💫خداے مهربانم
🌟دست نیاز را به درگاه
💫تو دراز میڪنم
🌟و از تو میخواهم ڪه
💫آرامش، برڪت، سلامتی
🌟عشق، بخشش و امنیت
💫را براے همه دوستان
🌟و عزیزانم ارزانی داری
💫شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
✨مهربان معبودم
🎋شب خود و دوستانم را
✨به تو میسپارم
🎋آرزوهایم زیاد است
✨اما ناب ترین آرزویم
🎋نعمت سلامتیست
✨برای همه ی عزیزانم
🎋صبور باشیم
✨مشکلات هم تاریخ انقضا دارند
🎋امشب براتون
✨سلامتی آرزو میکنم
🎋الهی همیشه
✨سلامت و شاداب باشید🙏
🎋شبتون بخیر
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️
.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️
.
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رفتم تو سرچ گوگل تایپ کردم
“زن چه میخواهد
گوگل بعد از 2 ساعت پاسخ داد
“ما همچنان در حال جمع آوری اطلاعات هستیم"😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#خدا🧡
به نظرم یکی از قشنگترین
عبارتهای قرآن جایی هست
که خدا میگه: «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا» و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو تحت نظر و مراقبت ما هستی . . .
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
پیش از شامپو زدن، موها را چرب کنید 👌
🔸 دست کم دو ساعت قبل از شستن موها، پوست سرتان را چرب کنید. پیشنهاد میشود روغنهایی مثل روغن زیتون، روغن نارگیل یا روغن خردل را امتحان کنید.
🔸 چرا باید موها را قبل از شستن چرب کنید؟
زیرا روغن میتواند عنصرهای قوی موجود در شامپو را که میتوانند به ساقههای مو آسیب بزنند و چربی طبیعی آنها را از بین ببرند خنثی کند و به موهایتان ظاهری سالمتر و شادابتر بدهند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1