🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سی_و_سوم
ساعت ۸ صبح بود.امیدها بعد از خدا به سمت جاده منتهی به ایران بود.خبری نبود.برگشتی در کار نمی دیدیم.هلاک شده بودیم.لندروری گل مالی شده از طرف پادگان حاج عمران به طرف تنگه دربند می رفت.شهید چوپان نگذاشت شلیک کنیم،ولی نزدیکتر که شد داد زد :« عراقی است بچه ها بزنیدش»
بچه ها شروع کردند به تیراندازی.
او که اسم بچه اش زینب بود خوابیده اما از جلوی چشمم پنهان نمی شود.همین جور بهم زل میزند و التماس می کند..گریه...زینب.عکس...
چه می توانستم بکنم.؟!باید می کشتیم...قانون جنگ همین را می گفت ..نمی کشتیم ..کشته می شدیم.همه ی زحمت ها باد هوا می شد.همه آن خون ها پایمال میشد..یعنی خون آنها از ما رنگین تر بود؟!مگر ما لشکر حق نبودیم و آنها سپاه کفر؟!..
حالا دیگر عصر شده بود .آتش دشمن فرو نشست..بچه ها از کانال سینه کش تپه ..سالم بالا آمدن .با این همه آتش دشمن حتی یک نفرشان زخمی هم نشده بود .با این تفاسیر شب را به انتظار گذراندیم.نیروی سالمی روی تپه نبود .نیروهای سالم به ۵نفر نمی رسیدند.جنازه های شهدا چند روز آفتاب خورده بود .یکباره خبر رسید که نیروهای کمکی پست سرمان را پاکسازی کرده اند و رسیده اند به ما .سفیدی آمبولانس ها آرامش دهنده بود .یکی از بچه ها داد :«یکی هم اینجاست.برانکار بیاورید.
بلندم کردند و گذاشتند روی برانکارد و راه افتادیم.
♥️♥️♥️♥️
او با قدم های سنگین خود راهرو بیمارستان را طی می کرد و انتظارات را می کشید.
آنقدر بدنش جراحت برداشته بود که نمی توانست با قامت راست راه برود .از دور صدایش کردم .صورتش را به سمتم برگرداند.اشک در چشمانم حلقه زد .گیج شده بودم .سرم تیر می کشید .احساس کردم دیگر نمی توانم روی پایم بایستم.
گفتم :چه به سرت آمده؟!
با خودم حرف میزدم :آقا مرتضی تو که گفتی فقط دستم زخمی شده ...
نمیدانم چطور توانستم جلوی خودم را بگیرم و فریاد نزنم ..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سی_و_چهارم (آخر)
از بیمارستان خارج شدیم وقتی به راه رفتن آقا مرتضی دقت میکردم فهمیدم که سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند.
سوار ماشین شدیم و به سمت خودش بودم هر لحظه که متوجه نگاه های من میشد با یک لبخند جواب میداد. رسیدیم بیوقفه به سمت روستای مان شتافتیم . اولین روستایی که در راه ما بود خیرآباد نام داشت که در عزا دگاه آقای ستوده بود در یکی از پارکینگ های کنار جاده نزدیکی هما روستا آقای ستوده ترمز گرد و با نگاهی به صندلی پشت سرش که ما بودیم گفت: آقا مرتضی فکر کردی که اگه با این لباس بیمارستان بخوای به خونه بری چه میشه بنده خدا زمانی که تو را با آنچه را ببینند حتما سکته می کنن!خانم شما لباس همراهتون دارین!!؟
پیشرفت را کرده بودم سر لباس کت و شلوار دامادی را از سایت درآوردن و با آقای ستوده دادم کمک کرد که لباسش را عوض کند و بعد حرکت کردیم به سمت روستای خودمان.
نزدیکیهای روستا برای اینکه خیلی کس متوجه مجموعه نشود دستش را که دور گردنش خود باز کرد از کوچه های خاکی روستا رد شدیم .پدر مرتضی در را باز کرد.نگاهش که به ما افتاد لبخند تلخی زد.
_پسرم باز مجروح شدی؟!
_شما از کجا میدونید؟!
_چند شب پیش خواب دیدم!
آقای ستوده لبخند زد:« آقا مرتضی مجنون شده ام می خواست پرتقال پوست بگیره دستش را بریده..»
داخل شدیم هیچکی حال و هوای خوش نداشت مادرش که واویلا...
_مادر چرا توی طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست ؟!
_چکار کنیم مادر .هرچی اصرار می کنیم که یک عکس بده زیر بار نمیره.
_نگران نباشید .انشالله عکسش را بالای درب منزل می زنید.
با این حرف مادرش خیلی ناراحت شد و چهره درهم کشید.
_خدا کنه اگر انسان میره با شهادت در راه حق بره.شهادت حق مرتضی است.
چند دقیقه بعد آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت.از آن لحظه به بعد در خانه ما مدام پذیرایی از اقوام و دوستان بود .او مهمانداری می کرد و شبها از فرط درد خواب نداشت و همین جور شبها و روزهای دردناک در پی هم می گذشت.
یک روز آقای ستوده و الوانی آمدند مرتضی را برای باز کردن گچ دست و معاینه به شیراز ببرند .در راه برگشت از شیراز حال آقا مرتضی به هم میخورد و به سختی به خانه می آیند.چند دقیقه ای پس از استراحت رو به من کرد .
_مقداری آب گرم بیارید میخوام دستام رو بشورم.
صدایش کردم .آمد کنار حوض.پیراهنش را در آورد با دیدن سینه و پشتش پلم لرزید .دنیا دور سرم چرخید ..آن همه زخم و جراحت .آن همه خون و چرک لخته..جیغ کشیدم :
_اینا چیه آقا مرتضی؟!
_نگران نباش ..اینا ترکشه
از آن روز به بعد بر آفتاب می نشست با سوزن زیر پوستش میزد .سر سوزن به ترکش میخورد اهرمش می کرد بالا .بعدش آنجای پوست را که به شده بود میان دو انگشت می فشرد .تکه سربی با خون و چرک بیرون میزد ...
#پایان
♥️شادی روح شهید مرتضی جاویدی صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "سه دقیقه در قیامت" روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی بمدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است. به دلیل درخواست راوی کتاب هویت وی در این کتاب به صورت ناشناس باقی مانده است. آنچه میخوانید نتیجه چندین مصاحبه و دیدار و شرح ماجرایی نادر است که برای این جانباز اتفاق افتاده است.
در این کتاب که بسیار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته و نقدها و تفسیرهایی هم بر آن شده است، حقایقی درباره مرگ، برزخ، حال انسان در برزخ و بسیاری مطالب دیگر درباره حیات پس از مرگ خواهید خواند.
برزخ طبق آیات و روایات فاصله میان مرگ تا قیامت کبری است. برزخ قیام و زندگی جدید و جهانی نو است؛ خواه گودالی از گودالهای دوزخ باشد، یا باغی از باغهای بهشت. پس برزخ معبر و دالان ورودی به قیامت و حشر اکبر است و انسان در ادامه ی مسیر زندگی دنیا وارد جهان برزخ می شود، که سراسر آگاهی و حیات است.
اگر دوست دارید حقایقی حیرتانگیز از دنیای پس از مرگ بدانید، این کتاب را حتما بخوانید.
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹 منتظران ظهور ✨🌹
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
Part03.mp3
9.92M
کتاب صوتی سه دقیقه در قیامت
قسمت سوم
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹 منتظران ظهور ✨🌹
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_س
سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران
پایان داستان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
امیدوارم که راضی بوده باشید
ان شاءالله با داستان جدید در خدمتتان خواهیم بود
🌺🌸
[﷽♥️]
🌱قرائت دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان ..🤲
#دعای_فرج🕊
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹 منتظران ظهور ✨🌹
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
توجه، توجه📣📣
📣📣📣طبق قرار هر هفته شب های جمعه چله نماز شب داریم📣📣📣📣
دوستانی که تمایل به همراهی دارند بسم الله بیایند آیدی برای نام نویسی📣📣📣📣
40 نفر بشیم ان شاء الله نمازشب می خوانیم ان شاء الله
#اهمیت نمازشب✨
مواظب باش از دستت نره💢
✍🏻پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله):
📌هنگامی که قیامت بر پا شود، #نمازشب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.
✨نمازشب نوری است در پیش پای او، و پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط است کلیدی برای باز کردن درب بهشت است.
📚 ارشاد القلوب💞
💚کوتاه ترین دعا برای بزرگترین آرزو🍃
درخدمتم 👇👇👇
@menaso
در این شب دل انگیز
اميد و تندرستی مهمان وجودتون
عزيزانتون سلامت🧡
نان سفره ها تون
پر برکت وگسترده
روزی تون افزون
و دلتون گرم🧡
بحضور حضرت دوست🧡
که هرچه داريم ازاوست🧡
#شب_بخیر
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹 منتظران ظهور ✨🌹
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
شبت ختم به صبح ظهور همه ی دارو ندارم امام زمانم🤲😭