eitaa logo
مَه گُل
617 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 به روایت امیرحسین. همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون. محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟ _ هیچی. همینجام. مهدی_ فکر کنم عاشق شده جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه ۶ نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم. بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین. محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟ محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم: _ بپر بالا رفیق. و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم. دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم. محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟ _ بیخیال داداش محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟ با حرص دستمو کشیدم و گفتم _ هروقت که حل بشه. محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد
📚 گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه. برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن. -سلام☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم... -چه عجب!! ماهم برات مهمیم!!😒 -بله آقای سمیعی😉 برام مهمید... مهمتر از دوستام -کاملا مشخصه!! شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒 فکرمم درگیر عرشیا بود. به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه... به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏 با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف، رفتم پیش مامان اینا! -خبـــ غذامو خوردم.... بفرمایید... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من... -خودت میدونی چیکارت دارم ترنم... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟؟ چت شده تو؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم، نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم! -چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم! چون من این زندگی رو نمیخوام! چون نمیخوام مثل شما بشم... -چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟😠 -سرکارید بابا جون! سرکارید!! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ -چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن، تا خودت جواب خودتو بفهمی! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا... -ولی من این زندگی رو نمیخوام!! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ -ترنم حرف دهنتو بفهم😠 چته تو؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!! -هه😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟؟ شما؟؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟ -من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡 -میدونم میدونم میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟؟😠 اصلا کدوم اسایش؟؟ کدوم ارامش؟؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه، در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون... دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒 فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم. یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد عرشیا بود😳 -اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم برای بار اخر ببینیم؟؟ پس زنده بود!! خوب شد دیشب نرفتم... وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒 جوابشو ندادم، نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن... بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم. -الو -سلام ترنم خانوم! حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که... -یه بار اینو گفتی😒 -اها!! پس پیاممو خوندی و جواب ندادی! گفتم شاید به دستت نرسیده😏 -اره،رسید،خوندم،جواب ندادم -ترنم خجالت بکش! خاک بر سرت که معنی عشقو نمیدونی! -عشق؟؟ هه... کجای این رابطه اسمش عشقه!!😒 -دیشب داشتم میمردم ترنم! هنوزم حالم خوش نیست! نمیخوای بیای دیدنم؟؟ -عرشیا دیروزم گفتم! دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠 -ترنمم من دوستت دارم... -اه بس کن! دیگه بهم زنگ نزن!! -همین؟؟ حرف آخرته؟؟ -اره! -باشه، پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!! -چی؟؟ تسویه حساب چی اونوقت؟؟😳 -خرجایی که برات کردم... عشقی که به پات گذاشتم... اینهمه بلا که سرم آوردی... مگه من گفتم خرج کنی؟؟ شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏 منو از چی میترسونی؟؟؟ -هه... نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉 -منظورت چیه؟؟😡 -خودت منظورمو خوب میدونی... -خفه شو عرشیا... بی شرف😡 -چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟😂 تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته... -خیلی بی غیرتی عرشیا😡 -به نفعته که پاشی بیای ترنم... -منظورتو نمیفهمم... -عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟😏 شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😌😉 اگه میخوای فردا عکسای دخترشو کنار یه پسر تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه.... تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم🤪😉 بای بای👋 به قلم:محدثه افشاری ادامه‌دارد...