هدایت شده از مهفــmahfa110ــا
Joze 05 (1).mp3
3.95M
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان.
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۹
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
عصر به تهران رسیدیم. به منزل حجت الاسلام دانش رفتیم و شب را استراحت کردیم. برای فردا حرفهایمان را با حاج آقا هماهنگ کردیم تا مشکلی پیش نیاید.
ساعت ده صبح به مجلس رفتیم و با کمک حجت الاسلام دانش به دفتر رئیس مجلس رفتیم و تقاضای ملاقات کردیم، به دلیل اینکه آقای دانش همراهمان بود، ساعت دوازده وقت ملاقات دادند.
قدری در محوطه مجلس قدم زدیم، تا وقت بگذرد. روبه روی ما دانشکده افسری و پشت مجلس نهاد ریاست جمهوری بود. با بچه ها حرف زدیم تا ساعت دوازده شد. وقتی به دفتر رفتیم گفتند: بعد از نماز آماده باشید.»
نمازمان را خواندیم و منتظر دیدار آقای هاشمی شدیم. قبل از آمدن ایشان، آقای خامنه ای وارد اتاق شد، به طرف اتاق آقای هاشمی رفت، و در را بست. از دیدن ایشان خوشحال شدیم و آمدن او را به فال نیک گرفتیم، حدود ده دقیقه بعد، رئیس دفتر گفت:
بفرمایید داخل اتاق.» هر سه نفر با لباس های خاکی وارد اتاق شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی روی صندلی ها نشستیم. آن موقع هجده ساله بودم و به عنوان نماینده سپاه اندیمشک بدون معرفی نامه آمده بودم پیش مسئولان رده اول مملکت. آقای هاشمی رو به من کرد و گفت: بفرمایید. فرمایشی دارید؟» -
-|ما در اندیمشک و دزفول برای نیروهایمان کمبود سلاح و بی سیم داریم. آمده ایم ما را کمک کنید. در ضمن می خواهیم عشایر منطقه را تسلیح کنیم و به مقدار زیادی سلاح برنو و ام یک از رده خارج نیاز داریم.
- حالا چه می خواهید؟
- برنو، ام یک، بیسیم پی آرسی، باتری، و...
- چقدر کفایت می کند؟
بدون تأمل گفتم: «سی هزار برنو و ام یک و چهارصد عدد دستگاه بیسیم.» بچه ها از این تعداد بالا جاخوردند؛ ولی حرفی نزدند. آقای هاشمی گفت: «یعنی با این مقدار مشکل شما حل می شود؟» گفتم: «بله. مطمئن باشید حل می شود.»
آن موقع كل محور جبهه های بچه های اندیمشک و دزفول و اهواز شاید چهارصد تا بی سیم نداشت. از حرف هایم خنده ام گرفت؛ ولی گفتم که باید تا آخرش بروم و کم نیاورم.
آقای هاشمی کاغذی برداشت که بنویسد، آقای خامنه ای گفت: «آقای هاشمی، مگر همین دیروز در جلسه مان تصویب نشد تمام مایحتاج نظامی سپاه و بسیج از طریق آقای رفیق دوست حل و پیگیری شود؟»
- بله، همین طور است!
- پس چرا او نیامده و اینها مستقل آمده اند؟ این خلاف قول و قرارهای ماست.
اعتراض ایشان درست بود. ضربان قلبم بالا رفت. با خود گفتم: «وای، چه سید قانونمند و منظمی! خدا کند کارمان خراب نشود.» آرام به آقای دانش گفتم: «سید، مثل اینکه این پسرعمویت دارد ما را دست خالی برمی گرداند. فکری بکن.» آقای هاشمی به دلیل حساسیت موضوع متنی را نوشت و به دستم داد و گفت: «برو ستاد مشترک، سلاح ها را بگیر و برو شهرتان.»
نامه را که گرفتم، نفس راحتی کشیدم و از جایم بلند شدم. با هر دو آنها دست دادم و از اتاق آمدیم بیرون. سریع برگه را خواندم. نوشته بود:
معاون محترم ستاد مشترک ارتش، جناب سرهنگ رستمی، آقای گرجی زاده از سپاه اندیمشک خدمت می رسند. لطف کنید تعداد سی هزار اسلحه ام یک و برنو و چهارصد عدد بی سیم پی آرسی و باتری در اختیار آنها قرار دهید. اکبر هاشمی رفسنجانی.
برگه نه آرم مجلس داشت، نه حتی یک مهر، وقتی آن را خواندم بچه ها گفتند: «احتمالا سر کاری است. با این نامه بی مهر و سربرگ چه کسی به ما محل می گذارد؟ حتی اجازه ورود به ستاد مشترک هم نمی دهند.» گفتم: «به هر حال، تیری در تاریکی است.» با حاج آقا دانش خداحافظی کردیم و پرسان پرسان تا ستاد مشترک ارتش، که در خیابان شریعتی (چهارراه قصر) بود، رفتیم.
دم در ستاد مشترک، وقتی نامه را نشان دژبان دادیم، ما را به دفتر سرهنگ رستمی، که از معاونان ستاد مشترک ارتش بود، برد. رئیس دفتر سرهنگ وقتی نامه را خواند، به اتاق سرهنگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و ما را به اتاق سرهنگ برد.
وقتی وارد شدیم، از پشت میزش آمد جلو و با خوشرویی از ما استقبال کرد و گفت: «بفرمایید. در خدمت شما هستم.» نامه را به او دادم و آن را خواند. مکث کوتاهی کرد و گفت: «برادر گرجی، با عرض معذرت نمی شود.» وقتی گفت نمی شود، دلم هری ریخت.
- چرا جناب سرهنگ؟ ما را ناامید نکنید.
- چون این همه سلاح در تهران نداریم. باید از آمادگاه قزوین و شیراز درخواست کنیم و بعد به شما بدهیم.
- شما را به خدا کاری کنید. بچه ها در اندیمشک و دزفول منتظر این سلاح ها هستند.
در حالی که با سبیل پرپشتش ورمیرفت، گفت: «اگر ممکن است، قدری منتظر باشید تا جواب کاملی به شما بدهم.»
رئیس دفتر او ما را به اتاقی برد، که محل استراحت بود. حدود دو ساعت در آن اتاق نشستیم. هر چه چای، میوه و شیرینی خوردیم، خبری از ایشان نشد. به فردچیان گفتم: «احتمالا سر کار هستیم.»
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۸
امروز دوشنبه ۱۴۰۰/۰۱/۳۰
افرادی که باور ندارند، می توانند موفق شوند ، خودشان بزرگترین مانع و سد راه موفقیتشان هستند.
وقتی تو این باور را داشته باشی که انجام کاری غیر ممکن است، پس حق با توست و کل کائنات هم علیه تو خواهد بود، البته نه به این خاطر که کائنات مکانی بد می باشد، بلکه بخاطر چگونگی تاثیر متقابل روی یکدیگر است.
به طور کلی تو به دنبال بهانه ای هستی که خودت را دست کم بگیری و به فکر اثبات چون و چرای موارد غیر ممکن هستی.
خوشبختی در همین است !
همین که وجود خدا را در کنار خودت حس کنی ...
خوشبخت ترین انسان روی زمینی ...
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۸
برترين روزه
اميرالمومنين عليه السلام میفرمایند:
صوم القلب خير من صيام اللسان و صوم اللسان خير من صيام البطن؛
روزه قلب بهتر از روزه زبان است و روزه زبان بهتر از روزه شكم است.
غرر الحكم، جلد ۱، صفحه ۴۱۷، حدیث ۸۰
🆔 @mahfa110
هدایت شده از مهفــmahfa110ــا
Joze 06.mp3
3.98M
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان:
اللَّهُمَّ لا تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ، وَ لا تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ، وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ، بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ، يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ.
خدایا مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار، و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن، و از موجبات خشمت دورم بدار، به فضل و عطاهایت، ای نهایت دلبستگی دل شدگان.
🆔 @mahfa110
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پذیرش حوزه علمیه رضوی سفیران هدایت صائین قلعه
(تنها حوزه سفیران استان زنجان)
🔺مهلت ثبت نام: تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۰
🔗لینک ثبت نام: paziresh.ismc.ir
شماره مشاوره 👇
+989127495585
@razavi_paziresh
🔻#زندان_الرشید ۱۹۰
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
حدود ده دقیقه بعد، سرهنگ با دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. او بعد از خوردن چای گفت: «برادر گرجی، باید آماده شوید چند نفرتان بروند آمادگاه شیراز و چند نفر دیگر بروند آمادگاه قزوین و سلاحها و بی سیم ها را تحویل بگیرند.» .
ما که امکانات برای تحویل این سلاحها و بی سیم ها نداریم. به شما، هم ماشین می دهیم، هم هواپیما تا مشکلتان حل شود. در گوشه ای با بچه ها خلوت کردم. چه کنیم؟ شما می روید شیراز؟
- پس تو چه میکنی؟
- من می روم اندیمشک تا محلی برای انبار کردن سلاحها پیدا کنم.
آنها قبول کردند و برای گرفتن سلاح ها به شیراز و قزوین رفتند. من هم به طرف اندیمشک حرکت کردم.
وقتی رسیدم اندیمشک، به برادر بادروج، که فرمانده سپاه اندیمشک بود، گفتم: «کارم را انجام دادم؛ اما حالا برای انبار آنها نمی دانم چه کنم.»
- راستی راستی، تو این همه اسلحه را از ستاد مشترک فقط به دلیل نامه آقای هاشمی گرفتی؟
- باور کن راست می گویم. الان تنها مشکل ما محلی برای نگهداری آنها است.
در حالی که هم باورش نمیشد و هم گیج شده بود، گفت: نمی دانم. هر کاری میکنی، بکن.» برخورد سردی داشت. ولی به او حق میدادم؛ چون باور این خبر مشکل بود. در حیاط سپاه شروع کردم به قدم زدن و دنبال چاره گشتن. یاد حاج عبدالله قاسمی افتادم. او یک مرغداری بزرگ در جاده سد دز داشت و بهترین مکان برای هدف من بود. یکی از پاسدارها گفت: «برادر گرجی، تلفن با شما کار دارد.» دویدم به طرف اتاقم و گوشی را برداشتم.
- بفرمایید.
- سلام، فردچیان هستم.
- سلام، محمدرضا کجایی؟ چه خبر؟
- در شیراز هستم. تمام اسلحه ها را داده اند. دارم حرکت می کنم طرف اندیمشک . کی میرسی؟
- احتمالا فردا، حوالی ساعت دو بعد از ظهر.
با محمدرضا خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و رفتم سراغ حاج عبدالله. همسایه ما بود. پیدایش کردم و بعد از حال و احوال، گفتم: «یک کار محرمانه با تو دارم.»
- محرمانه یعنی چه؟ فریدون، این حرفها چیست که میزنی؟ من و محرمانه؟ قضیه چیست؟
- سی هزار اسلحه از ارتش گرفته ایم و دنبال جایی برای انبار کردن آن می گردیم!
- خب، به من چه ربطی دارد؟ کاری از من بر می آید؟
- بله، باید مرغداری را تعطیل کنی و آن را بدهی برای انبار اسلحه ها.
- به روی چشم. برای انقلاب حاضرم هر کاری بکنم. بگو چه کنم. از کی شروع کنم؟
- از همین حالا شروع کن. باید مرغها را سر ببری یا بفروشی و آنجا را خلوت کنی. محمدرضا فرد چیان در راه است. وقت زیادی نداریم. من برمیگردم سپاه و کارهای مقدماتی را انجام میدهم.
حاج عبدالله سريع مشکل مرغها را حل کرد و محل را تحویل داد و رفت.
ظهر روز بعد، محمدرضا با اسلحه ها از راه رسید. محمد سهرابی هم از آن طرف پیدایش شد. محمدرضا با هواپیمای سی ۱۳۰ در فرودگاه پایگاه چهارم شکاری وحدتی به زمین نشست و با چند ماشین، اسلحه ها و بی سیم ها را به مرغداری حاج عبدالله بردیم و جاگیر کردیم.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۹
امروز سهشنبه ۱۴۰۰/۰۱/۳۱
هیچ گاه نیرو وقدرت شکرگزاری را دست کم نگیرید!
شکرگزاری نه تنهاشاه کلید زندگیست بلکه، پادزهر ناخوشی های دنیاست.
آرام وخموش، ازصبح تاشام ازلحظه ای که چشم می گشایید تا لحظه ای که چشم فرو می بندید شاکر وحق شناس باشید. بدین گونه است که:
نه تنها جسم بیمار، بلکه ذهن، روابط اجتماعی، حتی وضعیت مالی خودرا تعالی میبخشید...
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110