزم می‌دهد. ابن زیاد به گفت: من دیگر نمی توانم عبدالله را تحمل کنم. فردا با تمام یارانت به سوی کاروان قوم بنی‌کلب برو و را به اینجا بیاور، یا خودش را یا سرش را عمرو دوست نداشت این مأموریت به او واگذار شود. گفت: من با عبدالله دوستی دیرینه دارم. مرا از جنگ با او معاف کنید ابن زیاد به عمرو نزدیک شد. گفت: فردا همه در نخیله خیمه می زنند و عمرو بن حجاج با یارانش به سوی عبدالله می روند. من جز سر عبدالله چیز دیگری از عمرو نمی پذیرم.» " عمرو به سراغ عبدالله رفت و در نخیله به کاروان او رسید. عمرو به عبدالله گفت: «عبدالله که هر روز به دیدار پسر زیاد می رفت و همواره ما را به خاطر همراهی مسلم سرزنش می کرد، اکنون چه شده که پشت به جماعت مسلمانان کرده و بر امير شوریده است؟!» عبدالله گفت: «به خدا راست گفتی، اما من هرگز به حسین نامه‌ای ننوشتم و وعده‌ی یاری اش ندادم، ولی وقتی عطر كلام حسین را در سخنان قيس‌بن‌مسهر دریافتم و اخبار پیامبر را از زبان انس‌بن‌حارث شنیدم و با کردار پسر زیاد سنجیدم، يقين کردم که هیچ کس جز حسین سزاوار هدایت این امت نیست؛ و هیچ کس جز حسین سزاوارتر نیست که عبدالله جانش را فدای او کند. تو هم از روزی بترس که هر کس با امام خویش به دیدار خدایش می‌رود و تا فرصت باقی است، با ما همراه شو و به یاری کسی بیا که خود، او را فرا خوانده‌ای!» عمرو گفت: «من فرمان دارم که سرت را برای امیر ببرم، گرچه دوست ندارم با بهترین دوستم به جنگ برخیزم، پس مرا وادار به کاری نکن که از آن پرهیز می کنم.» و شمشیرش را از نیام بیرون کشید. ربیع داماد عمرو به مقابله با عمرو برخاست، جنگ بالا گرفت. سرانجام عمرو ضربه‌ای به او زد و نقش زمین شد، عبدالله بالای سر ربیع رفت، ربیع پیراهن عبدالله را در مشت گرفت و گفت: اگر حسین بن علی را دیدی، شهادت بده که شوق دیدار او مرا به اینجا کشاند. و جان باخت. عبدالله آرام سر او را بر خاک نهاد و برخاست. خونسرد و خشم آگین شمشیر از نیام بیرون کشید و با گام های نرم و استوار به سوی عمرو رفت. عمرو يكباره به اسب هی زد و تاخت. به عبدالله که رسید. شمشیر چرخاند و ضربه‌ای فرود آورد. ام وهب فریاد کشید. عبدالله ضربه عمرو را دفع کرد و به سرعت با بن شمشیر ضربه ای به شکم اسب کوفت که اسب رم کرد و عمرو را بر زمین کوفت. حالا هر دو نفر پیاده با یکدیگر درگیر شدند. لحظاتی جنگ میان آنها ادامه داشت. تلاش عمرو برای غلبه بر عبدالله به جایی نرسید. عبدالله چنان عرصه را بر او تنگ کرده بود، که عمرو به وحشت افتاد و در یورش آخر، دیوانه وار به عبدالله هجوم برد و عبدالله ضربه ای به شانه عمرو وارد کرد با دست دیگر، شمشیر را برداشت و باز هجوم آورد. با ضربه‌ی کوبنده‌ی عبدالله، شمشير عمرو بر زمین افتاد و همزمان عبد الله با زانو ضربه دردناکی به پهلوی عمرو کوفت و او را نقش زمین کرد. ام وهب شمشیر ربیع را برداشت و وارد پیکار شد، عبدالله پیشاپیش سواران انس بن حارث کاهلی را دید که فریاد الله اكبر سر میداد. عمرو که جنگ را مغلوبه دید، گریخت. انس از اسب پایین آمد و آرام به سوی عبدالله رفت و او را در آغوش گرفت. گفت: می دانستم که تو را نیز در کربلا خواهم دید انس گفت: «خدا را شکر کن که رسیدی و امام یاری تو و همسرت ام وهب را به ما بشارت داد.» عبدالله گفت: «مگر امام مرا می شناسد؟ انس گفت: «امام، امروز، از صبح هر بار که مرا میدید، سراغ تو و ام وهب را می گرفت و می فرمود؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخيله است.» اشک در چشمان عبدالله و ام وهب جمع شد. حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می دید. عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد. گفت: به خدا سوگند این خیمه‌ها را رؤیای خویش دیده ام! عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود، گفت: آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!» 🆔 @mahfa110