eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳.....گفتم: چه كاري؟ گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نمي شناسد. ✴لاقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ي شهيد آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه اي از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل برسانيم. ♦كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهداي محل جمع آوري شد. 🔘هادي در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرم افزارهاي كامپيوتري را ياد گرفت. استعداد او براي فراگرفتن اين كارها زياد بود. ⭕تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازه ي مشخص طراحي كردند. بنر تهيه مي شد. 🔗بعد هم با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبي در آورد. 🔲 كار خيلي سريع به نتيجه رسيد. هادي وانت پدرش را مي آورد و با يك دريل و... كار را به اتمام مي رساند. ّ 🔵بيشتر کوچه هاي محل ما با تابلوهاي قرمزرنگ شهدا مزین شده بودبرخي ها مخالف اين حركت بودند! ⚫حتي از بچه هاي بسيج! ميگفتند شما اين كار را مي كنيد، ولي يك سري از اراذل و اوباش اين تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت مي كنند. ❗اما حقيقت چيز ديگري بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان ما بود. ❇الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادي و دوستانش را روي ديوارهاي محل مي بينيم. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 *** پاييز سال  1362 هجري  شمسي خورشيد آرام  آرام  در پس  افق  فرو مي نشيند  اتاق  به  تدريج  در تاريكي  فرومي رود  مرد نشسته  بر مبل ، چون  شبحي  است  كه  موهاي  سفيد شقيقه ها، حركت آونگ  مانند سرش  را كه  به  روي  آلبوم  خم  شده  است  نشان  مي دهد  اشك هاقطره قطره  به  روي  صفحة  آلبوم  پايين  مي چكد و خنده هاي  كودكانة  دخترك  راشكوفا مي كند  دست  به  روي  صفحات  آلبوم  مي كشد  موهاي  نرم  و صورت لطيف  او را احساس  مي كند: «ليلا! خيلي  دلم  برات  تنگ  شده ! ديدي  آخرش  خودتوبدبخت  كردي !»  طلعت  وارد اتاق  شده  و كليد برق  را مي زند. اصلان  آلبوم  را مي بندد و به سرعت  به  طرف  پنجره  مي رود  دست  بر صورت  نمناك  و ته ريش  جوگندمي اش مي كشد  چشم  به  بيرون  مي دوزد.طلعت  به  طرفش  مي آيد و با ناراحتي  مي گويد: «اصلاً باورم  نمي شه ... بيچاره ليلا! خيلي  خوشبخت  بودن ...»  خون  به  صورت  اصلان  مي دود. رويش  را به  طرف  طلعت  مي چرخاند و به  اوكه  وحشت زده  قدمي  به  عقب  برداشته  چشم  مي دوزد: - خوشبخت ! اونها هيچ وقت  خوشبخت  نبودن ... اداي  خوشبخت ها رو درمي آوردن ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... . پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... . یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... . به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ... رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... . همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ... چی هست؟ ... چی؟ ... همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ... با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ... . . ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ ... سر تکان دادم و گفتم: نه ... ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
✍️ 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! 💠 امشب که به می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. 💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.» 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» 💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟» جواب این سوال در حرم و نزد (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...» 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم ؟» فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد. 💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد. او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. 💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از جلو در منتظرتون می‌مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می‌گزد. زینب از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می‌شه. این بهانه خوبی‌ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می‌گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی‌کنم! صورتش گل می‌اندازد و سعی می‌کند به چشمانم نگاه نکند. روضه‌خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده‌ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می‌دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی‌هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می‌کنم. مظلومانه می‌گوید: -قول می‌دی دعا کنی؟ قاطعانه می‌گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می‌گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می‌کشد و می‌رود جلو نزدیک زینب می‌نشیند. اما من در بهت مانده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده‌ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن‌ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت‌هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت‌شمارشان آن‌ها را نمی‌شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می‌ماند... و همین می‌شود که می‌روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمی‌دانم مرضیه کجا دنبال شهادت می‌گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته‌ایم. سوریه هم که نمی‌تواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می‌کند می‌تواند؟ طیبه هم می‌خواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی‌زنم و می‌نشینم کنارشان. روضه شروع می‌شود و همزمان صدای هق‌هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می‌کشم بلند گریه کنم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛