☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتادم
صداي گريه آلود سميه، حرف هاي راحله را قطع كرد:ـ نه! فاطمه نرفته...! فاطمه هنوز هست...! به قول شهيد آويني «شهدا ماندگارند» اين ماييم كه داريم از بين مي ريم.ـ نمي دونم شايد هم همين طور باشه كه سميه گفت... به هر جهت هر طوري كه فكر كنيم، مي بينيم، ما فاطمه رو از دست داده ايم...!
يكي از بهترين دوستانمون رو، دوستي كه با بقيه دوستهامون فرق داشت...
يه جور ديگه بود.
كاش مي دونستم از دوست، نزديك تر ديگه كيه؟!
من با صدايي كه بيشتر به ناله شبيه بود، جواب دادم:ـ مثل مادر بود!...
عاطفه با لحني متأسف و حسرت آلود پاسخ داد:
ـ به نظر من اون به هر چي مي گفت، عمل مي كرد و همين بود كه اونو دوست داشتني مي كرد.
فهيمه با لحني بغض آلود گفت:
ـ بچه ها «خوبي» صفت مناسبي براي بيان فاطمه نيست. اون بالاتر از اين حرف ها بود!
صداي ثريا آرام بود و محزون. از بس گريه كرده بود در اين چند روز، صدايش گرفته بود.
به زحمت حرف مي زد:
ـ اون يه دختر معمولي نبود! فرشته بود! از همه كساني كه در اطراف ما هستن، بالاتر بود. چيزهايي كه اون بلد بود، حتي استادهامون هم بَلَد نبودن. حتي از مادر هم مهربان تر بود. از خواهر به آدم نزديك تر بود!...
به زحمت بغضی که گلویم را گرفته بود فروخوردم وادامه دادم:
ـ اما بچه ها من باحرف راحله مخالفم...
مافاطمه رو از دست ندادیم،فاطمه هنوز هم بهترین دوست وهمراه ماست.
من تاقبل از این سفر خیلی تنهابودم.
امادراین سفر واین چندروز،فاطمه همه کس من شده بود.وهنوزهم جای همه روبرام پر میکنه
چون من فکر میکنم که اگه فاطمه تونسته بود بعداز شهادت برادرش،ارتباطش رو با "علی"اش حفظ کنه،چراما نتونیم؟پس او هنوز هم فاطمه ماست.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1