♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هشت
°•○●﷽●○•°
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا
ب درک
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم
جیغ زد :
یوهووو آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن
تو این همه روز اینجا نبودی که!!
یه روز که من
وااااای
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟
_چه عجب تشریف اوردین شما
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه
_بله خسته نباشید واقعا
+ممنون
_میگم ریحانه
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند
با لبخند گفتم
_عه آقا!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود
موتور محسن هم از دور چشمک میزد
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_لينك_حرام_است.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_هشت
سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد.. ) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید ( مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید..)
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد ( بهش دست نزن..)
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ )
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتونو با خودم میبرم.. )
حسام خندید ( من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه..)
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید ( دروغه.. )
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد ( واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. )
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..)
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست.. مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم..
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد..
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد (خفه شو .. دهنتو ببند.. )
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار میکرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست..
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟