🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_سی_و_هشتم
✳او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه مي شد.
⭕شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. براي همين اين کار را مي کرد.
💟داخل راه رو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است. هادي آنجا در سرما مي نشست و درس مي خواند!
🔲يك بار به هادي گفتم: چرا اينجا درس ميخواني❓ تو حق گردن اين گچ كاري
پايگاه داري
🔘 همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مزدگچ کاری كردي.
♦ همه ي تزئينات اينجا كار شماست.خب بمون توي پايگاه و درس بخوان. تو كه كار خلافي انجام نميدي.
🔗هادي گفت: من اين درس رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را بيت المال پرداخت مي كند استفاده کنم.
🔘از طرفي چون مي دانم اين لامپها تا صبح روش است اينجا مي مانم.
🔴اما بيشترين احتياط او درباره ي غذا بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور دين نيز همين است.
🔶برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد دقت مي کردند.
🔷در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش و اينكه از چه راهي به دست آمده بنگرد.
🔶در تهران وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟
❇وقتي مي گفتيم پخت مادر است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را
خيلي تمايل به خوردنش نداشت.
📚شهید هادی ذوالفقارى
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🌱@mahgolll
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_و_هشتم
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری می رسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمی گفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را می دادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه می دیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمی کردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس می گرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و می ترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمی کشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت نامه اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را می زد داشتم دق می کردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم می شد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من می ترسم یعنی چی میشه!
من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم می بینم کسانی که می ترسند بیشتر درگیر می شن...
نکته ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده می شد این بود که می گفت: ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب می بینه!
جز ترس از خدا!
که کمک کننده و محرک حرکت انسانه!
با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: الکی که نمی گن سمیه باید قوی بشیم مهم ترین بخش قوی شدن اول فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا می ترسه؟
اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس می ترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه!
بخاطر همینه بچه هیئتی ها و مذهبی هامون بیشتر از همه توی قضیه ی کرونا پروتکل ها را رعایت می کنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا می ترسن!
پس یادت باشه سمیه جان به قول حاج قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم!
این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت...
حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من...
هر روز تماس می گرفت و کلی بهم انگیزه می داد و می گفت: حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش!
بعد با شوخی می گفت: مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم: الهی تب کنم پرستار تو باشی... !
حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش می کنی...
تمام مدتی که فکر می کردم و خوشحال شده بودم که می تونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار می تونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت!
اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه ها که درگیر نشن و مهم تر از همه همراهی که اگرغسالخانه می رفتم یا ماسک می دوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم می کرد حالا در تب می سوخت و من تنها باید این روز ها را می گذراندم...
روزهایی که نمی دانستم آخرش چه می شود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_هشتم
حاج خانم به طرف درخت تاك مي رود و مقابلش مي ايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم مي شكست
علي دست بر سر خود كشيده ، مي گويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ...
به خدامشغول ذمه ايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و مي گويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف مي كني ..
به خدا قسم اگردست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ...
مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره
مادر با مهرباني به او نگاه مي كند و دلسوزانه مي گويد:
- خدا نكنه پسرم ! ان شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه
خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين مي گذارد، آستين هايش را پايين مي آورد
و كتش را كه به شاخة بريدة توت آويزان است ، برمي دارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار مي يام خونه
ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به علي مي گويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، مي رم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه مي اندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش كنيد، همين طوري هم مي چسبه
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سی_و_هشتم
نوجوان امریکایی
.
فردا صبح، مرخص شدم ... نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ...
.
.
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ... توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ... تنها نقطه مثبت این بود ... خلافکار و گنگ نبودن ...
.
.
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ... تفننی مواد مصرف می کردن ... سیگار می کشیدن ... به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ...
.
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ... اما برای یه مسلمان؛ نه... .
.
من مسلمان نبودم ... من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم ... یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ... و آینده ای نداره ... .
.
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ... حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ... .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ... من یکی به حاجی بدهکار بودم ... .
.
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ... ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ... و ... جمعه رفتم سراغ احد ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
به روایت حانیه
......................................................
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان: علیک سلام. بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم. دیر شد.
بابا :من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم.
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه: اوه اوه. یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه: اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب. اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.
فاطمه معنی یاعلی رو گفت. ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه: اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم . هرجور دوست داری
فاطمه: خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم .
_ باشه بریم ......
.
.
.
.
سفر یک روزه ر تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هشتم
حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمیکند.
چمدانش را در صندوق عقب میگذارد و مینشیند. راه میافتیم. نمیدانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد میرود یا نه.
چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم میکند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟
مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته.
از آینه عقب ماشین را نگاه میکنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاهکاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمیبینم. یعنی دارد دنبال ما میآید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟
تا خود فرودگاه میآید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم.
مادر را پیاده میکنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه مینشینم. خیرهام به پنجرههای بزرگ فرودگاه که گوشیام زنگ میخورد. لیلاست:
-به سلامتی مامان رفتن آلمان؟
صدایم به سختی درمیآید:
-بله.
-فکراتو کردی؟
جوابی نمیدهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر میکردم. باید تسلیم شوم. شاید اینطوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم.
برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. میگوید:
-تا کی میخوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟
جا میخورم. مگر مرا میبیند؟ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. تمام اطرافم را از نظر میگذرانم اما لیلا را پیدا نمیکنم. میگوید:
-نمیخواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوکمدادی منتظرتم.
مطمئن می شوم تا الان تعقیبم میکردند.
جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا میکنم. شیشههایش دودیست. با تردید جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. لیلا سرش را جلو میآورد و میگوید:
-سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه.
مینشینم و در را میبندم.
فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. میپرسم:
-ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ میکنین؟ همکار دیگهای ندارین؟
واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بودهام. میخندد:
-نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتیاند. برای همین منو فرستادن جلو.
میدانم سوال های اضافهام جواب ندارد. پس ادامه نمیدهم. میگوید:
-نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟
نفسم را بیرون میدهم:
-چکار باید بکنم؟
-کِی قراره بری موسسه؟
-امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز.
کمی فکر میکند و میپرسد:
-ببینم، میزان دسترسیت توی موسسهتون چقدره؟
-منظورتون چیه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛