eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳سال1384 بودکه کادربسیج مسجدموسی ابن جعفر(ع)تغییرکرد.من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم وقرارشد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.دراین راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما کرد. 💟مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. ❇به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم.سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد.این پسرک حدود16 سال داشت سریع بیرون آمد و حسابی مارا تحویل گرفت حجب وحیای خاصی داشت. متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق است. 🔷سید هم چند روز بیشتر نبود که بخاطر خرید فلافل با این پسر آشنا شده بود.به نظر پسرخوبی می آمد. ✴چند روز بعد این پسر به همراه ما به اردوی قم و جمکران امد.در آن سفر بود که احساس کردم این پسر روح بسیار پاکی دارد.اما کاملا مشخص بودکه درون خودش به دنبال یک گمشده میگردد. 🗣راوی:حجت السلام سمیعی 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... @mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 احمقی به نام هانیه 》 🖇پدرم که از داماد طلبه‌اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی☕️🍰 ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ...😔😳 🔻هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می‌گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی❓... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...😔 🔸گاهی اوقات که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته دلم می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم ... اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ...💔🍃 اون روز می‌خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد☎️ به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...❌ 🔹به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...❣ ✍ ادامه دارد ... @mahgolll •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
... امید که با خودش فکر کرده بود سعید به ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع گذاشت داخل کیفش! سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟! من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟! صداش رو بلند کرد و به سعید گفت: دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی! مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو... امید که دیگه حسابی عصبی شده بود و همینطور سعید را به دیوار چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش! سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد... آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین! سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟! بچه ها ی دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد! اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند! مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم... سعید و امید که با مامور حراست رفتند من‌و لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم... خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟! لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟ گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟ گفت: نازی تو منو می کشی! خوب معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری سعید رو زد... گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد! لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟! تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟! گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم! گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه! بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه... اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن! لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد! گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه! لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری! دفعه بعد هم با خودم... نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
دستش را بین زمین و هوا گرفتم با همون حالم گفتم: سجاد اصلا حال من رو میفهمی؟! بدون اینکه چیزی بگه رفت سمت ماشین نشست پشت فرمون! نمی دونم سجاد تا حالا واقعا عاشق شده یا نه! هیچ وقت در این مورد حرفی نزده ... با نگاه مایوسانم گفتم: سجاد تو تا حالا عاشق نشدی حق داری درکم نکنی! هیچی نگفت فقط پدال گاز را با شدت بیشتری فشار داد‌... ادامه دادم اصلا به نظرت من اشتباه نکردم عاشق شدم! باز هم سکوت کرد... از سکوتش منم ترجیح دادم سکوت کنم و نگاه پر از غمم خیره به ازدحام خیابون... مسیری که داشت می رفت مسیر خونه ی امیر نبود‌‌... بعد گذر از چند خیابون اصلی رفت توی مسیر فرعی ... حوصله ی پرسیدن اینکه کجا می‌ره را نداشتم حتما امیر جایی دیگه برای سوار شدنش آدرس داده بود... بیست دقیقه ایی گذشت انتهای مسیر فرعی رسید به یک جای خوش آب و هوای خلوت... ایستاد و گفت: مهرداد پیاده شو.... متعجب نگاهش کردم و گفتم: برای چی مگه قرار نبود بریم دنبال امیر! خیلی جدی گفت: جواب سوالت را نمی خوای؟! و بعد هم پیاده شد... با تردید پیاده شدم... یه گوشه روی یه کلوخ سنگ نشست... منم روبه روش نشستم ... یعنی چی می خواست بگه! یعنی سجادم عاشق شده! پس چرا هیچ وقت حرفی نزده بود! برای لحظاتی غم دلم یادم رفت و درگیر سجاد شدم... کنجکاو نگاهش کردم با تردید پرسیدم سجاد واقعا تو هم! ساکت بود و مردمک چشمش خیره به شاخ و برگ درخت های اطراف ...‌ صبرم تموم شد و گفتم جون به لبم کردی خوب بگو دیگه! نگاهش را با تامل به سمتم چرخوند و گفت: زندگی بدون عشق و دوست داشتن بی مفهومه این یه قاعده است ولی هر کسی حقه انتخاب داره! گفتم: سجاد کلیشه ایی صحبت نکن بروسر اصل مطلب! کمی مردمک چشمش را جابه جا کرد با یه حالت خاص گفت: اصل مطلب! ِمِن مِن کنان گفت: بذار یه مثال بزنم اگه یه پسر ظاهراً خوش اخلاق و خوب ولی با وضعیت مالی متفاوت بیاد خواستگاری خواهرت تو چی میگی؟ مهرداد ابروهاشو بهم گره زد و گفت: این بحثش خیلی فرق می‌کنه شرایط زندگی هر کسی باید بهم بخوره! سجاد گوشه ی لبش را گزید و سرش را انداخت پایین .... انگار مهرداد نفهمید چی شد! سجاد آب دهنش رو به زور قورت داد و خیره نگاهش کرد و گفت: پس این حق را به آقای شمس بده! مهرداد گفت: من قبول دارم و بهش حق میدم ولی به نظرم طرفین می تونن با هم توافق کنن! مشکلی که آقای شمس مطرح می کنه برای من و ترنم اصلا مسئله نیست! _خوب اگه واقعا بین خودتون این مسئله حله چرا این قضیه را با آقای شمس درمیان نمی ذاری؟ _مسئله اینجاست که بابای ترنم میگه ترنم الان چشم و گوشش بسته است نمی تونه درست تشخیص بده! من که وسط برزخم نگفتی سجاد تو چی؟ نگاهش را خیره به مهرداد کرد و بدون اینکه جواب سوالش را بده گفت: به نظرم بیا برو با خانم شمس صحبت کن و ماجرا را براش تعریف کن من ماجراتون رو تموم شده نمی بینم! سری تکون دادم و گفتم الان نمی تونم خیلی بهم ریخته ام خیلی! شاید باید کمی زمان بگذره تا بشه کاری کرد...شاید... نگاهش را از چشم های مهرداد دزدید و گفت حداقل به خواهرت بگو بهش بگه که بدونه جا نزدی! یاد مریم افتادم با دادی که سرش زدم... ترجیح دادم برسیم به یه جایی بعد پیام بدم یا زنگ بزنم... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد... این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم... یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم... از شهدا مدد خواستم کمک کنند... و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا‌‌‌... در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد... خواهران کرونایی! این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز... دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ... جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود .... ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم. آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ... وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت... شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند... لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد... حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند! بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها! تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود... آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟ آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟ هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم... دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود... سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد... شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم! یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست! هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند... و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم..‌. و دوباره جنازه... و دوباره... بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم... نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد! اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند! برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟! و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد..‌. زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود... در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار! در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد... دوست داشتم بیشتر بشناسمش! قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود... ولی نمی دانستم که... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد... مهدی راست می گفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار میکردم! به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم.... مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد‌... به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!! با حالتی که بیشتر شبیه تاسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟! متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه! گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟ با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی! تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!! یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم... بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه! فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود! بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من! رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم.... با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه... احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم.‌‌‌.. حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود... زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد... برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه ام کرد.... آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود... سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی! تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده..... بالاخره رسیدیم... محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم..‌. از کاشی کاری هاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود... حجره هایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم.... توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه ایی که عمامه ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد... مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید... هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگه ای که چهره اش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلا به قیافه اش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی بینیمت! خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده! بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
هنوز داخل آشپزخونه نرسیده بودم که محسن در رو باز کرد... مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمتش... سلام و حال و احوالی.... بعد از کمی استراحت محسن رفت پای لپ تاپ و مشغول کارهای عقب موندش شد. رفتم کنارش نشستم کمی مِن مِن کردم و مثل همه ی مادرهای نگران به محسن گفتم: محسن... از زیر عینکش نگاهم کرد و گفت: جان... گفتم: ممکنه با این همه تلاشی که ما داریم برای همین یه دونه پسرمون که خدا لطف کرد و بهمون داد می کنيم از امکانات تا ابراز محبت، اهمیت دادن به نیازهاش یعنی ممکنه احسان هم دچار اشتباه بشه! آخه... آخه نوجوون و نوجوانی اوج شور... با این وضعیت کرونا که شرایط بیرون رفتن برای بچه ها راحت نیست! انیس و مونسشون شده فضای مجازی! نمیدونی محسن چقدر توی این هفت و هشت ماه اخیر نوع مراجعه کنندهام عوض شده... همش حرف از رابطه... رابطه هایی که مشکل روحی... مشکل جسمی... نتیجشه! حتی... حتی...خانواده های خوب که متاسفانه درگیر شدن... نگرانم... عینکش رو کمی جابه جا کرد و متعجب نگاهش رو به چشمام دوخت وگفت: اولا که به قول خودت موقعیت افراد رو نباید تعمیم داد به موقعیت خودت! یعنی چون بچه ی فلانی درگیر شده پس ما هم در گیر میشیم! اما خوب باید تجربه گرفت و جوانب احتیاط رو بیشتر کرد! و نکته ی مهمی که نباید فراموش کنی رایحه اینکه خدا خودش گفته هر انسانی باید امتحان بشه! شاید تلاش ما و داشتن امکانات و ابراز محبت کمک کننده باشه اما تعیین کننده نیست که به خطا نره یا درست انتخاب کنه! فقط اینکه خدا کنه تونسته باشیم درست انتخاب کردن رو به احسان یاد بدیم چه در فضای مجازی چه در فضای حقیقی! هر آدمی یه روز باید روی پای خودش وایسته و بین دو راهی تصمیم بگیره ما هیچ وقت نمی تونیم به جای کسی تصمیم بگیرم حتی اگه اون فرد پسرمون احسان باشه! بعد لبخندی زد و گفت: البته شما به عنوان یه مادر می تونی راهنماییش کنی و مسیر درست رو نشونش بدی و این در حکم تصمیم سازیه تا افراد درست تصمیم گیری کنند، پس میشه کمک هایی کرد و مسیر درست رو نشون داد با این همه حالم اون باز تنها خودشه که باید جهت حرکتش رو انتخاب کنه! چشمهام رو ریز کردم و گفتم: آره درست میگی هر کسی باید امتحان بشه تا ببینه چند مرده حلاجه! بعد با خنده گفتم البته اینکه گفتی آقاااا کار یه مشاوره که با تصمیم سازی، زمینه ی تصمیم گیری درست رو برای مخاطبش ایجاد کنه جهت اطلاع عرض کردم... لبخندی زد و گفت: خانم، قربون خدا برم مادر رو با چندین بُعد کارایی خلق کرده یکشم مشاوره است خدااااایش با این همه هنر بهشت خاک زیر پاتونه هااااا... بعد هم با حالت خاصی دستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت: البته شخصا به ساحت مقدس شما جسارت نکردم خانم دکترررر... لحنم عوض شد دستش رو گرفتم و گفتم: محسن میشه باهاش صمیمی تر باشی آخه هر کارم کنیم رابطه ی پسر و پدر اگه درست شکل بگیره خیلی موثرتره... میدونی که چی میگم... دستش رو گذاشت روی چشماش و گفت: چشم اگه این کارا بذاره و به لپ تاپ اشاره کرد... گفتم: نه دیگه نشد! بر اساس دین هم بخوایم حساب کنیم مسئولیت تربیت بچه ها با پدر! گفت: یا خداااا !!! تا شنیدیم با مادر بوده از کی تا حالا تغییر کاربری داده خانم مشاور! گفتم: از وقتی که قبل از اینکه یه مشاور باشم یه مسلمونم که اصل ها رو بر اساس اصل دین میگم نه شنیده ها! دستهاش رو برد بالا و گفت: انا تسلیم... بعد با چشمکی معنی دار و لبخند ریزی گفت: چیزی هم راجع به جهاد زن بر اساس دین خوندی یا نه! فقط برای پدرهای بیچاره، پرکار نسخه می پیچی! محکم زدم به شونش و گفتم: ای بددددجنس! دوباره تن صدام تغییر کرد و گفتم: محسن بهم قول میدی بیشتر حواست بهش باشه! اینار اون زد به شونم و گفت: خانم دکتر نسخه ی حکم قبلی رو نپیچیدیاااا! بعد لحنش عوض شد و قاطع گفت: جدای از شوخی، من واقعا تلاشم رو میکنم رایحه! بقیه اش رو هم می سپارم به خدا... دلم کمی قرص شد و گفتم: ممنونم بابت همه چی... بیشتر از این مزاحمت نباشم به کارت برس... رفتم سری به احسان بزنم که داخل اتاقش مشغول بود اما با صحنه ای که دیدم خشکم زد! صفحه ی گوشیش روشن بود این وقت شب! بهت زده گفتم: احسان داری چکار میکنی! گفت: چت... با کنترل احساس گفتم با کی پسرم: ؟؟! در کمال ناباوریم گفت:.... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 -يهو چشم  باز مي كني  و مي بيني  صاحب  همه چيز شدي . مثل  من ، خانه ... ماشين ... چند جريب  زمين ... فروشگاه  لوازم  يدكي ... .حسين  غضب آلود به  علي  نگاه  مي كند. مي خواهد حرفي  بزند كه  مادر با اشاره  او را به  سكوت  دعوت  مي كند.  فريبرز كه  تا آن  لحظه  ساكت  بود؛ پا روي  پامي اندازد، شانه  عقب  رانده ، يك  دست  به  روي  مبل  تكيه  مي دهد و با دست  ديگر درحاليكه  انگشت  كوچك  خود را از ديگر انگشتان  جدا كرده ، با شست  و سبابه اش شيريني  برداشته  مي گويد:  -حرف  اول  رو تو دنيا، علم  و تكنولوژي  مي زنه ، اساتيد ما تو دانشگاه هاروارد معتقد بودند كه  دنياي  امروز دنياي  كمپيوتره ، يكي  از فيلاسوفاي  بزرگ تو دانشگاه  نيوجرسي  سخنراني  مي كرد و مي گفت : قرن  حاضر... قرن  مغز وتفكره ...  صحبت ها بالا مي گيرد، علي  از كاسبي  سخن  مي راند و فريبرز از تخصص  وتحصيلات  و طلعت  سخنان  فريبرز را با آب  و لعاب  به  رخ  جمع  مي كشيد.ليلا گوشة  روسري اش  را مرتب  دور انگشتانش  مي تاباند و پاهايش  راناخودآگاه  به  هم  قفل  مي كرد. ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ...  فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ...  اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد حمل سلاح هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم ... . درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن ...  دادگاه کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . به 9 سال حبس محکوم شدم ... یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... . ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود. - منظورت چيه؟😠 انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم. -فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه مي‌كنن. -به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه! -آبروت مي‌ره! اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج مي‌زد. -تو چرا مي‌ترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم. ديگر همه سرها و نگاه‌ها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم: -اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم. ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم. چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد مي‌شد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم: -چرا اين كارها را مي‌كني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي مي‌كني؟! باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد. -برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده. -ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم. از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم. -حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه. مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت: -نه دختر! اشتباه تو همين جاست! و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد. -مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره. من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه مي‌داد. -بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم. چيزي دلم را چنگ مي‌زد. مادر هنوز هم حرف مي‌زد. -بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم. ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغ‌هاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث مي‌شد صدايم درست از حنجره خارج نشود. -باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت مي‌تونين به علاقه‌ها و شخصيت تون برسين. جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم.... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ....صدام می لرزید و نذاشتم ادامه بده مهیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربان گفتم: میدونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاده با غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شال گردن را برداره بریده بریده گفتم خوا...هش می..کنم... هوا خیلی سرده...اگر بگم به خاطر من حرف مسخریه پس بزار به خاطر مامان بزرگ دور گردنت باشه. پوفی کشید و زیر لب آروم گفت: برو تو خونه درست نیست اینجایی. نفهمیدم با چه قدم‌هایی دور شدم از دید امیر علی که حتی صدای پر از بغضم اخم پیشونیش را تغییر نداد. رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه‌ی تخت امشب فقط دلم تنهایی می‌خواست که بشکنم این بغض‌هایی رو که دونه دونه راه گلوم را می بستن. صدای السلام علیک یا اباعبدالله علیه السلام طنین انداخت توی همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی قلبم و با ادامه سلام زمزمه کردم این کلامی را که پر از حرمت بود نفهمیدم کی اشکام روی گونه هام سر خوردن انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن. تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت نمی‌دونم مامان بود یا بابا که خواستگاری را مطرح کرد هرچه که بود قلب من اونقدر داشت با کوبش شادی می کرد که از یاد صورتم سرخ و سفید شدن بره. جلسه اول خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز، که همه چیز همون شب انجام شد حتی بله برون ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد! با این حرفش بدجوری گیر افتادم... هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم! ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده! و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد! آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟! نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد! عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود! وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم! از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه... و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است... هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد... مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد! خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته... و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا... با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون... از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست... از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه... هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد! یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
وسط کشمکش درونیم بودم که فریده سرش رو به حالت تاسف باری برای مهسا تکون داد و گفت: من دیگه طاقت این وضع رو ندارم مهسی! اگه تو میخوای و دوست داری برو با این سعادت خانم هویج بستنی نوش کن! مهسا در حالی که داشت کمک من می کرد گفت: هر جور راحتی! تا بلند شدم کمی چادر و مانتوم رو که حسابی خاکی شده بود رو بتکونم، فریده رفت! مهسا هم بدون اینکه واکنشی به رفتن فریده نشون بده تنها یه جمله گفت: به درک که رفتی! و بعد اومد بدون معطلی کمکم کردتا لباس های خاکیم تمیز بشه! گفتم: مهسا ببخش من باعث شدم بینتون بهم بخوره، باور کن اصلا نمی خواستم اینطوری بشه! مهسا از من که مطمئن شد ظاهرا چیزیم نشده گفت: اول که تو ببخش که نیومده مفصل پذیرایی شدی اونم این شکلی! بعد هم من آرزو میکردم کاش یکسال پیش تو زندگی من اومده بودی تا اصلا این دوستی من با فریده شکل نمی گرفت! در هرصورت مهم نیست اسیرش نشو... حالا بگو ببینم به ما آب هویج بستنی میدی یا نه! خیلی دوست داشتم مهسا ادامه بده که ببینم ماجراشون از اول چی بوده که اینجوری میگه! اما ترجیح دادم خودش برام توضیح بده تا اینکه من سوال کنم... با هم راه افتادیم به سمت پاتوق من، همونجایی که دیگه تقریبا هیچ کدوم از دوستان صمیمی ام نمانده بود که طعمش رو نچشیده باشه و حالا نوبت مهسا بود. البته مهسا از نظر تیپ و رفتار تفاوت عمده ای با سایر دوستام داشت و حتی هنوز من مطمئن نبودم که می تونه دوست من باشه یا نه؟ پشت میز منتظر نشسته بودیم تا سفارشمون آماده بشه و برامون بیارن، خواستم دوباره بخاطره فریده ازش دلجویی کنم و بگم که نگران فریده هم هستم که حالا تنهاست مشکلی براش پیش نیاد، که مهسا گفت: یه زنِ مطلقه ای، مثل فریده چیزی برای از دست دادن نداره خیلی نگرانش نباش! چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون! با همون حالت گفتم: فریده مطلقه است!!!! مهسا نفس عمیقی کشید و گفت: آره متاسفانه ناخودآگاه پرسیدم: وااای آخه چرااااا؟! مهسا ادامه داد: اونطوری که فریده برام تعریف کرده ، شوهر خیلی خوبی داشته و ظاهرا ماجرای طلاقشون بخاطره یه نگاه بوده. ابروهام بیشتر توی هم رفت و متعجب تر گفتم: واا! یه نگاه باعث طلاقشون شده؟! مهسا بدون اینکه حرفی بزنه فقط با حالت خاصی سرش رو تکون داد.... همزمان دو تا لیوان هویج بستنی جلومون گذاشته شد. نمیدونم چی باعث شد مهسا ترجیح بده دیگه بحث رو ادامه نده و مشغول آب هویج بستنی بشه! ولی ذهن من داشت از سوالات متعدد منفجر میشد! نتونستم طاقت بیارم و با کمی تردید بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: مهسا تو هم ازدواج کردی؟! با اینکه مثلا خودم رو مشغول آب هویج بستنی کردم تا جوابش رو بشنوم اما احساس میکردم خیره داره بهم نگاه میکنه، نهایتا به ناچار چون جواب دادنش طول کشید سرم رو بالا آوردم... و حدسم درست بود دقیقا داشت خیره بهم نگاه میکرد و بعد از تامل چند دقیقه‌ای گفت: نچ من ازدواج نکردم! کمی خیالم راحت شد، اما یه لحظه با خودم گفتم پس این داریوش کی بود این وسط؟ و فوری بچه مثبت درونم بهم گفت به تو چه! مگه فضول مردمی! و من خیلی شیک قانع شدم! کمی از آب هویجم خوردم و چون نمیخواستم توی زندگی مهسا کنجکاوی کنم بیشتر از این چیزی نپرسیدم، ولی مهسا خودش ادامه داد.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت. و چقدر کتک خوردم.. و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد.. و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود.. یک وحشیِ بی زنجیر.. و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده.. چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک. یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟ الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند.. سَبکش کاملا آشنا بود.. و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.. دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور.. فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم) و من بی حال اما مات مانده.. نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست.. نه صدا.. نه ظااهر.. این مرد که بود..؟؟؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی.. از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود.. از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه.. فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد.. بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی.. حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی،شبیه آخر دنیا… مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر.. این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم اما دریغ از یک نشانی.. مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش.. به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.. من گم شده بودم یا او؟؟؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش. اما نه.. خبری نبود.. و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی.. مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید که انگار بدبختی در ذاتشان بود. و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد.. ... نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف... شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن... داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت! براستی که تاریخ هم چنین بود مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد! اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید! و چه بسا از یاران حسین جابمانیم! دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم... متعجب گفتم: چرا! گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته... درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا... اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود... می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ... سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم! با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند... دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم... توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا... دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ... تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران... ماجراها داشتیم با هم... نویسنده :
نیم ساعتی گذشته بود برعکس دفعه ی قبل یه اتفاق عجیب بود! اینکه من هیچ حال و حس معنوی نداشتم نه اشکی نه دلتنگی نه دعایی هیچی ! شنیده بودم از بزرگانی مثل آقای بهجت اجازه ورد اشکه! شنیده بودم اشکت جاری بشه برا اهل بیت یعنی همون موقع دارن بهت نگاه میکنن! خوب وقتی آدم اشکش در نمیاد چکار باید بکنه! هیچی دیگه هیچ کار نکردم! ( البته بگم راهکار داره ها! من اون لحظه یادم رفته بود چکار باید کنم که بعدا براتون تعریف می کنم کجا یادم اومد یا بهتر بگم یادم آوردند که چه کنم) بعد دیدید بعضی هامون سریع توجیه و بهانه میاریم که حتما بخاطر اینه، حتما بخاطر اونه! منم دقیقا با یه بهانه به خودم گفتم حتما بخاطر خستگی زیاده بهتره کمی استراحت کنم! ولی خوب من که نمی تونستم مثل همسرم و بچه هام نقش زمین بشم ! هر چند که اینقدر شلوغ بود که هیچ کس دقت نمیکرد روی زمین انسان از نوع زن یا مرد یا بچه خوابیده! ولی بهر حال با توجه به روحیات خودم نهایتا به حالت نشسته سرم رو گذاشتم روی دستهام، شاید براتون پیش اومده و تجربه کردید آدم از شدت خستگی خوابش نبره و دقیقا حال من اینطوری بود ضمن اینکه یه عذاب وجدان هم سراغم اومده بود که چرا از این لحظه ها استفاده نمی کنی! دو ساعتی توی همین وضعیت بودم که دیگه کم کم‌ابنقدر رفت و آمد زائرها زیاد شد که بچه ها و همسرم و هر کسی اون اطراف بود از همهمه و سر و صدا بیدار شدن... به سختی رفتیم یه گوشه ای پیدا کردیم که بشه وسیله ها رو گذاشت تا یه فکری کنیم در همین‌حین بچه ها که سر حال تر شده بودن با هم داشتن صحبت میکردن عارفه زهرا به محمد حسین می گفت: اینجا همونجایی که امام علی بهمون کلی جایزه میده! محمد حسینم اومد پیش من و گفت: مامان عارفه میگه اینجا از امام علی کلی جایزه گرفته به منم میده؟ دستم رو کشیدم روی سرش و در حالی که گفتم آره مامان جان هر چی بخواین آقا بهتون میده، احساس کردم پیشونیش داغه! پیش خودم گفتم از شدت خستگیه بعد هم برای اینکه حالش رو عوض کنم با هم بلند شدیم رفتیم سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی کنار صحن... عارفه زهرا با محمد حسین درخواست هایی که از آقا داشتن به چشم برهم زدنی اجابت شد و رسیدن، یعنی از عروسک گرفته تا تمام وسایل حمل و نقل عمومی مثل ماشین و هواپیما و قطار اسباب بازی ... همسرم هم توفیق پیدا کرد به جای آقا پول این هدیه ها روحساب کنن...‌‌ ما خوب میدونستیم این هزینه کردن عین سرمایه گذاری ذهنیه برای بچه ها و لازمه! خلاصه حال بچه ها به طور اساسی عوض شد... بچه ها همون گوشه ی صحن مشغول بازی شدن همسرم هم رفت که ببینه صبحانه که دیگه نه ، نهار چکار کنیم که به پیشنهاد همدیگه با اون شلوغی به این نتیجه رسیدیم که فعلا یه نون و پنیر بخوریم تا ببینیم چی میشه! جمعیت لحظه به لحظه شلوغ تر میشد من تصمیم گرفتم برم داخل حرم که عارفه هم گفت مامان منم همراهت میام، دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل ولی اینقدر شلوغ و ازدحام بود خصوصا حضور آقایون که واقعا نمیشد داخل صحن اصلی شد و رفت پای ضریح... با دختر یه سلام از همونجا دادیم و مجبور شدیم برگردیم... من رو به همسرم گفتم :چقدر شلوغه! نتونستیم بریم زیارت که هیج! ایوان طلای آقا رو هم نتونستیم ببینیم! که ایشون گفت: با تجربه ایی که من دارم هر چی این دو سه روز وضعیت اینجا شلوغتر بشه بالاخره حضور جمعیت چند میلیونی دیگه! ناخودآگاه با این جمله ی همسرم فکری به ذهنم رسید... ادامه دارد....