ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۰
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدم های آخر
اين اواخر كمتر حرف ميزد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازي بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه هاي كتب اخلاقي بيشتر عمل ميكرد. هادي عبادتها و مسائل ديني را به گونه اي انجام ميداد كه در خفا باشد. كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي ميكرد خلوت خود را با مولاي متقيان اميرالمؤمنين ع حفظ كند.
هادي حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده ميشد. شماره ي همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبتهاي معمول به او گفت: نميخواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست بتوني با من حرف بزني!
به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم، اگه توانستي يه طرح قشنگ از عكسهاي من آماده كن! بعدها به درد ميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهاي گروههاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيتنامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعني يك هفته قبل از شهادت. وصيتنامه ي كاملي نوشت كه توصيه هاي بسيار خوبي در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواستهايي را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبي اجرا شد.او بعد از تكميل وصيتنامه راهي مقر نیروهای مردمی شد. عجله داشت كه سجاده اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازي مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.
نيروهاي مردمي در چند عمليات قبلي با كمك مشاوران ايراني توانسته بودند مناطق مهمي نظير جرف الصخر را از دست داعش پاكسازي كنند. هادي به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند. آنها بيشتر شبها را به حرم ميآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادي هم كه موقعيت خوبي پيدا كرده بود، از فضاي معنوي حرمين سامرا به خوبي استفاده ميكرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۱
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاصله تا شهادت
سید روح الله میرصانع
هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقه ي سامرا شد. او با نيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق چي كار ميكني؟!
هادي ميگفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدمهاي از خدا بي خبر بايستيم.
بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند. در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون ميآمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صداي مهيب انفجار من را به گوشه اي پرت كرد.عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا
همه جا ريخته بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۲
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرین شب
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردارآنها تغيير ميكرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم ميگفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد!
بار آخري كه ميخواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيتنامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبهها بخشيد. از همهي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت. هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير!
حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب، درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسي از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد. براي قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود. برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!!
هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر. وقتي به جاي مهمي ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد. معمولا براي سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسکري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف ميگفت:صورت هادي خيلي جوش ميزد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود.
پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوشهاي صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي ميكرد. پيرمرد با صفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستي ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟
هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهاي صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن، ميخوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين ع ...
هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۳
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرواز
شكستهاي پي درپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آنهادر چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي ميكنند.
آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاحهاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنهي اين بولدوزر با ورقهاي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري،انتحاري، مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپي جي قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخي ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپي جي روي بدنهي آن اثر نداشت. يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بيفايده بود.
فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلولهها مانع از رسيدن صداي ما ميشد.
هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۴
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم!
انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود.
خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است.
روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده!
همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده.
خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد.
نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوستداشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.
پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده. سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا هادي است. خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را ميبيند و پلاک را براي اطلاع
خبر شهادت برميدارد.
بدن شهيد بي پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۵
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توفیق شهادت
محمدرضا ناجی
قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
گفت: براي شيخ هادي دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.
همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده. براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. ياد صحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک انفجار انتحاري در شمال سامرا، پيکر هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!
روز بعد دوربين هادي را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم! لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه انفجار مهيبي رخ داده. از طرفي همهي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما ميآيد، هادي مشغول تهيه ي عکس و فيلم بود. حتي از لودر انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي ع دفنش کنيد.
نميدانستم براي هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانواده ي او هم از ايران راهي شده اند تا براي مراسم او به نجف بيايند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۶
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکي از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامي شهر المثني، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده. در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ
مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود. صورتش کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من.
بالاي سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر ميگشتيم.
هادي ميگفت براي شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش. در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي نجف شديم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۷
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خبر شهادت
مادر و برادر شهید
سه شنبه بود. من به جلسه ي قرآن رفته بودم. در جلسه ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.
فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره ي هادي است، امانگفتند چه کاري دارند.
من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل ع و امام حسين ع کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادي به شهادت رسيده.
٭٭٭
ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا دوستانم ميدانند.
آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم!
تماسها از سوي يکي دو تا از بچههاي مسجد و دوست هادي بود. سريع زنگ زدم و گفتم: سلام، چي شده؟
گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم.
گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم.
شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي شهادت ميتواند باشد و...
به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي شهيد شده و...
ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم.
يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم.
نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.
هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۸
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وصیت نامه
هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت:
اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت ميکنم که من را در ايران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا ع طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و كربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند.
دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند.
داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ لحد، يک اسم حضرت زهرا س بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا س.بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد.
زياد يا حسين ع بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين ع و حضرت زهرا س
مجلس بگيريد و گريه کنيد.
(من را) رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
يعني؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکي هم بگذاريد داخل قبر.
وصيتم به مردم ايران و در بعضي از قسمتها براي مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگي ميکنم، مشكلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولي فقيه باشند.
با بصيرت باشند؛ چون همين ولي فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد. از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا س رعايت کنند، نه مثل حجابهاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا س نميدهد.
از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگري را گوش ندهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۷۹
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست، الان دو جهاد در پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت.
حتي در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و دشمن!
آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطاني.
دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان (عج) بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد.
من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي گناه کردم و پلهاي پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم.
بچههاي ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلي گناه و کارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم. نجف شهري است که مثل تصفیه کن است که گناهها را به سرعت از آدم ميگيرد و جاي گناهان ثواب ميدهد. اين مولاي ما خيلي مهربان است. همچنين ميخواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرمها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلاب نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اينها (دشمنان) کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرا س ميشود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.
بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلاليت بگيريد. وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند.
چون ميشود کار شيطاني. بعد شهريه ي امام را هم ميگيرند؛ ديگر حرام در حرام ميشود و مسئوليت دارد.
اگر ميتوانند درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همه اش درس نيست،عبوديت هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول تزکيه ي نفس بعد درس. اي داد از علَم شيطاني. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم.انشاءالله امام حسين ع و حضرت زهرا س و امام رضا ع در قبر ميآيند...
والسلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۸۰
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تشييع و تدفين
خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه در مسجد موسي ابن جعفر ع تهران براي او مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزار شده!
هادي وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقيها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين ميبرند و بعد دفن ميكنند.
اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در كربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد. در همه ي حرمها نيز برايش نمازخواندند! پرچم زيباي ايران نيز بر روي پيكر اين شهيد، حرفهاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نميكنند.
تشييع هادي در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود. مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکر هادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند.
ميگويند عراقيها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي در حرمها راه مياندازند، ولي بعد از آنکه ميخواهند شهيد را دفن کنند، همه ميروند و فقط چند نفر ميمانند.
ولي در تشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادي السلام شدند. خود عراقيها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و ميگفتند اين شهيد استثنايي است.
اما نكته ي ديگر اينكه قطعه ي شهداي عراق در نجف از حرم حضرت امير ع فاصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي ع بسيار نزديک است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ 📗 نام کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
ـ 📖 شماره صفحه : ۸۱
ـ 🆔 @mahfa110
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي نمود تا مزار را براي هادي قرار دهد. یكي از دوستانش ميگفت: هادي در اين روزهاي آخر، بيشتر شبها و سحرها بر سر مزاري که براي خودش در نظر گرفته بود حاضر ميشد و دعا و نماز ميخواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر علامه سيد علي قاضي)به خاک سپرده شد.
شهيد ذوالفقاري وصيتهاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت.
او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد. ممکن است خيلي ساده فرو بريزد.
هادي در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلا پرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملي شد.
به گفته ي دوستانش يک شال «يا فاطمـه الزهرا س» هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالاي سنگ لحد شهيد نوشتند: يا زهرا س اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا س بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش ميگويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز براي رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است.
پایان