eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 ♥بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ♥ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنابِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 شبتون به خیر هفته تون عالی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌺سلام صبح اولین هفته‌تون؛ شاد شاد شاد ... 😊😄😁 🍃🌺ارزش زنـدگی زمانی نمایان می‌شـود که؛ با داشته‌هایت احساس خوشبختی کنی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌺 بعد از تثبیت یه ویژگی در رفتارمون وقتشه دیگه وابسته تقویت کننده ها نباشیم یعنی عادتمون بشه 👌 چه جوری؟؟؟🤔 استفاده از تقویت کننده های متناوب یعنی بعد از چند بار تکرار کردن رفتار، تقویت کننده استفاده کنیم نه فوری و همیشه البته بعد از تثبیت تدریجا وابستگی را کم کنیم 👌 مثلا بچه بعد از عادت کردن به نماز خوندن یا نظافت کردن اتاقش که دیگه تثبیت شده براش بگیم جایزه داری😎😍 ولی بعد از یه هفته که نمازت را خوندی یا یه هفته اتاقت را تمیز نگه داشتی حالا یه هفته،سه روز، یه ماه .... قطعا جایزه و تقویت کنند باید باشه فقط کم کم وابستگیش را کم می کنیم تا خودکار اون فعل را انجام بدیم یا بده😊👌 اینجوری کم کم استقلال رفتاری در خودمون یا همسرمون یا فرزندمون شکل میگیره که فقط به خاطر جایزه و تقویت کننده کار نکنیم👌 البته تاکید می کنم باید حتما اول رفتار تثبیت بشه بعد قدم ششم 😊 قدم به قدم تا تغییر همراه ما باشید👌😊 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😊👇 امروزنگرش من به زندگی مثبت است و ایمان دارم زندگی بهترین فرصت رابرای موفقیت به من میدهد ومرادربهترین جایگاه برای کمک به موفقیت دیگران قرار می دهد. خداوندا بینهایت سپاسگزارم🙏 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 ازش فاصله بگیر . چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ... . . اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ... . - نه ... مشکلی نیست ... . - مطمئنید؟ ... این آقا رو می شناسید؟ ... - بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ... . با خنده گفتم ... اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... . باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ... قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ... . . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ... . . - نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ... . . سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ... . . زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... . با پوزخند گفتم ... می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ... چشم هاش از وحشت می پرید ... . . چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ... با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ... . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ... رفتیم جلو ... . - هی، شما جوجه مواد فروش ها ... . با ژست خاصی اومدن جلو ... جوجه مواد فروش؟ ... با ما بودی خوشگله؟ ... - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ ... . . یه تکانی به خودش داد ... با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ... به تو چه؟ ... . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ... نقش زمین شد ... . دومی چاقو کشید ... منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... . . - هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ... . . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ... گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من آدم غایب جوابی هستم یعنی دو سه هفته بعدِ اینکه یارو یه چی بارم کرد جوابشو تو حموم به خودم میگم.😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 احکام ویژه: حکم مسجد تخریب شده ⁉️سؤال: قسمتی از یک مسجد که در طرح عمرانی شهرداری به اضطرار تخریب شده، آیا همچنان حکم مسجد را دارد؟ 💬جواب: اگر احتمال برگشت آن به حالت اولیه وجود نداشته باشد، احکام شرعی مسجد را ندارد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سفیدشدن پوست قرار دادن مخلوط دوغ و جو روے پوست سبب لایه بردارے ملایم پوست شده و به آن روشنی داده و لڪه های قهوه اے را از بین می برد ‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود. - منظورت چيه؟😠 انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم. -فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه مي‌كنن. -به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه! -آبروت مي‌ره! اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج مي‌زد. -تو چرا مي‌ترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم. ديگر همه سرها و نگاه‌ها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم: -اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم. ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم. چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد مي‌شد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم: -چرا اين كارها را مي‌كني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي مي‌كني؟! باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد. -برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده. -ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم. از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم. -حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه. مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت: -نه دختر! اشتباه تو همين جاست! و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد. -مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره. من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه مي‌داد. -بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم. چيزي دلم را چنگ مي‌زد. مادر هنوز هم حرف مي‌زد. -بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم. ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغ‌هاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث مي‌شد صدايم درست از حنجره خارج نشود. -باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت مي‌تونين به علاقه‌ها و شخصيت تون برسين. جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم.... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ مي‌رود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم. سرگردان در خيابان‌ها قدم مي‌زدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشين‌هاي شيك شان برايم مي‌ايستادند يا بوق مي‌زدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اين‌ها را هم از دست مي‌دادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت! وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباس‌ها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم. در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم مي‌خواست بروم. بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم. 💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارمي‌كردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم مي‌خواست مي‌توانستم سوارش شوم. مي‌توانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر مي‌شد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك مي‌شدم؛ نزديك تر و نزديك تر. هر چه بالن بالاتر مي‌رفت به خورشيد نزديك تر مي‌شد. دلم از شادي و خوشحالي مالش مي‌رفت. كاش مادر مي‌ديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو مي‌شد. ترس برم داشت. دلم مي‌خواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو مي‌شد. با تمام قدرت فرياد زدم: « مادر! مادر! » از صداي خودم بيدار شدم. صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان مي‌داد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم مي‌شد. « حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. » ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم: « من به مسافرت مي‌روم. » فقط همين! وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آن‌ها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد. - امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده. - حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم. - باشين تا ببينم مي‌شه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيره‌ها مي‌نويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت مي‌تونين با بقيه همراه بشين. - چرا دو نفر؟ - براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيره‌ها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي مي‌شه! ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹 با تشکر از همراهان همیشگی مه گل که در نظرسنجی این هفته در مورد کلیپ شرکت داشتند👏👏👇👇
هدایت شده از طاها
سلام باتوجه به اینکه مادر هر گروه که هستیم از جمله گروه خانوادگی یا دانش آموزی آنجا حریم خصوصی افراد آن گروه محسوب می شودوهرکدام از افراد باید تمام اطلاعات گروه را محرمانه نگه دارند بنابراین اگر هرکدام از ما صوت ویا کلیپ بقیه دوستان را هر چند فقط به قصد خنداندن دیگران به صورت دابسمش با کمی تغییر اجرا کنیم چون باعث هتک حرمت وآبروی طرف مقابل شدیم جرم محسوب می شود وطبق قانون مجازات که شامل جزای نقدی و حبس است مجازات می شویم.
هدایت شده از R A
سلام. انتشار دابسمش بدون اجازه صاحب آن جرم است وباید کمتر ساخته ومنتشر شود. (رسول اثناعشری)
هدایت شده از صدیقه
سلام. انتشار دابسمش جرم است وباید کمتر ساخته ومنتشر شود. (صدیقه عنایتی مورنانی)
هدایت شده از مهدی
سلام. به نظر من جرم است وباید کمتر ساخته ومنتشر شود. (مهدی شعله)
هدایت شده از Hamidreza Nadi
سلام وقت بخیر اگه توهین ومسخره کردن به قومیت هاواشخاص ودین نباشد به قول معروف سرگرمی حلال باشد اشکالی ندارد _ حمیدرضا نادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈زاویه‌دیدخود را‌ تنظیم‌کنیم👇 💥 یکی گفت: چه دنیای بدی شاخه های گل هم خاردارند 💥 دیگری گفت: چه دنیای خوبی شاخه های پرخارهم گل دارند 👈😍 عظمت در نوع نگاه است نه درچیزی که مینگریم شب خوش
❤️ دل خوش ڪرده ام بہ سحرگاهان تا شاید صبا عطر زلف تو را بہ دسٺ نسیم سپرده مشام هستے سیراب گردد... سلام ای گل غایب✋☀️ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍵 خواص جوشانده جعفری برای لاغری و سنگ کلیه ☘️ جعفری از سبزی های است که خواص درمانی زیادی دارد و همینطور جوشانده آن در لاغری و درمان سنگ کلیه تاثیر دارد. ☘جعفری خون ساز هم هست ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 نمی کشمت . سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... . - به چی زل زدی؟ ... - جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفت م ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... . . بردمش کافه ... . - من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... . . منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه... . . پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ... . . یکی یکی از در کافه میومدن تو ... . - هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 قول شرف . تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ... چسبیده بود به من ... . - هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... . و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... . . - اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ... . - امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ... . همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... . . از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... . . - اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ... . . - منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ... . سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1