eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
89 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۶۶ امروز چهارشنبه ۱٣٩۹/۱۱/۰۱ یک راه حل پیدا کنید. افراد موفق و قوی سعی می‌کنند بدون برهم خوردن آرامش زندگی‌شان، برای مشکلات بوجودآمده یک راه حل پیدا کنند. در این زمان بهتر است انسان عمل‌گرایی باشید تا احساساتی ، تا عقلانیت و عملی گرایی باعث خروج مشکلات از زندگی تان شود، نه خروج اشک از چشمان تان... سعی می‌کنم هر آنچه را لازم است بدانم، یاد می‌گیرم و در زمانی مناسب از آن استفاده می‌کنم خدایا شکرت... 🆔 @mahfa110
۱۳۶۶ حضرت امام سجاد علیه‌السلام می‌فرمایند: إیّاکَ وَمُصاحَبَهُ الْفاسِقِ، فَإنّهُ بائِعُکَ بِأکْلَه أَوْ أقَلّ مِنْ ذلِکَ وَإیّاکَ وَمُصاحَبَهُ الْقاطِعِ لِرَحِمِهِ فَإنّى وَجَدْتُهُ مَلْعُوناً فى کِتابِ اللّهِ؛ بر حذر باش از دوستى و همراهى با فاسق چون که او به یک لقمه نان و چه بسا کمتر از آن هم، تو را مى فروشد؛ و مواظب باش از دوستى و صحبت کردن با کسى که قاطع صله رحم مى باشد چون که او را در کتاب خدا ملعون یافتم. بحارالأنوار، جلد ۷۴، صفحه ۱۹۶، حدیث ۲۶ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز چهارشنبــــــه 🆔 @mahfa110
بگو کجا ببرم اشک و عرض حاجت را؟ به جز تو قبله ى حاجت کجاست ای آقا؟ نیاز و راز مرا خود شنیده اى هر بار تو آگهى که در این دل چه هاست اى آقا 🔺السَّلامُ عَلَيْكَ يا أنیسَ النُفوس 🆔 @mahfa110
یاد و خاطره بهمن، ماه قیام و انقلاب و همه شهدای پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی را گرامی می‌داریم. 🆔 @mahfa110
🔻 ۱۰۱ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند کارمان را روی دست های عباس شروع شد. هر روز، صبح و عصر، یک ساعت فیزیوتراپی دست‌های عباس به کمک دو دکتر ماهر انجام می شد! عصر روز پانزدهم دیدم انگشت های دست راست عباس آرام آرام تکان خورد تا این حرکت را دیدم فریاد زدم: «عباس، جواب داد. تو خوب می‌شوی.» او را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باش دست هایت دوباره به کار می افتد.» عباس گریه می‌کرد و می گفت: «خدا کند. خدا کند.» مدتی کار اصلی مان ماساژ دادن دست‌های عباس بود. آثار خوب شدن دست های او را هر روز حس می کردیم. خیلی خوشحال شدیم. عباس باورش شده بود دست‌های فلجش در حال خوب شدن است. گاهی از سر شوخی می‌گفتم: «عباس، دست‌هایت دیگر خوب نمی شوند. باید قید خوب شدن را بزنی.» روزها پشت سر هم گذشت. دست های عباس خوب شده بود. به راحتی دست ها و انگشت‌هایش را تکان می داد. می توانست چیزی را از زمین بردارد. من و هوشنگ را می بوسید و می گفت: «بچه ها، دست هایم خوب شد. دیگر فلج نیستم.» او قدم می‌زد و گریه می‌کرد و ما هم از خوب شدن دست های او اشک شوق می‌ریختیم و خدا را شکر می کردیم. دست های من هم به سبب شکنجه های عراقی ها آسیب دیده بود. ولی آسیب دست های من به شدت دست های عباس نبود. دست چپم گاهی بی حس می‌شد. در یکی از روزهای اول ورود به زندان استخبارات، که هنوز با عباس و هوشنگ همراه نشده بودم، به حمام رفتم. حمام در توالت بود. یعنی یک دوش در توالت نصب کرده بودند که حکم حمام را داشت. یک آبگرمکن دیواری هم نصب شده بود. لباس هایم را در آوردم و خواستم آب سرد و گرم را مخلوط کنم. دست چپم بی حس بود. آن را زیر لوله آب بردم. دیدم آب حرارتی ندارد و معمولی است. همین طور آب روی دستم می ریخت و متوجه نبودم. منتظر بودم آب گرم بیاید. ولی خبری نبود. کم کم بخار آب گرم فضای حمام را گرفت. نگهبان وظیفه داشت حتی موقع حمام کردن ما را زیر نظر داشته باشد و چشم از ما برندارد. یک مرتبه داد زد: چه کار می‌کنی؟ دستت را بکش کنار.» تا این حرف را زد نگاهی به دست چپم که زیر دوش بود کردم. دیدم زیر آب جوش مثل لبو قرمز شده و در حال سوختن است. از دیدن دستم وحشت کردم. به سرعت آن را کنار کشیدم و از حمام بیرون آمدم. نگهبان گفت: «مگر کوری؟ آب جوش را حس نمی‌کنی؟ ببین چه بلایی سر دستت آوردی؟» دستم سوخته و ورم کرده بود. دردی حس نمی کردم. ولی دیدن آن مرا به وحشت می انداخت. نگهبان وارد حمام شد و آب سرد و گرم را مخلوط کرد و گفت: «حالا برو و زود حمام کن و بیا بیرون.» اولین بار بود می‌دیدم دل نگهبان عراقی به حال زندانی می سوزد. هر طور بود حمام کردم و بیرون آمدم. به نگهبان گفتم: «پمادی، چیزی نداری به من بدهی؟» گفت: «نه بابا؟ اینجا که بهداری و داروخانه نیست.» دستم ورم کرده بود و پوست می انداخت. خوب شدن دستم حدود ده روز طول کشید. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
✳️✳️✳️آشنایی با برخی از مهارت‌های همسرداری: ♨️♨️♨️شاد باشیم: شاد بودن همیشه ارزشمند است، پس سعی کنیم خود را خوشحال و سرحال نشان دهیم تا خستگی را از تن شریک زندگی خود دور کنیم. ✳️✳️✳️صبور باشیم: اگر رفتار همسرمان را خوشایند نمی‌دانیم، بهتر است با حوصله و تأمل و در شرایط مناسب او را از چگونگی رفتارش آگاه کنیم. ⭕️⭕️⭕️منطقی رفتار کنیم: مسائل را منطقی و درست بررسی کنیم و بجای منافع شخصی، مصالح زندگی مشترک را در نظر بگیریم و بی‌طرفانه قضاوت کنیم. ❎❎❎کم توقع باشیم: از همسرمان آن قدر انتظار داشته باشیم که بتواند به انتظارات پاسخ بدهد. ❌❌❌مثبت نگر باشیم: با بیاد آوردن لحظات شیرین زندگی بدبینی را از خود دور کنیم، به رفتارهای خوب همسرمان بیشتر بیندیشیم و جنبه‌های خوب زندگی را فراموش نکنیم. ❇️❇️❇️خوش بین باشیم: داشتن نگاه خوش‌بینانه به زندگی و اطرافیان باعث ایجاد آرامش و بذل محبت و عاطفه می‌شود. ♨️♨️♨️یکدل باشیم: درک متقابل موجب ایجاد تفاهم می‌شود و یکدلی بوجود می‌آورد. شنونده خوبی باشیم: هنگامی که همسرمان با ما صحبت می‌کند، حتی الامکان به چشمان او نگاه کنیم و یا با اشاره و سرتکان دادن نشان دهیم که به حرف‌های او توجه داریم. ✅✅✅مشوق همسر خود باشیم: برای رفتارها و صحبت‌های همسرمان ارزش قائل شویم و با یادآوری موقعیت‌های موفق گذشته او را تشویق کنیم تا آینده بهتری داشته باشد. ⭕️⭕️⭕️به پیشرفت یکدیگراهمیت دهیم: آنقدر صمیمی باشیم که پیشرفت و ترقی همسرمان یکی از آرزوهای ما باشد، در حقیقت اولین کسی که از این پیشرفت سود می‌برد ما هستیم. ✳️✳️✳️خوش قول باشیم: برای حرف‌ها و قول‌های خود ارزش قائل شویم و خود را در مقابل آنها مسؤول بدانیم، خوش قولی نشانه احترام به خود و همسر است. 🆔 @mahfa110
۱۳۶۷ امروز چهارشنبه ١٣٩۹/۱۱/۰۲ برای خانواده‌ی خود وقت بگذارید. افراد موفق به کارشان اهمیت می دهند، اما خانواده را فراموش نمی‌کنند. اگر شما هم در طول هفته زیاد کار می کنید آخر هفته‌ها فرصت مناسبی است که برای خانواده و دوستانتان وقت بگذارید. خانواده‌های خوشحال و خوشبخت برای شادی خودشان برنامه دارند. شرکت در یک فعالیت هنری در کنار دیگر افراد خانواده حس خوبی را در شما ایجاد می‌کند. و عادت خوبی است که گاهی خاطرات فراموش نشدنی بر جای می‌گذارد. ویا بصورت خانوادگی در برنامه‌ی عبادی حضور یابید. تداوم این برنامه ها در خوشحالی خانوادگی و موفقیت بیشتر شما تاثیر دارد. گروهی از افراد پر کار روز تعطیل را به انجام کارهای دیگری اختصاص می‌دهند تا درآمد بیشتری داشته باشند. شاید با پرکاری بخشی از مشکلات اقتصادی‌تان برطرف شود یا برای آینده پس انداز داشته باشید، اما در طولانی مدت رضایت شما از زندگی‌تان کم می شود و شادی‌هایتان رنگ می بازند. خانواده ام را با عشق و محبت خود شاد و سرفراز می‌کنم! ... 🆔 @mahfa110
۱۳۶۷ پيامبر بزرگوار اسلام صلي الله عليه و آله می‌فرمایند: اَحَبُّكُمْ اِلَى اللّهِ اَحْسَنُكُمْ اَخْلاقا؛ محبوب ترين شما در نزد خدا، خوش اخلاق ترين شماست. مجمع البيان، جلد ۱۰، صفحه ۸۷ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز پنجشنبــــــه 🆔 @mahfa110
خورشید بر ایوان تو ای پاک سرشت جز «سلسلة الذهب» حدیثی ننوشت گفتی «أنا من شروطها» یعنی، نیست جز عشق و محبت تو راهی به بهشت 🆔 @mahfa110
🔻 ۱۰۲ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند چه در زندان استخبارات، چه در زندان‌های عمومی، چه در سلول‌های انفرادی، نگهبان و افسر و سرهنگ و بازجو و احدی حق ترحم به اسیر را نداشت. همه با درنده خویی رفتار می کردند. اگر کسی را می دیدند با اسیر ایرانی خوش و بش یا مهربانی می کند روزگارش سیاه بود. از آنجا که در زندان استخبارات مرکزی رحم و مروت وجود نداشت نام آن را «آتشکده» گذاشته بودیم. از آن زندان آتش می بارید. هر کاری می کردند مثل آتش جهنم سوزنده بود. حتی فحش هایی که می دادند مغز استخوانمان را می سوزاند؛ از فحاشی به امام خمینی تا فحش های رکیک ناموسی. از بزرگترین نیروی نظامی شان تا سربازانشان، در اولین برخورد با اسرای ایرانی، قصد غارت او را داشتند. هر روز که می‌گذشت بیشتر باورمان می‌شد حالا حالاها ماندگاریم و باید آرزوی آزادی را هم به ذهنمان نیاوریم. تصمیم گرفتم خودم را به خدا واگذار کنم تا هر چه او خواست همان بشود. توكل به خدا روحیه و حال معنوی خاصی برای من به وجود آورد. عباس و هوشنگ هم همین حالت را داشتند. یک شب به عباس و هوشنگ گفتم: «بچه ها، اگر خدا بخواهد که ما آزاد شويم، در یک چشم به هم زدن محقق می شود. ولی فعلا انگار اراده خدا بر این است که ما در زندان استخبارات عمر بگذرانیم.» عباس گفت: باید برای اوقاتمان برنامه ریزی کنیم؛ وگرنه در اینجا از بین می رویم.» تصمیم گرفتیم هر روز درباره موضوعات جدید صحبت کنیم. از خاطرات گذشته بگوییم و برنامه های مذهبی داشته باشیم تا روحیه‌مان دچار رکود نشود. ساعت پنج بعد از ظهر برنامه بازگویی خاطرات داشتیم. روز اول عباس و هوشنگ گفتند اول تو شروع کن» - از کجا شروع کنم؟ - از زندگی ات بگو؛ از دوران نوجوانی، از هر چه که دوست داری. و من شروع کردم: «من ۲۱ خردادماه ۱۳۴۲ در اندیمشک متولد شدم.» عباس گفت: «یعنی همان سالی که امام خمینی در جواب کسانی که از او پرسیدند یاران تو کجا هستند پاسخ داد سربازان من در گهواره ها شیر می خورند.» گفتم: «بله عباس جان، اما اجازه بده راحت سخنرانی کنیم و میان صحبت‌هایم نیا.» بچه ها خندیدند. عباس گفت: «بگو عزیزم. بگو.» ادامه دادم: «خانه ما در قسمت غربی شهر بود. شهر اندیمشک به دو منطقه تقسیم می شد؛ ساختمان و پشت بازار، شغل پدرم پارچه فروشی بود. چهار برادر و دو خواهر دارم. پدرم مرد زحمت کشی بود. او رزق و روزی نه نفر را فراهم می کرد. بعدها پدرم سل گرفت و توان کار کردن را از دست داد. از موقعی که یاد دارم پدرم اهل نماز و مسجد بود. هر روز قبل از اذان وضو می‌گرفت و آماده مسجد رفتن می‌شد. او همه ما را نصیحت می کرد که مراقب نماز اول وقت باشیم. ما را پند می‌داد که از حق الناس بترسیم. خودش هم هر ساله حساب خمسش را پرداخت می کرد. مادرم هم از طایفه بیرم وند خرم آباد بود. زمانی که انگلیسی ها در آبادان مشغول استخراج نفت بودند همراه خانواده اش به آبادان می رود. مدتی بعد پدربزرگم فوت می کند و مادرم در خانه دایی اش، که پلیس نفت آبادان بود، بزرگ می شود. مادرم برای خانواده دایی اش ارزش قائل است و همیشه می گوید محبت‌های دایی ام را تا زنده ام فراموش نمی کنم. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110