#دوست_جان
فقط خواستم بهت يادآورى كنم،
يک سرى از بهترين روزهاى
زندگيت هنوز اتفاق نيفتادن
همشون تو راه هستند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_به_زبان_ساده
🎥 نماز آیات کی واجب میشه؟
♦️دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
امروز رفتم رستوران و سفارش غذا دادم
نامردا اینقدر طولش دادن که وقتی غذا رو اوردن به یارو گفتم تو همونی نیستی که رفتی برام غذا بیاری؟
گفت اره چطور مگه
گفتم ماشالا چقدر بزرگ شدی
تا سه تا خیابون دنبالم کرد.😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#کیک_یک_تخم_مرغی 😍😋
آرد 1.5 لیوان
شکر یک پیمانه
ماست یا شیر 3/4 (میتونید از آب یا آبمیوه هم استفاده کنید)
تخم مرغ یک عدد
روغن مایع 1/4 پیمانه
پودر پوست پرتقال یک ق چ(دلخواه)
وانیل ۱/۴ ق چ
بکینگ پودر یک ق چ
📝 شکر, تخم مرغ, پودر پوست پرتقال و وانیل را تا زمانیکه کرم رنگ و کشدار شود هم بزنید. سپس شیر و روغن را افزوده و در حد مخلوط شدن هم بزنید. آرد و بکینگ پودر که سه بار الک شده اضافه کنید و با دور کند در حد مخلوط شدن هم بزنید. مواد را داخل قالب دلخواه ریخته و با گاناش و کنجد و بادام پرک و... تزیین کنید
من مواد رو نصف کردم و به اون کاکائو اضافه کردم
مدت حدودا 50 دقیقه داخل فر که با دمای 180 گرم شده قرار دهید.
میتونید از هر قالبی که در دسترس دارید استفاده کنید من از قالب لوف به سایز ۲۰ در ۱۳ سانتیمتر استفاده کردم.، قالب گرد به قطر ۱۸ یا ۲۰ سانتیمتر هم مناسبه. حتی میتونید تو قالب بزرگتر درست کنید تا کیک پف کمتری داشته باشه و به عنوان کیک پایه برای چیز کیک ازش استفاده کنید.
اشپزی مه گل
#روانشناسی-چه رنگی را بیشتر از همه دوست دارید؟
طبق نظریه روانشناس دکتر تیلور هارتمن، رنگهایی که شما را جذب میکنند نشان میدهند چه نوع شخصیتی دارید.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_ویڪم
ـ مي تونم بپرسم به چي فكر مي كني؟نفس بلندي كشيد.
ـ كربلا!... مي دوني اون جا الان چه خبره؟!
ـ فكر مي كنم از مشهد خلوت تر باشه!
ـ نه! اين كربلا رو نمي گم! كربلاي سال 61 هجري رو مي گم!
ـ راستش!... فكر مي كنم...
ـ تا حالا آرزو كردي كربلا باشي؟
ـ من؟!... كربلا؟!
ـ آره تو! از زن وهب مسيحي دورتري يا از حرّ، فرمانده سپاه دشمن امام!؟
ـ تا حالا بهش فكر نكرده بودم!
ـ اما من فكر كردم... خيلي هم فكر كردم!.. ولي هنوز جرئت نكردم كه چنين آرزويي بكنم!
ـ ولي چرا؟! ... مگه همه آرزو نمي كنن كه كاش با امام حسين بودن و شهيد مي شدن؟!
ـ چرا! ولي كي مي تونه تضمين كنه كه ما حتمآ مي رفتيم جزو ياران امام حسين؟!
فكر مي كني اون هايي كه جلوي امام حسين ايستادن اون رو را نمي شناختن؟!...
كاش كسي پيدا مي شد كه جواب اين سؤالم رو مي داد.
با صداي «قد قامت الصلوه» مؤذن، همه براي نماز عصر بلند شدند. من و فاطمه هم همين طور.
تمام طول نماز با خودم فكر مي كردم اين فاطمه هم عجب آدم عجيبي است!
چه فكرهايي و سؤال هايي دارد اين دختر!
بعد از نماز عصر باز هم فاطمه به فكر فرو رفت. كمي صبر كردم، اما بالاخره طاقت نياوردم:
ـ بالاخره تو از امام رضا چي مي خواي؟
ـ هوم؟... چيزي گفتي؟با تعجب خيره شد به من! سؤالم را نشنيده بود.
ـ هيچي!... مي گم هنوز در فكر كربلايي؟
ـ نه!... به فكر زنِ وهب هستم. همان كه شهيد شد!
ـ چه طور؟... چيز خاصي هست؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1