4_5922752101523393358.mp3
2.94M
#شهادت_باب_الحوائج
#امام_موسی_کاظمعلیهالسلام
#تسلیٺ_باد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
چرا به حضرت اباالفضل العباس و امام موسی بن جعفر ع میگویند باب الحوائج
🎤آقای پناهیان
مداحی آنلاین - روضه موسی بن جعفر - مطیعی.mp3
4.93M
#شهادت_باب_الحوائج
#امام_موسی_کاظمعلیهالسلام
#تسلیٺ_باد
روضه موسی بن جعفر(علیهماالسلام)
وقتی آقا به شهادت رسید
🎤 میثم مطیعی
روضه
4_5918240745185086220.mp3
8.91M
#شهادت_باب_الحوائج
#امام_موسی_کاظمعلیهالسلام
#تسلیٺ_باد
داروی هر درد ما از دم تو می رسد
حک شده بر سینه یا باب الحوائج مدد
🎤 محمود کریمی
#احکام
‼️ تردید در اقامت ده روز
🔷س: در صورتی که من به منطقهای اعزام شوم که زمان کار و فعالیت من مشخص نیست و نمیدانم ده روز در آنجا اقامت خواهم داشت یا مدت اقامت من کمتر خواهد بود، تکلیف نماز و روزه من چگونه است؟
✅ ج: حکم مسافر را دارید و نماز شکسته است و روزه صحیح نیست، مگر این که در یک منطقه سی روز به حالت تردید باقی بمانید، که در این صورت از روز سی و یکم نماز شما تمام است و در ماه رمضان باید روزه بگیرید، هر چند قصد توقف ده روز را نداشته باشید.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_دوم 📚
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم .
یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو .
کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره ۴٫ بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ….
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم
هدایت شده از مـَـحـبــوبــَم
سلام
#تست_هوش
۱_شیرکاکائو
۲_موزیک
۳_سیب زمینی
۴_آفتابگردان
۵_آفتابه