eitaa logo
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
10.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
107 فایل
السلام علیک یاابا صالح المهدی ادرکنی🌹 ثواب تمام اعمالمان نذرظهورآقابقیه الله العظم«عج»✨ کپی باذکرصلوات مجازاست ادمین کانال👈🏼 @menaso مدیر تبلیغات👇🏻 eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye کانال تبلیغات 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید. گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء الله در جلسه هفتگی بعد خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. در بین راه گفتم ابرام جون تو هم به این بابا یه کم نصحیت میکردی دیگه سرخ و زرد شدن نداره! باعصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ :گفتم نه راستی کی بود ؟؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده *** یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟ گفت: نمیشه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند. :گفتم واقعاً به این دلیل نرفتی؟ مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمیخواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن. بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد. ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت. می گفت: در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته. هر وقت پیامی از امام راحل پخش میشد با دقت گوش میکرد و می گفت اگر دنیا و آخرت میخواهیم باید حرفهای امام را عمل کنیم. ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشان بهرههاي فراواني برد. شــهيدان آيت الله بهشــتي ومطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان ميدانست. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها به سمت مرز در حرکت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زیارت کربلا می رفتند! هر زمان که تهران بودیم برنامه شبهای جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود میگفت شب جمعه شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا ابا عبد الله الا است. همه اولیاء و ملائک میروند کربلا، ما هم جایی میرویم که اهل بیت گفته اند ثواب زیارت کربلا را دارد. بعد هم دعای کمیل را در آنجا میخواند ساعت یک نیمه شب هم بر می گشت. زمانی هم که برنامه بسیج راه اندازی شده بود از زیارت مستقیماً می آمد مسجد پیش بچه های بسیج. یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم. من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: ابرام جون دیر کردی!؟ :گفت از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران میگویند امام زمان(عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند گفتم: خب چرا پیاده اومدی!؟ جواب درستی نداد. گفتم تو عجله داشتی که زودتر بیائی مسجد، اما پیاده آمدی، حتماً دلیلی داشته؟! بعد از کلی سؤال کردن جواب داد از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم! *** این اواخر هر هفته با هم میرفتیم زیارت نیمه های شب هم بهش زهرا الا ، سر قبر شهدا بعد ابراهیم برای ما روضه می خواند. بعضی شبها داخل قبر میرفت. در همان حال دعای کمیل را با سوز و حال عجیبی میخواند و گریه می کرد. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم بقیه نیروها را هم فرستادم عقب الان تپه خالیه دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟ گفت: چون نمی خواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشک در چشمانش حلقه زد با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته . بودند. برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین بالا را آورد با خودم گفتم تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا ... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم من ميخواهم تسليم ايرانيها شوم. هركس ميخواهد با من بيايد. اين افرادي هم كه با من آمدهاند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او را ميُكشم. حاال خواهش ميكنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟! مثل آدمهاي گيج و منگ به حرفهاي فرمانده عراقي گوش ميكردم. هيچ حرفي نميتوانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:آره، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد میگفت من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله الله در مریوان، فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد. به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش و.... در این عملیات به دیدار یار شتافتند. ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد در عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت. نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد. *** از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال ۱۳۶۵ در گیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم. قسمتی از کار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود که گردان های این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند. پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردانها، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده . حرکت شدم. از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و جلو می آمد! آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما در گیلانغرب نبودید؟! http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
چند مورد احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چه طور حفظ شده. بعد هم ادامه داد: برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد زیادی چفیه داریم. صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرفهای ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یه چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار میخواهید دستمال گردن بندازید!؟ ابراهیم مکثی کرد و گفت اخوی چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو میگیرند چفیه برایشان حوله است، هر وقت نماز می خوانند سجاده است هر وقت زخمی ،شوند با چفیه زخم خودشان را می بندند و... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه می کنیم فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم. پیر مرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه. بعدها ابراهیم تعریف می کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
داشتند شما را ببینند و... ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید وقتی ابراهیم می نشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه! آخر شب میخواستیم برگردیم ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچههاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره ميياد كه... بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پيادهرو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبًا نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچههــاي گروهش گفت:ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء7 هستند. بچههاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحهاش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پيادهرو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخمهاي جعفر بازشد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آنها آمد و جمع ایستاد. ابراهیم و رضا پیاده شدند بچه ها خوشحال دورشان . شدند روبوسی کردند. و یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه ها را گرفته بود. ابراهیم ادامه داد: جواد ... جواد یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد جواد و به سمت عقب ماشين نگاه کرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچهها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچهها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچهها با چهرههايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
هسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا می کردم و می گفتم خدایا خودت کمک کن! دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم اما حالا این وضع بوجود آمده. یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسیجی را بغل کرد جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اما اینجا لازم بود بعد هم به سمت تیربار رفت. چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد. لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم. یکدفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم! رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشک شد! ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم. درست در همان لحظه انفجار یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای او اصابت کرده بود خون زیادی از او می رفت. او تقریباً بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم! با کمک یکی از بچه ها و با یک ماشین ابراهیم و چند مجروح دیگر را به بهداری ارتش در دزفول رساندیم. ابراهیم تا آخرین مرحله کار حضور داشت در زمان تصرف سنگرهای پایانی دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گریه میکردم ناراحت بودم نکند ابراهیم... نه، خدا نکنه، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند. پزشک بهداری دزفول :گفت گلوله ای که به صورت خورده به طرز معجزه آسائی از گردن خارج شده اما به جایی آسیب نرسانده اما گلوله ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی زخم پهلوی او باز شده و خون ریزی دارد. لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود. ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام نـ شد و چند ترکش ریز و درشت را هم از بدنش خارج کردند. ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت با اینکه بچه ها برای این عملیات ماه ها زحمت کشیدند و کار اطلاعاتی کردند. اما با عنایت خداوند ما در فتح المبین عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمائی کردیم و شعارمان یا زهرا ع بود آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره ع بود. ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچهها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان(عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچهها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند. نسيم خنكي هم ميوزيد. من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كهبه خاكريز اطراف مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين ِ مردم اداي دين كنم!« ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در اين مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
ابراهیم از همان دوران دبیرستان شروع به مداحی کرد. بقیه را هم به خواندن و مداحی کردن ترغیب میکرد هر هفته در هیئت جوانان وحدت اسلامی به همراه شهید عبدالله مسگر حضور داشت و مداحی می کرد. این مجموعه چیزی فراتر از یک هیئت بود در رشد مسائل اعتقادی و حتی سیاسی بچه ها بسیار تأثیر گذار بود. دعوت از علمائی نظیر علامه محمدتقی جعفری و حاج آقا نجفی و استفاده از شخصیت های سیاسی، مذهبی جهت صحبت از فعالیتهای این هیئت بود. لذا مأموران ساواک روی این هیئت دقت نظر خاصی داشتند و چند بار جلوی تشکیل جلسات آن را گرفتند. ابراهیم مداحی را از همین هیئت و همچنین هنگامی که ورزش باستانی انجام می داد آغاز کرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسید. اما نکته مهمی که رعایت میکرد این بود که میگفت برای دل خودم میخوانم سعی میکنم بیشتر خودم استفاده کنم و نیت غیر خدایی را در مداحی وارد نکنم. * روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندناشعاري براي حضرت زهرا ص نمود. خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو... اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در سينهزني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را براي اسالم دادند. ما همين سينهزني را بايد خوب انجام دهيم. ذکر شهدا را هیچ وقت فراموش نمیکرد چند بیت شعر آماده کرده بود که اسم شهدا على الخصوص اصغر وصالی و علی قربانی را می آورد و در بیشتر مجالس می خواند. * شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می زد. اما بعد، دیگر او را ندیدم! در تاریکی مجلس، در گوشه ای ایستاده و آرام سینه میزد.سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شد ساعت دوازده شب بود که مجلس بهپایان رسید. موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زدند :گفتم عجب عزاداری باحالی بود،بچه ها خیلی خوب سینه زدند. ابراهیم نگاه معنی داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتاننگه دارید وقتی چهره های متعجب ما را دید ادامه داد این مردم آمده اند تا در مجلس قمر بنی هاشم الا خودشان را برای یکسال بیمه کنند. وقتی عزاداری شما طولانی میشود اینها خسته میشوند. شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید بعد هر چقدر می خواهید سینه بزنید و عشقبازی کنید، نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند. eitaa.com/mahfel_montazeran3
تابستان شصت و یک بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم. هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: (مردم ولی نعمت ما هستند.) ابراهیم را در محل همه می شناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند. یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم. ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم: آقاابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت:هر روز تااین موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد! eitaa.com/mahfel_montazeran3
اربعین و فرزندآوری شماره 2.mp3
6.66M
🚨 فرزندآوری و پیاده روی اربعین ♻️ ۲۲ ایده کاربردی با محوریت پیاده روی اربعین و فرزندآوری (قسمت دوم) 🔶چگونه می توان از فرصت اربعین برای تشویق مردم به فرزندآوری استفاده کرد؟ ❗️ گوش کنید و برای دیگران نیز ارسال فرمایید! ✅ محمدمسلم 💠 نهضت مردمی جمعیت 📞 ۰۹۱۰۴۴۴۱۴۱۲ ━🍃❀🖤❀🍃━═••• http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
Part02_حماسه حسینی.mp3
8.07M
✅کتاب حماسه حسینی بصورت اجرا شده است هرشب یک قسمت بارگزاری میشود ان شا ءالله ذخیره کنید و استفاده کنید 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊به هیچ وجه این فایل ها رو از دست ندهید و برای همه‌ی دوستان ارسال بفرمایید.🕊 🕊، ظهور علیه‌السلام در نفس زائر اربعینی هاست🕊 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ محفل منتظران ظهور http://eitaa.com/mahfel_montazeran3 ____🍃🖤🍃____