eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 علی زنده است 》 🖇ثانیه‌ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می‌کشید ... 🔹ما همدیگه رو می‌دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می‌کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های سخت‌تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می‌داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...🍃✨ ✨- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... 🔹بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت‌های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی‌های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء‌شون بودم ... 🌺 ⛓⛓از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی‌ها ... و چرک و خون می‌داد ... 🔸بعد از 7 ماه، بچه‌هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... ✨😍 بچه‌هام رو بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همه‌مون گریه می‌کردیم😭😭 ... ✍ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین شمادوتا دیگه... خب دخترم سوال پرسید! محسن هنوزم می خندید _بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه ... دیگه میشیم سه به یک دلم می سوزه برای این یکی یکدونه اتون! چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم ...امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند ! نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره. همه صورتم پر از لبخند رضایت شد و خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود ! *** _خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما تعمیرگاه... راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه! مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید _امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر! لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان ؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان. لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب دلم تنگ شده برای همه! مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید _ سلام دختر بابا خوبی؟ کم پیدا شدی! لبم رو گزیدم _ببخشید... بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد _پس پسرم کو اونم کم پیدا شده! با گیجی گفتم _پسرتون؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من ! خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بود و همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بی خبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم. _عمه داره میاد! مامان با سینی چایی وارد هال شد و من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادر مشکیش رو با رنگی عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاه ها و بقیه سوال ها فرار کنم. طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه! بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام ! مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بود و عطر برنج ایرانی و کره محلی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کرد باعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه... عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت . البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه بچه بودیم و مجرد ولی حالا دو پسر و دو دختر عمو مهدی عروس شده بودن و حنانه عمه هدی از‌ حالا برای کنکور می خوند و چیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود ! اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه با همه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو _درست کن این شالت رو امیرمحمد هم هست تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام لبخند دندون نمایی زد _بهت سلام نکردم؟! خب سلام! خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دست هام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت ... عاشق این لپ های سفیدش بودم و چشم های درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود. خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم ...! نفیسه با لبخند نزدیکم شد _سلام محیا جون خوبی؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم _سلام ممنون... شما خوبین ؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون ...اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش _نه قربونش برم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1