رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفدهم
چمدانها را میگذارد صندوق عقب و سوار میشویم. زینب میگوید:
-راستی بابا... چند روز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه.
پدرش سرش را تکان میدهد:
-آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیتالمقدسه.
و بعد از چندثانیه میگوید:
-ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقعها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من...
از ته دل آه می کشد...
زینب میگوید:
-یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد.
پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف میزند:
-یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم مینشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود.
محمدحسین اما از دیوار راست بالا میرفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه.
پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه میپرسم:
-چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟
خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیتالمقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت!
شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک میزند.
اما هربار میخواهم دربارهاش از پدر بپرسم، میگوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلیها اسمش را شهادت گذاشتهاند – به چشم نیاید.
آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من میکند و آه میکشد. انگار میخواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند.
-همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریستها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد.
همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود.
-یعنی معتقدین ترور شدن؟
لبش را میگزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند.
حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمیتواند فرار کند، باید جواب بدهد.
این سوالها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمیدهد؛ جز او. میگوید:
-اعتقاد نداریم، مطمئنیم.
-چه فرقی داره؟
-اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن.
-و دلیلتون؟
-یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود...
آه میکشد و ادامه میدهد:
-یوسف شما رو خیلی دوست داشت.
و دیگر حرفی نمیزند.
الان جواب نگرفتهام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل میدهم به انبار ته مغزم.
باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشتهای که تمام شده است چه میخواهی؟
الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمیزند تا برسیم به مسجد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هجدهم
کاش پدر من هم میآمد که دم در مسجد پیشانیام را ببوسد و التماس دعا بگوید.
وارد مسجد میشویم. شبستانها پر شدهاند و ما گوشهای از حیاط بساطمان را پهن میکنیم.
زینب میایستد به نماز اما من انگار چسبیدهام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمیشوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچهای کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا میپرم:
-اریحا...! کجایی؟
-چی؟ تو نمازت تموم شد؟
-وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم.
ساندویچ کوکو سیبزمینی مرا یاد ارمیا میاندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم مینشیند که از چشم زینب دور نمیماند:
-به چی می خندی؟
-چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم.
-خب کجاش خندهدار بود؟
ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیبزمینی را که تعریف میکنم هر دو میخندیم.
شام را خوردهایم و آماده شدهایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبستهاند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید میرسند.
دختری با کولهپشتیاش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب میگوید:
-یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا.
به زحمت کمی جا برایش باز میکنیم و میگوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز میشود و مینشیند.
از همانجا باب آشنایی باز میشود و میفهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی میخواند.
وقتی میگویم اسمم اریحاست، لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید:
-چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟
اسم من برای خیلیها خاص و سوال برانگیز است و عادت کردهام به دادن جواب این سوال. میگویم:
-عبریه.
با ذوقی بچگانه از جا می پرد:
-یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه!
-آره درسته...
-خب حالا چرا اریحا؟
-دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست.
-چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه.
زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافهاش نمیخورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش میشود.
شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور میکنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمهسنگین است، سلاحهای سبک و انفرادی را دوست دارم.
به زینب میگویم:
-انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمیخوره!
زینب مجله را ورق میزند و میگوید:
-نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟!
و تصویری را نشانم میدهد:
-راستی یه چیزیام برای تو داشتم.
ببین اینو... یه مقالهس درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد.
مجله را از دستش میگیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگزائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سالها به عنوان یکی از اصلیترین سلاحهای کمری بلوک غرب شناخته میشد.) خودنمایی میکند.
ناخودآگاه میگویم:
-ای جان! زینب اینو میشناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله...
شانه بالا میاندازد:
-چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میآد؟!
منظورش آلمانی بودن اسلحه است.
-نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده!
-دیگه به درد نمیخوره!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛