❣سه قدم برای یک زندگی شـاد:
❣خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید...
❣هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید...
❣بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید...
❣زندگی تان لبریز از شادی و نشاط
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️قسمت شصت❤️
.
ایوب به همه محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش
مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. .
❤️قسمت شصت و یک❤️
.
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
"من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد"
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی،
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
حالا من اگه واسه شمشیر بازی میرفتم المپیک
مامانم دمپایی بدست میومد تو سالن بازی
میزد رو دستم میگفت اگه تو چشمش میخورد چی ؟😜😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_دوم
#بر_اساس_واقعیت
بابام به حرفم توجه نکرد و دنبال یه چیزی بود که شیشه شکسته رو بپوشونه اما هر چی گشت، هیچی پیدا نکرد و نهایتا همون شد که من گفتم!
تا وسایلمون رو چیدیم و کمی جمع و جور کردیم خورشید غروب کرد و چون چندین ساعت داخل ماشین بودیم طبیعتا خستگی مسیر باعث شد شب زودتر از همیشه بخوابیم...
من روی تخت توی اتاق خوابیدم و همه چی روال عادی داشت تا اینکه نصفه شب عطش عجیبی اومد سراغم!
که از خواب عمیق بیدار شدم تا برم یه لیوان آب بخورم، ولی سعی کردم با احتیاط و آروم بلند شم که مامان و بابا رو بیدار نکنم، ترجیح دادم لامپ رو هم روشن نکنم. همین طور که آروم، آروم قدم هام رو برمیداشتم یه لحظه احساس کردم پام روی یه چیز خیلی نرم اومد و و بعد هم کمتر از ثانیه ای احساس سوزش خیلی شدیدی در یک نقطه از پام کردم!
در حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغ زدم!
حالا نه به اون همه احتیاط! نه به این جیغ زدنم! که بابا و مامانم مثل برق گرفته ها از خواب پریدن و به سرعت برق رو روش کردن!
در همین لحظه با دیدن مار وحشتناکی که روبه روم بود از شدت وحشت و سوزش پام بیهوش شدم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم داخل بیمارستان بودم....
بهوش که اومدم حالم خیلی بد... خیلی بد بود...
پرستار و دکتر بالای سَرم بودن و من از درد به خودم می پیچیدم، ظاهرا مارش از اون مارهایی بود که سم مهلک و کشنده ای داشت!
دکتر مجبور شد دوز پادزهر رو زیاد کنه تا اثر سم خنثی بشه، اما شدت پادزهر با سم توی بدن من جوری عمل کرد که خیلی شیک و مجلسی راهی آی سی یو شدم!
بیمارستان بخاطر وضعیت کرونا بخش آی سی یو رو به دو قسمت تقسیم کرده بودند ، یک قسمت برای مریض های کرونایی بود و قسمت دیگه برای مریض هایی امثال من، حدود شش ، هفت تا تخت قسمت ما بود که با اومدن من تمام تخت ها تکمیل شد!
اون لحظات احساسی کردم هیچ سمی مهلک و کشنده تر از سم مار نیست که من رو به این روز انداخته!
(ولی من باز اشتباه میکردم چون سم هایی بودند که با هیچ پادزهری درمان نمیشدن و من ازشون بی خبر بودم!)
دو ، سه روز اول خیلی درد کشیدم و واقعا حالم بد بود، مرگ رو جلوی چشم خودم میدیم که چقدر به ما نزدیکه و ما چقدر دور فرضش می کنیم!
از شدت این حال بد دیگه به اطرافم توجه نداشتم و برام مهم نبود کی میاد، کی میره!
کی به خاطر چی بستری شده و از این حرفها...
فی الواقع درد بود که از نوک پا تا فرق سرم جولان میداد!
از روز چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد و هوشیاریم به وضعیت نرمالی رسید، تازه متوجه دو تا دختر جووونی که کنارم بستری بودن، شدم!
که یکیشون هنوز بیهوش بود. از حرفهای دکتر با خانوادشون و پرستارها متوجه کلماتی مثل سَم شدم که ظاهرا خیلی هم کشنده بوده!
توی اون حال با خودم گفتم : ای بابا چه وضعی شده!
چقدر مار و عقرب زیاد شده که اینجا دو سه، نفر دیگه هم مثل من درگیر شدن و از ته دل براشون آرزوی سلامتی کردم...
اون لحظات نمیدونستم که این دو تا دختر استارت و شروع یک ماجرای عجیب و جالب برای من خواهند بود...
با اینکه از نظر ظاهری کمی متفاوت بودند اما خیلی زود توی محیط بیمارستان با هم ارتباط گرفتیم و چون فکر میکردم درد مشترکی داریم کم کم باب رفاقت و دوستی برامون باز شد ، من شش هفت روز داخل آی سی یو بودم و بعد نزدیک یک هفته داخل بخش که وضعیت اونها هم شبیه من و تنها با فاصله ی یکی دو، روز این طرف تر بود...
هیچ وقت فکر نمیکردم بواسطه ی سم یک مار، من به یک سم مهلک تر و کشنده و لاعلاج آشنا بشم اما این اتفاق در حال افتادن بود....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❄️آرامش آسمان شب
🌼سهم قلبتون باشد
❄️و نور ستاره ها
🌼روشنى ِ بى خاموش ِ
❄️تمام لحظه هاتون
🌼خدایا نور شبمان باش
❄️و ستاره هاى آسمانت را
🌼سقف خانه دوستانم کن
❄️تا زندگیشون مانند ستاره
🌼بدرخشـد ..
🌙شـــب_زیــــباتون_بخیر✨