eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 وقتی که شش سالم بود پدرم فوت شد.. مادرم هم دو سال نگذشته شوهر کرد با یه مردی که همه مخالف بودن .. اون موقع ها کلاس دوم بودم و از اونجایی که شهر ما کوچیک بود همه همدیگه‌رو می شناختم ... پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم خیلی به مامانم گوشزد کردن که با این مرد ازدواج نکنه ! می گفتن حرفای خوبی در موردش نمی زنن و می گن که از نظر اخلاقی انحرافاتی داره ... اما مامانم گوش نکرد و گفت که عاشق شدم و در نهایت با آقا بهزاد ازدواج کرد... الان که بزرگ شدم معنی حرفای پدربزرگ و مادربزرگم رو درک می کنم ! ده سال از ازدواج مادرم می گذره تو این مدت نتونستم بچه دار بشن با وجود تلاش هایی که کردن اما انگار آقا بهزاد مشکل داره! من امسال پشت کنکوری هستم و باید تمام تمرکزم رو روی درسم بذارم اما ... ادامه دارد. کپی حرام.
2 رفتارهای آقا بهزاد یک سالی میشد که آزارم میداد ... با اینکه من از سن تکلیف به پیشنهاد مادر بزرگم تو خونه روسری به سر و محجبه می گشتم اما حدودا یک سالی میشه که خیلی توجهش روی منه ! خیلی برام کادو می گیره لوازم آرایشی و لباس ها جلف! از طرفی نگاهش طوریه که واقعا آزارم میده ... یه بار که دیگه واقعا از رفتاراش ترسیدم و از روی ناچاری با مادرم حرف زدم که اونم گفت عمو بهزاد تورو به عنوان دختر خودش دوست داره و برای همینه که انقدر بهت توجه می کنه ... اما می دونستم که اینطور نیست اون داشت یه چیز دیگه رو به من می فهموند! اون سال برای کنکور درس می خوندم شبا تا دیر وقت بیدار بودم یه شب احساس کردم که یکی پشت در وایستاده و قصد اومدن به داخل رو داره ! بدجوری وحشت کردم و ناخواسته شروع کردم به جیغ کشیدم ... ادامه دارد‌. کپی حرام.
3 چند مرتبه ای جیغ کشیدم و بعد احساس کردم که دیگه کسی نیست همون موقع مامانم از راه رسید سراسیمه بهم گفت چه اتفاقی افتاده منم با گریه بهش گفتم که یکی پشت در اتاق بوده ... مامانم بهم گفت خیالاتی شدی کسی که نیست... منم با پته تته کردن اسم عمو بهزاد رو آوردم... مامانم عصبی شد و گفت اون بنده خدا خوابه ! و بعدش هم از دستم شاکی شد که چیکار به شوهر من داری نکنه به زندگی من حسادت می کنی ؟ می دونستم اینا حرفای شوهرشه! باورم نمی شد مادرم فکر می کرد که خیال پردازی می کنم ! کاملا مشخص بود که تحت تاثیر حرفای اون مرد بود! دیگه تو اون خونه آرامش نداشتم... زندگیم پر از ترس بود از خدا میخواستم که زودتر از این شرایط نجاتم بده ! شب ها با ترس و لرز به اتاقم می رفتم و ... ادامه دارد. کپی حرام.
3 چند مرتبه ای جیغ کشیدم و بعد احساس کردم که دیگه کسی نیست همون موقع مامانم از راه رسید سراسیمه بهم گفت چه اتفاقی افتاده منم با گریه بهش گفتم که یکی پشت در اتاق بوده ... مامانم بهم گفت خیالاتی شدی کسی که نیست... منم با پته تته کردن اسم عمو بهزاد رو آوردم... مامانم عصبی شد و گفت اون بنده خدا خوابه ! و بعدش هم از دستم شاکی شد که چیکار به شوهر من داری نکنه به زندگی من حسادت می کنی ؟ می دونستم اینا حرفای شوهرشه! باورم نمی شد مادرم فکر می کرد که خیال پردازی می کنم ! کاملا مشخص بود که تحت تاثیر حرفای اون مرد بود! دیگه تو اون خونه آرامش نداشتم... زندگیم پر از ترس بود از خدا میخواستم که زودتر از این شرایط نجاتم بده ! شب ها با ترس و لرز به اتاقم می رفتم و ... ادامه دارد. کپی حرام.
4 درو پشت سرم قفل می کردم و تا خود صبح گریه می کردم.. آرامشم رو از دست داده بودم اونم به خاطر مردی که قرار بود جای پدرم رو پر کنه اما الان باعث شده که من حتی تو خونه خودم آرامش نداشته باشم .. یکی از همین روزا صبح مادرم زود از خونه بیرون رفت .. منم میخواستم برم مدرسه اما تو پذیرایی عمو بهزاد جلو راهمو گرفت .. از چیزی که می ترسیدم سرم اومد... قلبم تند تند می زد و هیچ اختیاری برای کنترل ترسم نداشتم. بهم گفت یه مدته شبا در اتاقت رو قفل می کنی ! با ترسی که توی صدام بود بهش گفتم که بیشتر از این باعث رعب و وحشت من تو این خونه نشه اونم شروع کرد به تهدید کردنم که باید هر چی من ازت میخوام انجام بدی و گرنه کاری می کنم که بی آبرو بشی و مادرت از این خونه بیرونت کنه .. منم مقاومت کردم که اونم خودش رو نزدیک من می کرد و جملات زشتی بهم می گفت و ازم یه چیزایی می خواست که چندشم می شد ! سعی کردم ازش فاصله بگیرم بدجوری ترسیده بودم وقتی که دیدم مقاومت بی فایده است شروع کرد به جیغ کشیدن و به سمت در خروجی فرار کردم دنبالم اومد اما .... ادامه دارد. کپی حرام.
5 خداروشکر که اونقدر ترس داشتم که با سرعت به سمت خروجی می رفتم و در نهایت موفق شدم که از اون خونه نفرین شده بیرون بیام. از صدای جیغ و داد کردنم همه همسایه ها بیرون اومدن‌‌‌... حتی فرصت نکرده بودم که کفشامو بپوشم و همونطور کوله روی شونم فرار می کردم ... همسایه هام منو‌ با دست نشون می کردن و باهم پچ پچ می کردن انگار همه نسبت بهم ترحم داشتن ... نمی دونستم باید چیکار کنم با این وضعیت مدرسه نمی تونستم برم جایی رو هم نداشتم .. تنها یک عمو داشتم که اونم خیلی وقت پیش ازم می‌خواست که برم پیش اونا زندگی کنم آخه دلش نمی‌خواست پیش ناپدری باشم ! همه می دونستن که آقا بهزاد چه آدمیه حتی مادربزرگ و پدر بزرگم اما متاسفانه مادرم اونقدر دوستش داره که نمی تونه باور کنه ... ناچارا با اون وضعیتم سراسیمه رفتم به خونه عموم ... ادامه دارد. کپی حرام.
6 عموم خیلی نگران شد منم مجبور شدم که همه چیز رو براش تعریف کنم ... به محض شنیدن حرفام کنترلش رو از دست داد و عصبی به سمت خونه مادرم یورش بود و اونطور که خودش گفت یه کتک مفصل به آقا بهزاد زده و حسابی تنبیهش کرده . مادرم هم بلافاصله اومد دنبالم گفت این موضوع خانوادگیه و خودمون حل می کنیم اما عمو نذاشت که منو با خودش ببره و شرط کرد که برای بردن من باید از اون مرتیکه طلاق بگیره اما مادرم همونجا خیلی محکم گفت که هرگز این کارو نمی کنم ! و به همین راحتی منو به شوهرش ترجیح داد... عمو ازم خواست که پیش اونا بمونم برای آرامش و سلامتی روانم .. زن عمو هم قبول کرده بود و یه اتاق که گوشه حیاط بود برام آماده کردن ... منم همونجا بی اهمیت به اتفاق هایی که افتاده درسمو خوندم و برای کنکورم موفق شدم که هوشبری قبول شم .. عمو خیلی ازم حمایت کرد و اگه جایی رسیدم اول به کمک خدا و بعد با حمایت عموم بود... بعد از اون به خوابگاه رفتم... همون سال اول دانشگاه مادرم به خاطر کتک هایی که از شوهرش خورد اقدام به طلاق کرد و بدون مهریه و حق و حقوق ازش جدا شد .. بعدم اومد سراغ من و ازم خواست که برم باهاش زندگی کنم پشیمون بود اما من نمی تونستم فراموش کنم که مادرم به خاطر یه مرد که شوهرش بود دختر خودش رو رها کرد و اگه عمو نبود معلوم نبود که چه بلایی سرم بیاد .. برای همین قبول نکردم که برم باهاش زندگی کنم و همون خوابگاه می موندم و تعطیلی هم می رفتم پیش عمو اینا ... پایان‌‌. کپی حرام.
6 عموم خیلی نگران شد منم مجبور شدم که همه چیز رو براش تعریف کنم ... به محض شنیدن حرفام کنترلش رو از دست داد و عصبی به سمت خونه مادرم یورش بود و اونطور که خودش گفت یه کتک مفصل به آقا بهزاد زده و حسابی تنبیهش کرده . مادرم هم بلافاصله اومد دنبالم گفت این موضوع خانوادگیه و خودمون حل می کنیم اما عمو نذاشت که منو با خودش ببره و شرط کرد که برای بردن من باید از اون مرتیکه طلاق بگیره اما مادرم همونجا خیلی محکم گفت که هرگز این کارو نمی کنم ! و به همین راحتی منو به شوهرش ترجیح داد... عمو ازم خواست که پیش اونا بمونم برای آرامش و سلامتی روانم .. زن عمو هم قبول کرده بود و یه اتاق که گوشه حیاط بود برام آماده کردن ... منم همونجا بی اهمیت به اتفاق هایی که افتاده درسمو خوندم و برای کنکورم موفق شدم که هوشبری قبول شم .. عمو خیلی ازم حمایت کرد و اگه جایی رسیدم اول به کمک خدا و بعد با حمایت عموم بود... بعد از اون به خوابگاه رفتم... همون سال اول دانشگاه مادرم به خاطر کتک هایی که از شوهرش خورد اقدام به طلاق کرد و بدون مهریه و حق و حقوق ازش جدا شد .. بعدم اومد سراغ من و ازم خواست که برم باهاش زندگی کنم پشیمون بود اما من نمی تونستم فراموش کنم که مادرم به خاطر یه مرد که شوهرش بود دختر خودش رو رها کرد و اگه عمو نبود معلوم نبود که چه بلایی سرم بیاد .. برای همین قبول نکردم که برم باهاش زندگی کنم و همون خوابگاه می موندم و تعطیلی هم می رفتم پیش عمو اینا ... پایان‌‌. کپی حرام.