☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_نهم
ـ چيزي نيست فاطمه جان، فقط پهلوته! كمي خراش برداشته.
چشم هايش را بَست و لب هايش لرزيد.
ـ السلام عليك يا فاطمه الزهرا.
ـ فاطمه جان! خواهش مي كنم. حرف بزن! با من حرف بزن. به من نگاه كُن. چرا ضريح رو نگاه مي كني؟
اصلا متوجه نبودم كه چه كار مي كنم. بر سرش فرياد مي زدم.
بعد كمي ناز و نوازشش مي كردم.
ـ ببخش فاطمه جون! منو ببخش. قهر نكن!
به خدا حواسم نبود. ديگه سرت جيغ نمي زنم. فقط منو تنها نذار.
سرش را گذاشتم روي زانوهايم. سرش را برگرداند به سمت ضريح.
ـ السلام عليك يا علي بن موسي الرضا.
ـ فاطمه!
چشم هايش را بست و خوابيد! فرياد كشيدم. جيغ زدم. بر سر و صورتم زدم. صورتش را بوسيدم.
ـ فاطمه! فاطمه جان!
يا فاطمه زهرا نذار بخوابه!چشم هايش را باز نكرد. رو به ضريح كردم.
ـ يا امام هشتم، فاطمه رو!
فاطمه جواب نداد.
با لحن آرام و دلجويانه اي سرش را در آغوش گرفتم:
ـ تو رو خدا نخواب فاطمه!
تو رو به حضرت زهرا نرو. تو كه اين قدر يه دنده نبودي؟!
باز هم بيدار نشد. سرم را بلند كردم. چند تا زن و مرد، زخمي ها را بيرون مي بردند
ـ يكي نيست به من كمك كُنه! يكي هم بياد به داد فاطمه من برسه.
يا امام حسين خودت به دادمون برس!
دوتا زن به سمت ما آمدند.
ـ فاطمه جان اومدن! اومدن كمكمون!، سرت رو بلند كُن! نگاه كُن!
تو رو خدا چشم هات رو باز كُن! حالا كه وقت خواب نيست!
يكي از زن ها سر فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد.
دست گذاشت روي سينه فاطمه و سرش را تكان داد.
ديگري هم من را بلند كرد:
ـ بلند شو دخترم! بلند شو.
ـ كجا؟... براي چي؟... من بدون فاطمه هيچ جا نمیرم
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1