مدتے در پے تو رِند و نظر باز شديم
همه را غير تو ديديم و نديديم تو را
فڪر ڪرديم ڪه مشڪل سر دلبستگے است
از همه جز تو بريديم و نديديم تو را
زنی از خاڪ، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
زنی از خاڪ، از خورشید، از دریا، قدیمیتر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر زنی از خویشتن حتی از أ
ڪه قبل از قصه ے «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن ڪه با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائڪ در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوے جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یڪ دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
ملائڪ در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوے جانمازش میرود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد ی
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاڪسترے بود، اشڪ او رنگ و لعابش داد
زنی آنسان ڪه خورشید است سرگرم مصابیحش
ڪه باران نام او را میستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتیهاے تلمیحش
جهان این شاهمقصودی ڪه روشن شد ز تسبیحش
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
زنی آنسان ڪه خورشید است سرگرم مصابیحش ڪه باران نام او را میستاید در تواشیحش جهان آرایه دارد از شگ
ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانمهاے عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدَر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراڪ ما زهرا!
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا ازل زهرا، ابد زهرا، قدَر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه! یا لل
مرا در سایه ے خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوے چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصله ے دیگر بر آن چادر
ڪه جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میڪند هر روز پیغمبر بر آن چادر
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
مدام او وصله میزد، وصله ے دیگر بر آن چادر ڪه جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر ستون آسمانها میگ
همان چادر ڪه مأواے علی در کوچهها بودهست
ڪمی از گرد و خاڪش رستخیز ڪربلا بودهست
غمی در جان زهرا میشود تڪرار در تڪرار
صداے گریه میآید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمانها میشود روی سرش آوار
ڪه دارد در وجودش روضه میخواند ڪسی انگار
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
غمی در جان زهرا میشود تڪرار در تڪرار صداے گریه میآید به گوشش از در و دیوار تمام آسمانها میشود ر
برایش روضه میخواند صدایی در دل ِ باران
ڪه یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
خدا را ناگهان در جلوهاے دیگر نشان دادند
ڪه خوب ِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صداے ڪودڪش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائڪ یڪ به یڪ گهواره ے او را تڪان دادند
|•°…یاحبیبالباکین…°•|
خدا را ناگهان در جلوهاے دیگر نشان دادند ڪه خوب ِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند صداے ڪودڪش آمد، تم
صداے گریه آمد، مادرم میسوخت در باران
برای ڪودڪ خود پیرُهن میدوخت در باران