eitaa logo
مَه گُل
617 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
#زندگی_به_سبک_شهدا شهید سیاوش حجابی زندگینامه 📝 🍃🌹شهید حجابی بیستم مرداد ۱۳۳۸، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم، راننده بود و مادرش اشرف نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان ارتشی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۶۱، در جفیر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است. 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
#زندگی_به_سبک_شهدا شهید ناصر صفاری زندگینامه 📝 شهید صفاری سوم خرداد ۱۳۴۸، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش، زهرا نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. بسیجی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش آر پی جی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. برادرش سعید نیز شهید شده است.🌹🍃 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید عباس چکشی زندگینامه 📝 🍃🌹زندگینامه شهید عباس چکشی🌹🍃 🍃🌹شهید چکشی ١۱ خرداد ۱۳۳۵، در بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش ابوالحسن و مادرش،ربابه نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. مدیر عامل شرکت تعاونی شیشه بود. سال۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خرداد ۱۳۶۵، با سمت تک تیرانداز در دهلران بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهید شد . 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید سید رضا حسینی زندگینامه 📝 🍃🌹 شهید سید رضا حسینی هفدهم خرداد ۱۳۳۹، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش سید اسدالله، آهنگر و جوشکار بود و مادرش،فخرالسادات نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته دبیر فنی ساخت و اتومکانیک درس خواند. پاسدار بود. سال۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. بیست و دوم فروردین ۱۳۶۲، در سقز توسط گروههای ضدانقلاب شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید محمد رضا جعفرابادی زندگینامه 📝 🍃🌹شهید محمدرضا در تاریخ 18 خرداد سال 1341 در روستای جعفر آباد شهرستان آشتیان به دنیا آمد. محمد رضا درس دینداری را از مادر آموخت و درس تلاش و سختکوشی را از پدر به ارث برد. تحصیلات ابتدایی رادر روستا با موفقیت گذراند و سپس برای کمک به اقتصاد خانواده راهی تهران شد و به شغل نجاری پرداخت. او بسیار شجاع بود و در مراسم و راهپیمایی های اول انقلاب شرکت می کرد. تا اینکه در تاریخ 22 بهمن 1357 در حال تظاهرات در خیابان پیروزی تهران توسط دژخیمان رژیم پهلوی به شهادت رسید و پیکر پاکش را در زادگاهش به خاک سپردند . 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید یاسین جعفری زندگینامه 📝 🍃🌹شهید «یاسین جعفری» پنج مهر 1317 در مهران چشم به جهان گشود. وی مسئول کمیته امداد امام خمینی (ره) استان ایلام بود و سرانجام 29 خرداد 1367 در مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🍃🌹قسمتی از وصیتنامه خدایا! ما جز یک بنده ضعیف بیش نیستیم. همه آرزوهایم فقط خدمت در راه ذات اقدس او می‌باشد، خدایا! اگر من نتوانستم صادقانه در راه تو انجام وظیفه نمایم، تو با لطف و عنایت با من رفتار نما. من آرزوی زیارت كربلا و نجف اشرف را داشتم، اگر قسمت شد زنده ماندم. اگر موفق نشدم زیارت كنم، خدایا شهادت را كه یكی از بزرگترین آرزوی هر فرد مسلمان است نصیبم گردان. چه خوش است كه انسان از خدا بیاید و دوباره پیش خدا برود؛ لذا من به همه بستگانم وصیت می‌كنم در شهادتم سیاه‌پوشی نكنند و گریه و زاری هم نكنند بلكه بچه‌هایم را دلنوازی كنند كه برای من ناراحت نباشند؛ چون‌كه خداوند بعد از هفت سال جنگ، مزد مرا كه همان شهادت بود عنایت فرمودند. 🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°• هدیه به روح پاک شهدا .... 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید حسن نیا زندگینامه 📝 🌹🍃 شهید حسن نیا در تاریخ 1339/04/09 درشهرستان آمل در یك خانواده مذهبی چشم به جهان گشودند. پدر ایشان قربانعلی, ومادرش ماه سلطان نام داشت. ایشان مجردودرمقطع دیپلم اتمام تحصیل دادند. از خصوصیات این شهید می توان، احترام به والدین، قانع بودن، صداقت و راستگویی، وفای به عهد، ساده زیستی، اهمیت دادن به واجبات، ترک محرمات، شرکت در مراسم عزاداری ائمه اطهار، توکل به خدا، رعایت حقوق مردم، کمک کردن به فقرا و مستمندان را نام برد. پس ازشروع جنگ ایشان به ارتش نیروی زمینی16قزوین پیوستند. درتاریخ 1360/08/21 در منطقه جنگی خوزستان براثراصابت ترکش خمپاره به سروشکم ودردرگیری بانیروهای عراقی درخط مقدم جبهه به شهادت رسیدند.پیکر پاکش در آرامگاه آمل به خاک سپرده شد. 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
شهید سید هادی اجاق زندگینامه 📝 🍃🌹 همرزم شهید: در طول سال هایی که در کنار شهید اجاق بودم چیزی جز نیکی و اخلاق پسندیده از ایشان ندیدم. شهید عزیز همیشه به دنبال این بود که باری از روی دوش دیگر همرزمان خود بردارد و همیشه تلاش می کرد تا به دیگر دوستان خود کمک کند .  همرزم شهید با بیان اینکه تنها 5 سال از خدمت صادقانه شهید اجاق در لباس سپاه پاسداران می گذشت گفت: شهید اجاق هیچ هدفی جز مقابله با بدخواهان نظام و هیچ آرزویی جز شهادت نداشت. واقعا کلمه شهادت برازنده وجود این مرد بزرگ است . من در مدت خدمت سربازیم چند مدت با ایشان بودم واقعا مثل یک برادر یا پدر بود برای سربازا خداییش یادم نمیاد حتی یک اخم روی چهره اش دیده باشم همیشه لبخند رو لبهاش بود یک پاسدار به تمام معنا بود . 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
💚💍 ❤️ 💚 میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست... قرص و محکم... سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم... تموم مدت هم بالا سرش بودم... وقتی تو خاک میذاشتنش...😔 وقتی تلقین میخوندن... وقتی روش خاک میریختن...😢 گاهی وقتا... خدا آدمو پوست کلفت میکنه... بچه های سپاه و لشکرش... میزدن تو سر و صورتشون... نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️ حرم بی بی معصومه (س)... پر شده بود از سینه زن و نوحه خون... بهت زده بودم... مدام با خود میگفتم... آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞 خیلیا میگفتن... "چرا گریه نمیکنه....😕 چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!" یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم... بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری... حالا منم شده بودم مثه اونا... دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم... اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔 خیلی هوامو داشتن و... تجربه هاشونو بهم میگفتن... بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم... میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم... اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود... که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید... یادگاریهای زندگی باهاش...💕 همین خاطرات ریز و درشتیه که... گاهی وقتا یادم میان و... یه مرجان بزرگ و... یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕 از دوستش گرفته بود که شهید شده... بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و... داره پشت اون دیوار کمیل میخونه... باورتون میشه... صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚 🌺 🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃
💚💍 ❤️ 💚 میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست... قرص و محکم... سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم... تموم مدت هم بالا سرش بودم... وقتی تو خاک میذاشتنش...😔 وقتی تلقین میخوندن... وقتی روش خاک میریختن...😢 گاهی وقتا... خدا آدمو پوست کلفت میکنه... بچه های سپاه و لشکرش... میزدن تو سر و صورتشون... نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️ حرم بی بی معصومه (س)... پر شده بود از سینه زن و نوحه خون... بهت زده بودم... مدام با خود میگفتم... آخه چرا نفهمیدم که شهید میشه...!😞 خیلیا میگفتن... "چرا گریه نمیکنه....😕 چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!" یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم... بعدش برگشتم پیش خانوم همت و باکری... حالا منم شده بودم مثه اونا... دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم... اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔 خیلی هوامو داشتن و... تجربه هاشونو بهم میگفتن... بعد یه مدت صبر اومد سراغم و آرومتر شدم... میشِستیم و از خاطرات شهیدامون میگفتیم... اون روزا اونقده مصیبت ریخته بود... که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید... یادگاریهای زندگی باهاش...💕 همین خاطرات ریز و درشتیه که... گاهی وقتا یادم میان و... یه مرجان بزرگ و... یه قرآن و تسبیح هم که بهم داده بود...💕 از دوستش گرفته بود که شهید شده... بازم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و... داره پشت اون دیوار کمیل میخونه... باورتون میشه... صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚 🌺 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃
💞 وقتی برای لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... برای عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم» ! گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌ 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! تمام روز عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃🍃