🔻سفره
🏵🏵🏵
چون حضرت موسی (علیه السلام) دعا کرد که یا رب، فرعون را هلاک کن.
از حق تعالی ندا آمد ای موسی، او را زودتر باید هلاک می کردیم اما او هر روز سفره ای می گستراند و بندگان، نعمت از او می خورند.
به عزت من که تا او نان و نعمت بر خلق تمام می دارد، او را هلاک نکنم.
حضرت موسی (علیه السلام) گفت پس مهلت او کی تمام می شود؟
گفت آنگاه که نان دادن از خلق بازگیرد.
📚سیاست نامه، خواجه نظام الملک طوسی
#داستان
#حضرت_موسی
#سیاست_نامه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻داستان کوتاه حضرت علی (ع)
از يمن جماعتى نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما بقاياى ملك مقدم هستيم از آل نوح، و از براى پيغمبر ما وصی ای بود كه اسم او سام بوده است. خبر داده در كتابش به اين كه از براى هر پيغمبرى معجزه ای است و نيز از براى او وصی ای هست كه قائم مقام او مى شود.
وصى تو چه كسى است؟ آن حضرت اشاره فرمود به طرف على (ع)، پس گفتند: يا محمد (ص) اگر از وصى شما بخواهيم كه سام بن نوح را زنده كند، مى تواند؟ فرمود: بلى، به اذن خدا.
سپس فرمود: يا على بلند شو با آنها به مسجد نزديك محراب برو و پاى خود را به زمين بزن.
پس على (ع) نزديك محراب رفت و در دست آن جماعت نوشته هايى بود. على (ع) دو ركعت نماز خواند و پاى خود را به زمين زد در آن هنگام زمين شكافته شد و لحد و تابوتى ظاهر شد، سپس پيرمردى از تابوت بلند شد و ايستاد كه صورت او مثل ماه شب چهارده مى درخشيد و خاك از سر خود مى افشاند.
سپس صلوات فرستاد بر على (ع) و گفت: شهادت مى دهم كه معبودى جز ذات پروردگار نيست. و اين كه محمد (ص) سيد پيغمبران است و به درستى كه تو وصى محمد و سيد اوصيا هستى. منم سام بن نوح، پس آن جماعت باز كردند صحيفه هاى خود را چنان كه وصف شده بود ديدند.
سپس آن قوم گفتند: مى خواهيم كه سوره اى از صحف را بخوانى. پس شروع كرد به خواندن، تا آن كه سوره را تمام كرد، سپس سلام كرد بر على (ع) و به همان حالت كه بود خوابيد و شكاف زمين به هم آمد و آن جماعت تماما گفتند: ان الدين عندالله الاسلام، و مسلمان شدند.
📚مناقب اهل بيت، ص 45 و 46.
#امام_علی
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻زین العابدین مراغه ای
🌹🌾🌹🌾
🌾🌹
🌹
سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك؛
نتیجـﮥ سیاحت من این است كه در تمام آن مملكت ها كه از ایران دیدم در هیچ بلادی آثار ترقیات و تمایل به تمدن به نظرم نیامد كه بدان خوشوقت شوم. در زراعت و تجارت بدانچه از نیاكان خودشان دیده اند قناعت دارند و جای بسی تعجب است كه بدان یكی مفتخرند كه شیوﮤ اسلاف هنوز تماماً در میان ما مرعی است.
اما از این طرف در تجملات بیهوده و فراهم آوردن اسباب تزیینات خانگی به درجه ای پیش افتاده اند كه ابداً اجدادشان آن وضع را در خواب خودشان هم ندیده بودند. به جای ظروف مسین كه از معمولات و مصنوعات وطن عزیز بود و یك صد سال به رفع احتیاجات یك خانوادﮤ بزرگی به قدر دویست تومان از آن كفایت می نمود و در آخر هم از قیمت آن چیزی نمی كاست امروز به دویست تومان یكپارچه چلچراغ خریده از سقف اطاق های خودشان می آویزند. كه به یك افتادن به جز از یك كلمـﮥ «واه» صاحبش چیزی از آن باقی نمی ماند.
واضح است كه از تصور نیاكانشان امثال این چیزها هیچ وقتی نگذشته بود.
یكی از این انبوه مردم كه علی الاكثر صاحبان املاك هستند هیچ گاهی بدین خیال نیافتاده اند كه از مملكت همسایه یك ماشین خرمن كوبی یا یك داس ماشین دار برای درودن غله، یا اینكه ماشین گندم پاكن كن برای نمونه خریده، بیاورند.
در مزارع خودشان به كار وادارند تا محسنّات آنها را به رای العین ملاحظه كنند. در تمامی این مملكت از شهرهای بزرگ گرفته تا قصبات و قریه ها دودكش یك ماشین فابریكی دیده نمی شود كه دودی از آن متصاعد گردد. و از هیچ طرف بانگ سوت و صفیر حركت و ورود راه آهن شنیده نمی شود.
در هیچ شهری به نام دوایر دولتی عمارت بلند و باشكوهی نیست. از مكاتب دولتی و مریضخانه در هیچ جا نشانی نمی توان یافت. در هیچ نقطه كمپانی و بانك كه نمونـﮥ ترقی و تمدن است مشهود نیست.
كسی را پروای وضع مساجد نیست. مقابر بزرگان پیشین مانند سلاطین صفویه و غیره همه خراب. از زحمات نایب السلطنه عباس میرزای مرحوم و خدمات امیركبیر میرزا تقی خان مغفور كه در راه ملك و ملت كرده و كشیدند سخنی كه دلیل قدردانیِ اخلاف باشد در میان نیست.
نه نیكان را به رحمت یاد می كنند، نه بدان را به بدی نام می برند.
ترك حقوق و قطع صلـﮥ رحم و بی مروّتی و عدم انصاف و بدخواهیِ همدیگر شغلشان است. ولی با این وضع چون پنج نفری یك جا گرد آمدند می گویند ای بابا، دنیا پنج روز است، باید فكر آخرت نمود.
اما همه دروغ می گویند و فعلاً منكرند. آنچه از خیالشان نمی گذرد همان پرسش روز حساب است. خیرات می كنند اما اطعام اغنیا می كنند نه فقرا. اعمالشان همه از روی ریاست. بی طمع و توقع به احدی سلام نمی دهند. اخلاق مردم چندان فاسد گشته كه اصلاح آن مشكل می آید مگر اینكه محض تسلی خودمان بگوییم «چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند».
📚سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك
#داستان
#سیاحت
👳
🔻عیب جوان
🌴🌴🌴
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
#داستان
#عیب
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻به من یاد بده مثل تو باشم
🌹
مرد زاهدی در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد.
🌹
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🌹
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت ان را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهایی از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم.
🌹
#داستان
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻راضى به رضاى او
🌺💐✨🌺💐✨
✨💐🌺✨💐
💐🌺✨
✨
چهار پنج نفر جمع شديم و به راه افتاديم . در طول راه به يكى از همراهان گفتم ((بهتر است چيزى برايش بخريم و ببريم ، دست خالى رفتن خوب نيست )). او نيز به بقيه دوستان گفت و توافق كرديم مقدارى ميوه از بازار بخريم . تا خانه آن استاد بزرگ راه زيادى نمانده بود. هنگامى كه به در خانه اش رسيديم خدمتكار داشت از خانه بيرون مى آمد.
گفتم : آقا تشريف دارند؟
بله .
برو بگو عده اى از دوستان براى عيادت فرزندتان آمده اند.
خدمتكار به داخل برگشت و پس از چند لحظه ما را به حضور امام باقر (عليه السلام ) راهنمايى كرد. با ديدن امام سلام كرديم و او نيز با خوش رويى پاسخ گفت .
وقتى حال بيمارش را پرسيديم غم و اندوه بيشترى بر چهره اش نشست . آرام و قرار نداشت و بسيار بى تاب بود. حق هم داشت ، ما كه پدر بوديم مى فهميديم او در چه حالى است ، مريضى فرزند براى پدر خيلى سخت است ، مخصوصا مرضى كه علاج ناپذير باشد.
پدر و مادر حاضرند بيشترين سختى ها را تحمل كنند، ولى حتى خارى به پاى فرزندشان فرو نرود.
با ديدن چنين وضعى فقط چند دقيقه نشستيم و صلاح ندانستيم بيشتر از آن مزاحم امام شويم . با اشاره من دوستان هم برخاستند و پس از آرزوى سلامتى و بهبودى براى فرزند امام خداحافظى كرديم و بيرون آمديم .
در راه يكى از دوستان گفت ((ديديد امام چقدر ناراحت بود؟)).
آن يكى گفت ((آرى ، اگر اين كودك طورى شود او چه مى كند!)).
سر كوچه از همديگر خداحافظى كرديم و هر كس راه خانه اش را در پيش گرفت .
آن شب تا دير وقت بيدار بودم و در رختخواب از اين پهلو به آن پهلو مى غلتيدم ، به فكر آن كودك مريض بودم تا سرانجام خوابم برد.
روز بعد از كوچه مى گذشتم كه صداى زارى و شيون عده اى از زنان توجهم را جلب كرد. صدا از خانه امام بود.
سراسيمه خود را به آنجا رساندم . در خانه باز بود و وارد شدم . خدمتكار امام را كه ديدم پرسيدم : خدا بد ندهد، چه شده ؟
چشم هايش پر از اشك شد و گفت : مريض فوت كرد.
انا لله و انا اليه راجعون ، امام كجاست ؟
در اتاقش نشسته است و مهمان دارد، شما هم اگر مى خواهيد تسليت بگوييد مى توانيد برويد و امام را ببينيد.
با ديدن امام دست در گردنش انداختم و تسليت گفتم و از خدا برايش صبر طلبيدم ، اما وقتى ديدم چهره اش بر خلاف ديروز آرام است و اثرى از پريشانى ديروز در او ديده نمى شود بسيار تعجب كردم ، گفتم : اى امام بزرگوار، ديروز كه فرزندتان مريض بود خيلى بى تاب و نگران بوديد، اما اكنون كه درگذشته و به رحمت خدا رفته ، انتظار داشتيم حالتان از ديروز هم بدتر باشد، ولى شما را با رويى گشاده مى بينيم ، حكمتش چيست ؟
ما نيز مثل هر پدرى دوست داريم عزيزانمان سالم و بدون درد باشند، اما زمانى كه امر خداوند سررسيد و تقدير خدا قطعى شد خواست خدا را مى پذيريم و در برابر اراده و مشيت الهى تسليم و راضى هستيم .
در راه با خود مى انديشيدم انسان چقدر بايد دريا دل باشد تا در اوج عواطف انسانى روحيه اى مطيع در برابر حكم خداوند داشته باشد، اگر چنين مساءله اى براى من اتفاق افتاده بود تا چند روز حال خود را درك نمى كردم ، اما او قلبى داشت كه با وجود اندوه فراوان همچون دريايى آرام و پر ابهت بود، در دلم به اين مكتب انسان ساز و پيشواى آن آفرين گفتم .
📚حیات پاکان،مهدی محدثی
#داستان
#امام_باقر
#رضا
👳 @mollanasreddin 👳
🔻داستان ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ
ﺩﺭ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﭘﻴﺶ ﺁمد، ﺁﺫﻭﻗﻪ ﻧﺎﻳﺎﺏ ﺷﺪ، ﺯﻧﯽ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ، ﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍم !
ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺩﺍﺩ.
ﺯﻥ ﻃﻔﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﺟﻬﻴﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻃﻔﻞ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﺩﻭﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺛﺮ ﻧﺒﺨﺸﻴﺪ.
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽﺩﻭﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺩﺍﺩ.
و ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﯼ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ؟ ﻳﮑﯽ ﻟﻘﻤﻪ (ﻧﺎﻥ) ﺩﺍﺩﯼ، ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ (ﮐﻮﺩﮎ) ﮔﺮﻓﺖ!
#داستان
#قحطی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 تربیت صاحب بن عباد
نوشته اند که صاحب بن عباد در دوران کودکی که به مسجد می رفت تا درس بخواند، مادرش هر روز یک دینار و یک درهم به او می داد و می گفت: «آن را به نخستین فقیری که برخورد نمودی بده.» این شیوه مادرش تا دوران جوانی او هم چنان ادامه داشت.
وقتی هم که او به مقام وزارت رسید، هر شب به خدمتکار خود که رخت خوابش را پهن می کرد سفارش کرده بود که یک دینار و یک درهم زیر بسترش بگذارد تا هنگام صبح فراموش نکرده و به فقیر بدهد.
این چنین بود که این مرد بزرگ بر اثر تربیت مادر در سخاوت و احسان و بخشندگی سرآمد عصر خود گردید.
در معجم الادبا آمده است که:
«صاحب» به نویسندگان، شاعران، فقیهان، زاهدان، ادبا و حتی ادیب زادگانی که در بغداد بودند کمک قابل توجهی می کرد و برای هر یک از آنان سالیانه مبلغی می فرستاد، نام برخی از این افراد در کتب رجال و تاریخ ثبت است. هر کس در ماه رمضان بعد از عصر وارد خانه او می شد، حتماً باید افطار می کرد و برمی گشت. هر شب از ماه رمضان در کنار سفره وی بالغ بر هزار نفر مهمان حاضر می شدند. خیرات و احسان هایی که او در ماه مبارک رمضان انجام می داد، برابر تمام احسان های سالیانه او بود.
«اسماعيل بن عباد معروف به «صاحب» از وزراى آل بويه و داراى فضل و علم، فصاحت و بلاغت و ديگر كمالات نفسانى بود. شيخ صدوق بزرگترين محدث و فقيه شيعى كتاب« عيون اخبار الرضا عليه السلام» را بعد از تأليف به صاحب بن عباد هديه كرد.»
📚وفيات الاعيان، ج 1، ص 207
#داستان
#صاحب
#بخشش
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شير آن است كه خود را بشكند
يكى را در پيش رسول (ص) مىگفتند كه ((وى بسيار نيرومند است .))
گفت: چرا؟
گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد .
رسول (ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين بيفكند .
سهل دان شيرى كه صفها بشكند
شير آن است كه خود را بشكند
عبدالله بن مسعود مىگويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مىكرد .
يكى گفت:اى محمد!به انصاف، قسمت نكردى . رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين نگفت كه (( خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد .))
#داستان
#شیر
📚 حکایت پارسایان ،رضا بابایی
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از دکتر الهی قمشه ای
💕#داستان زیبای صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است .!
#کانال_دکتر_الهی_قمشه_ای🔰
🆔 @elaheiye_qomshei 🍃🍃
هدایت شده از ضرب المثل
ایمنى از تلخى جان کندن🌿🤍
🌱فرد صالحى به عیادت بیمارى رفت ، او آخرین لحظات زندگانى اش را مى گذارنید، به او گفت : دوست من ! آیا جان کندن تلخ است ؟
بیمار گفت : من جز شیرینى و خوبى نمى بینم : و هیچ گونه تلخى را حس نمى کنم .
آن شخص صالح متعجب شد؛ زیرا او مى دانست که دل کندن از این دنیا و جان دادن بسیار ناگوار و تلخ است .
🌱شخص بیمار چون تعجب او را دید، به او گفت : تعجب مکن ؛ زیرا من حدیثى از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) شنیده بودم که : هر کس زیاد بر من صلوات بفرستد، از تلخى جان دادن در امان است . از آن پس من به فرستادن صلوات مداومت نمودم و بسیار صلوات فرستادم . اینک تو علت جان دادن راحت مرا فهمیدى .
#داستان
#صلوات
@zarboolmasall
هدایت شده از ضرب المثل
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن
بخش چهارم:
وزیر به خانهاش برگشت و پیرمرد را با خود به دربار آورد. پادشاه دستور داد پیرمرد نزدیک به او بنشیند اما پیرمرد فاصله گرفت و مدام در حین صحبت کردنشان دستش را جلوی صورتش میگرفت.
پادشاه با خود اندیشید که معلوم شد وزیر راست میگفت.
در گذشته هربار که پیرمرد میخواست قصر را ترک کند، پادشاه یادداشتی به او میداد تا به خزانهدار بدهد و سکه طلا از او بگیرد. این بار هم یادداشتی به پیرمرد داد اما این بار درون یادداشت نوشته شدهبود که دستور میدهم آورنده نامه را بی درنگ اعدام کنند و جنازهاش را به دروازه شهر بیاویزند و بنویسند این است سرنوشت کسی که قدر خوبی را نداند.
وزیر از پنجره خانه خود دید پیرمرد با نامهای در دست از قصر بیرون آمد و چنین پنداشت باز هم قرار است پیرمرد پاداش بگیرد. حرص و خشم وجودش را پر کرد و به نزد پیرمرد شتابان رفت و به او گفت ای پیرمرد! تاکنون پادشاه به تو بسیار سکه داده. این نامه را به حرمت آشنایی به من بده که من یک بار پاداشت را بگیرم...
📚 افسانه های کوردی
#داستان
#نیکان
#بدان
@zarboolmasall