••⚜••
#به_وقت_مهدویت⏰
حواسمان باشد!🙆♀
سبڪ زندگیمان مانع ظهور نشود....
به عشقش این #جمعه به سبڪ #امامزمان عمل ڪن،
فڪرش رابڪن!
مثلا یڪ روز بدون #گناه... :)
@mahgolll
••⚜••
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
پ.ن:
#معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ #سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری 🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@mahgolll
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــوزدهــم۱۹
👈این داستان ⇦ #چراهاےبےجواب🤔
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠⚡️من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم👌... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود🙁 ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...😊
🎋 تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ➰... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...🌸
- چرا بعضی ها دست به #گناه میزنن؟😰 ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...☹️
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با #احسان دوست شده بودم😊 ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های🌯 کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم👌... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...🤔
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... #تنها_بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...🤔🌸
❣بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...💠
#حس_تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
#رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ❗️❓... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
.
#ادامه_دارد....🔅
@modafehh
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
هدایت شده از کانال تـبادلاتمهدوی313
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــمِ
💚 #مبلغ_غدیر_باشیم💚
💚خـُدایا شڪرٺ ڪه غدیرےام💚
معرفی چند کانال بسیار پرکاربرد در پیام رسان ایتا ( تبادلات لیستی #313 )🚀
🌸حیای فاطمی غیرت علوی
❤️📿eitaa.com/joinchat/3112501254C512b3ace83
پروفایل های زیبــــا مــذهبی و امام زمانــی
eitaa.com/joinchat/2451636249C951dc2a543
کانال باران عشق
eitaa.com/joinchat/556924981Cf33054ad1b
سـفـــره_آرایــي و میوه آرایی حـرفــه اے یـاد بگیــر
eitaa.com/joinchat/2774663202Cc5645222a4
فدائیان بانوی دمشق
eitaa.com/joinchat/2351562753C2d5fa41833
درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
زیباترین متن ها برای خدا
eitaa.com/joinchat/451084316C3f1fa90cb7
سیری در صحیفه
eitaa.com/joinchat/7798802Cca13168b24
رمان های عاشقانه شهدایی
eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
درمحضرقرآن واهل بیت علیه السلام
eitaa.com/joinchat/2507669504C86c9b73bfa
دسر و ژله های شیک و اسون
eitaa.com/joinchat/1507655685Cac76267ae5
❌هرکس این ڪلیپو دیده سمت #گنـــاه نرفته
♨️این ڪلیپ را روزی یڪ بار ببینید
تا بفهمید این دنیا ارزش دل_بستن و #غصه_خوردن نداره ڪلیڪ ڪنید👇
🔵 eitaa.com/joinchat/2540961811Ce7a15d575a
جذب ممبر با تبادلات لیستی @Tab_313 🚀 👇
🔳 eitaa.com/joinchat/3361865764Ccac5402d73 🔳
«بسمالله»
🔅مرگ شیرین❗️
دیشب اقوام آمده بودند به منزل ما،
یک جعبه سوهان هم به همراه داشتند!
یک سوهان برداشتم تا با چایی بخورم،
بعد از چند لحظه درد عمیقی در دهانم حس کردم...
⚠️ناخودآگاه گفتم سوهان لعنتی.
خانواده با تعجب گفتن چرا؟!
اتفاقا سوهانش کیفیت و طعم خیلی خوبی داره.
💐مادر با لبخندی گفت؛
احتمالا همون دندونت که خراب شده
با شیرینی سوهان درد گرفته!
✅#مادر راست میگفت؛
پوسیدگی دندان خودم،
باعث شد شیرینی و خوشمزگی سوهان،
تبدیل به #درد بشه برام!!!
⛔️من نباید میگفتم سوهان لعنتی؛
باید میگفتم وای بر #دندان خودم...
👈🏻مواجهه ما با #مرگ هم همینطوره؛
مرگ حقّ هست،
مرگ کوچ از دنیای فانی به زندگی ابدی هست،
مرگ برای #مؤمن همچون بوییدن گل خوشبو است.
🌀امّا این ما هستیم که با #گناه،
وجودمون رو پوسیده میکنیم؛
و گمان میبریم مرگ دردناک است...
🖐🏻نه عزیز من؛
وجود خودت رو باید ترمیم و اصلاح کنی،
و گرنه مرگ برای اهلش خیلی شیرینه...
مگر ندیدی که #حاج_قاسم در نامهاش نوشت:
«آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟»
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و ششم ✨
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟😒
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟😊😒
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!😧😒
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده😧
-پس چرا باز نمیکنی؟!!😊
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..☺️😅
خندید و گفت:
_سلام.😍
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒
گفتم:
_چند روزه باید بری؟😒
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.☺️😒
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.🙏✨
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.😕
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و یازدهم ✨
با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.👌
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟🙁
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐
-با من چکار داره؟😟
-نمیدونم.😕
-مجبورم؟😟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.😠✋
-باشه.هروقت بگی میام.😊
-پس آماده شو.😊
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟😊
-خیالت راحت.😍
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید☺️
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅
-نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝️
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.😟یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.😊
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.😕
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.😐
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟😟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😧🙁
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟🤔
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁
-تو خدا رو قبول داری؟😊💖
-نه.😕
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊
با اشاره سر تأیید کرد.😔
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝️
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.😏
-چرا؟😟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده.😎☝️
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕
-گفتم که حتما #مجبور بوده.👌
-میتونسته نگاه نکنه.🙄
-بعضی گناه ها #فکریه.☝️
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من #عزیزتر هم
شده.👌
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
ادامه دارد...