☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصتم
دوباره نشستم و سر فاطمه را در آغوش گرفتم.
اما آن زن دوباره به آرامي سرِ فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد و ديگري هم زير بغل هاي مرا گرفت:
ـ باشه عزيزم! باشه!... فاطمه ات رو هم مياريم پيشت!...
ولي حالا بايد بريم بيرون.دست مرا گرفت و چند قدم از آن جا دور شديم.
اما دوباره سرم را به سمت فاطمه برگرداندم.
آن زن داشت صورت فاطمه را مي بوسيد.
بعد از آن هم چادر خوني فاطمه را كشيد روي صورتش!
«نه! هيچ كس نبايد به فاطمه من دست بزند!»
سعي كردم خودم را از دست آن زن نجات بدهم.
ـ نه! خواهش مي كنم! اون فاطمه منه! بهش دست نزنين!
آن زن اما مرا از پشت بغل كرد و محكم گرفت.
هر چه قدر تلاش كردم، نتوانستم دست هايش را از بدنم باز كنم.
دو نفر ديگر هم به كمكش آمدند.
دو نفر هم فاطمه را بلند كردند.
ـ ولم كنين...! ولم كنين! اون خواهر منه!... مادر منه!... دوست و همه چيز منه! بذارين بخوابه!...
اون ديشب تا حالا نخوابيده!
يك نفر از پشت گفت:
ـ چيزي نيست دخترم! ما هم كاريش نداريم
اين جا سر و صداست، نمي تونه بخوابه، مي بريمش جايي كه ساكت تر باشه!
اون وقت هر چه قدر كه بخواد، مي تونه بخوابه!
خيالم راحت شد. آرام تر شدم.
آن ها هم مرا بردند داخل يكي از صحن ها، نمي دانم كدام يكي بود.
فقط مرا گوشه اي نشاندند. سرم را بلند كردم:
ـ بيدار نشد؟!
ـ نه عزيزم!... هنوز خوابه! تو هم كمي استراحت كُن تا حالت بهتر بشه!
ـ پس اگه بيدار شد، بگين من اين جا منتظرش هستم. بياد دنبال من تا با هم بريم.
ـ باشه دخترم! چشم!
زن دوباره به سمت حَرَم برگشت. باز هم صدايش زدم.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1