eitaa logo
مَه گُل
617 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🌀حدود پنجاه سال اختلاف سني داشتيم. اما رفاقت من با هادي حتي همين حالا كه شهيد شده بسيار زياداست❗ 🌟 روزي نيست كه من و خانواده ام براي هادي فاتحه نخوانيم. از بس كه اين جوان در حق ما وبيشترخانواده هاي اين محل احسان كرد. 🏢من كنار مسجد هندي مغازه دارم.رفاقت ما از آنجا آغاز شد كه ميديدم يك جوان در انتهاي مسجدمشغول عبادت و سجده شده وچفيه اي روي سرش مي كشد! ❇موقعي كه نماز آغاز مي شد، اين جوان بلند مي شد و به صف جماعت ملحق مي شد. ✴نمازهاي اين جوان هم بسيارعارفانه بود. چند بار او را ديدم. فهميدم از طلبه هاي با اخلاص نجف است. 🔆يك باره با هم مواجه شديم و من سلام كردم. موقعي كه مي خواستم اين جوان خيلي با ادب جواب داد. 🔳روز بعد دوباره سلام و عليك كرديم. يكي دو روز بعد ايشان را دوباره ديدم. فهميدم ايراني است. ❓گفتم: چطوريد، اسم شما چيست؟اينجا چه كار ميكنيد؟ 👀نگاهي به چهره ي من انداخت وگفت: يك بنده ي خدا هستم كه مي خوام در كنار اميرالمؤمنين درس بخوانم. 💫كمي به من برخورد. او جواب درستي به من نداد، گفتم‼ ⬅ادامه دارد.... 🗣راوی:حاج باقر شیرازی 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... @mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 خشم  و عصبانيت  تمام  وجود ليلا را فرا مي گيرد  قدم هايش  را تندتر مي كند تازودتر به  علي  برسد وقتي  به  او نزديك  مي شود مي گويد: - علي  آقا، اين  چه  طرز برخورد بود!  يك  تعارف  خشك  و خالي  هم  نكردين - خوش  ندارم  با غريبه ها صحبتي  داشته  باشين چشم هاي  ليلا از تعجب  گرد مي شود، بريده بريده مي گويد: - ولي  اونها كه  غريبه  نبودن ! اون  آقا استادم  بودن  با مادرشون  وپسرش ، سرمن  احترام  گذاشتن  و...علي  مجال  صحبت  به  ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد: - ولي  از نظر من  غريبه اند  خوش  ندارم  زن  برادرم  با غريبه ها رفت  و آمدي داشته  باشه ، شيرفهم  شد!  ليلا از اين  طرز برخورد جا مي خورد، علي  را تا به  حال  آن گونه  نديده  بود چهرة  غضب آلود علي  از منظر نگاهش  محو نمي شود  رگ  گردن  برآمده ، چشم ها سرخ  و از حدقه  بيرون  زده  توپ  و تَشَر سخنان  علي  چون  مُهري  بر دهان او را مات  و مبهوت  بر جاي  ميخكوب  كرده  بود ناباورانه  به  علي  مي نگرد  كه  هر لحظه دورتر و دورتر مي شود *** ليلا كنار خيابان  ايستاده ، دردستش  پلاستيكي  پر از دارو جاي  دارد امين  در بغلش  به  خواب  رفته  و سر بر شانه اش  گذاشته ماشيني  جلوي  پايش ترمز مي زند:  - ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه  مي رسونم ليلا با تعجب  به  داخل  ماشين  نگاه  مي كند  تا چهرة  دعوت كننده  را درسايه روشناي  غروب  ببيند مرد دست  بر در عقب  ماشين  گذاشته  آن  را براي  ليلاباز مي كند  ليلا از قيافة  آراستة  مرد كه  خط ريش  مرتبي  دارد او را مي شناسد سوار ماشين  مي شود. - خانم  معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟ ـ بله ... امين  مريض  بود... بردمش  دكتر نگاه  مرد از آينه  جلو به  ليلا دوخته  مي شود: - ما رو خبر مي كردين ، پس  همسايگي  به  چه  درد مي خوره  ليلا دست  بر سر امين  مي كشد و با لحن  آرامي  مي گويد: - ممنونم ، نمي خواستم  مزاحم  كسي  بشم - اين  حرف ها چيه ! حسين  آقا به  گردن  ما خيلي  حق  داشتن  من  و عّزت  خانم هميشه  ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش  كنه...  مشگل گشاي  محل  بود سعي داشت  به  همه  كمك  كنه ...  مرد نازنيني  بود، خدا رحمتش  كنه ...  هنوز كه  هنوزه  توكوچه  پس  كوچه هاي  محل  وجودش  احساس  مي شه ... ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 مادر   . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود … پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد … با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … . . به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … . . گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … . . اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن … . سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1