☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_و_دوم
ثريا دويد به سمت من، يقه لباس من را گرفت و و مرا به درون اتاق كشاند.
ـ چرا لال شدي دختر؟! بگو ببينم چي شده؟ چه بلايي به سرتون اومده؟ فاطمه چيزيش شده؟
پيش خودم فكر كردم كه اين ها چرا اين طوري مي كنند!
حتمآ فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده. چرا با من اين طوري مي كنند!
راحله دويد و دست هاي ثريا را گرفت. به زور او را از من جدا كرد.
ـ ولش كن ثريا! مگه نمي بيني شوكه شده!
چند لحظه بعد عاطفه با رنگ و رويي سفيد و پريده برگشت.
برخلاف موقع رفتنش، آرام بود و مبهوت.
مثل يك نسيم وارد اتاق شد و همان دم در ايستاد. تكيه داد به ديوار و خيره شد به من.
ثريا ديگر جرئت حرف زدن نداشت.
سميه با لكنت و حالي عصبي پرسيد:
ـ چي چي... چي شده؟... حال ... حالت خوبه عاطفه؟!
عاطفه با همان نگاه خشك و بي حالَت و با لحني خونسردانه، زمزمه كرد:
ـ مسعود بود! توي حَرَم امام رضا بمب گذاشتن!
اين را گفت و سُر خورد كنار ديوار!
سميه صورتش را چنگ زد: «يا امام غريب!»
ثريا هيجان زده از جايش بلند شد.
ـ فاطمه!...
هيچ كس متوجه نشد كه فاصله حسينيه تا حرم را چگونه رفتيم.
خيابان ها ترافيك و مردم هيجان زده بودند.
خبر همه جا پخش شده بود!
وقتي به حرم رسيديم، درهاي حَرَم را بسته بودند.
پشت درها جمعيت موج مي زد. هر از گاهي جمعيت شعار مي دادند
«مرگ بر منافق» گروهي در يك گوشه ديگر بر سر و سينه خود مي زدند.
«فرياد يا محمدا، كشتند زائر رضا»
صداي آژير ماشين هاي نيروي انتظامي و آمبولانس يك لحظه هم قطع نمي شد.
آقاي پارسا چند جا پرس و جو كرد و آمد.
ـ مي گن زخمي ها و جنازه ها رو بردن بيمارستان دارالشفاي امام رضا.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1