📗داستانی زیبا از #دزدی که باعث #نجات جان صاحبان خانه شد❗️
▪️الهام خداوند و #هدايت شدن دزد
▫️در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم #عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
▪️در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار #الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد #خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
▫️نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم #نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
▪️به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند.
▫️خداوند #مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى #گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
▪️مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
▫️گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم #اعتقاد آنها به خدا بيشتر میشود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
▪️دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایهها دزد را #بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت:
▫️دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.
📗برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین #انصاریان
🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
آه ازدمشق،
آه ازدل زینب
چه مظلومانه یاران حسین(علیه السلام)
درکربلای سوریه بشهادت رسیدند
۱۳ بهمن ماه سالروز شهادت
شهدای مدافع حرم ❤️
#اصغر_پاشاپور
#احمد_مجدی
#حجت_باقر
#علی_اکبر_عربی
#جواد_سنجه_ونلی
#اسماعیل_شجاعی
#مصطفی_قاسم_پور
#مرتضی_ترابی_کمال
#سید_سجاد_روشنایی
#محمدعلی_قلی_زاد
#محمدحسین_سراجی #سیداحسان_حاجی_حتم_لو
#علیرضا_حاجیوند_قیاسی
شهید القدس #سعید_علیدادی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃
📗حقیقت گناه!
با جوانان شهر، پای کوهی بازی میکردیم. در بین بازی که به استراحت نشسته بودیم، یکمرتبه دوستم مرا صدا زد و گفت بهرام بیا! جلو رفتم و دیدم تعدادی تخم کبوتر را در داخل قوطی حلبی جمع میکند. این تخمهای پرنده مرا به هوس انداخت و از حسین خواستم که از آنها به من هم بدهد که گفت نه! حتی یک عدد هم نمیدهم و این تنگنظری او موجب بههمخوردن دوستی ما شد. پس از چندی باخبر شدیم که خانهٔ حسین در خطر هجوم مارها واقع شدهاست. مأموران شهرداری بررسی کردند و متوجه شدند منشأ این مارها همان قوطی حلبی بود و معلوم شد که آنها تخم مار بودند، نه تخم کبوتر!
گناهانی که امروز برای انسان جاذبه و شیرینی دارند، صورت برزخی آنها مار و افعی است و انسان در قیامت با شدت تمام آرزو خواهد کرد ای کاش این گناه در اختیار من قرار نمیگرفت و گرفتار این بدبختی نمیشدم! آری، جاذبههای گناه، مطلوب و خوشایند است ولی صورت برزخی آن بسی کریه و بدمنظر است.
استاد_ابوالفضل_بهرامپور
از کتاب زندگی_با_قرآن | ج5
ص 93
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─
#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان
🔹شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد .
🔹 بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار .
🔹 آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، به عادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .
🅰
✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨✨✨
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
✍️داستان ضرب المثل شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است
روزی بود روزگاری بود.
روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟
خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است.
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می آورند.
✍️شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است.
︵‿︵ ـבاستاט و مطالب زیبا ︵‿︵
🍒
🍒🍃🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒
✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨✨✨