#ناخواسته
#قسمت_بیست_وهشتم
با همون سر و وضع راه افتادم سمت کلانتری...
پریشان و آشفته از غم رفتن سجاد...
بین راه یه تماس با ترنم گرفتم از بی خبری نگران نشه!
گفتم: دارم میرم کلانتری برای شناسایی،
ترنم حال خرابم رو خوب می فهمید...
رسیدم جلوی کلانتری، من که تا حالا پام به اینجور جاها نرسیده بود گیج و حیرون از نگهبان دم در پرسیدم کجا باید برم!
اون بنده خدا هم راهنمایی کرد.
داخل اتاق افسر مربوط به پرونده ی سجاد منتظر نشستم بعد از چند لحظه افسر اومد و توجیهم کرد که خوب دقت کنم تا به نتیجه برسیم.
چندین نفر را دیدم اما هیچ کدوم از اونها نبودن!
خسته و کفری منتظر نشستم روی صندلی یک ساعتی بود مدام زل زده بودم به قیافه ی آدم های متفاوت!
جالب بود برام که بعضی قیافه ها اینقدر چهره ی مظلومی داشتن که باورت نمی شد بتونن به یه مورچه آسیب برسونن چه برسه به یه آدم!
یاد حرف سجاد افتادم که همیشه تاکید داشت از روی ظاهر آدم ها همه ی درونشون را نمیشه پی برد!
در میان همین افکار بودم که افسر گفت: دو نفر هم تازه آوردن اینها رو هم ببین که دوباره نیایی معطل بشی!
باورم نمی شد یکی از همین دو نفر باقی مونده، یک نفر از همون ارازل چاقو و قمه به دست بود!
با دیدن اون نامرد داغ سجاد حرارت گرفت...
رفتم سمتش گفتم: فقط بگو چراااااا؟
خیلی وقیحانه گفت: دخترا خودشون از ظهر به ما چراغ دادن!
گفتم: چی! چراغ دادن ؟
گفت: آره دیگه!
شما خودت که آقایی بگو! وقتی بری عطر فروشی دو تا دخترم اونجا مدام عشوه بیان چکار می کنی؟
ما هم دو تا متلک گفتیم و اونها هم دو تا فحش دادن!
ما هم گرفتیم که چراغ سبز نشون دادن دنبال شون رفتیم و به حساب خودمون تو فرصت مناسب یه جای خلوت خواستیم به خواستشون برسونیمشون!
چشمهام از شدت عصبانیت از حدقه داشت می زد بیرون با همون حالت نگاهش کردم و گفتم: بی غیرت و بی شرف ناموس خودتم بود همین کارا میکردی؟
لااقل سگ شهوت گرفته بودت چرا دیگه چاقو زدین نامردا!
افتاد به تته پته و گفت: بخدا اون ناخواسته بود لامصب دستم به چاقو عادت کرده!
طاقت نیاوردم یقه اش رو محکم گرفتم و گفتم: آدم نفهم می دونی به خاطر همون چاقوها که زدی رفیقم الان کجاست!
زیر یه خروار خاک!
اومدم با مشت بزنم توی صورتش که
افسر نگهبان اومد جلو وکشیدم عقب!
گفت: آقا حالا که شناسایی کردی بقیه اش را بسپار به ما بفرما آقا! بفرما!
اومدم بیرون مثل دیگ زود پز سرم داشت سوت می کشید آخه یه انسان تا چه حد می تونه پست و رذل بشه چقدر!
اشک و بغض دیگه توانم رو بریده بود!
چطور آدم به این راحتی می تونه چنین اشتباهی بکنه و بعد بگه ناخواسته بود!
چطور ممکنه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_بیست_ونهم
رسیدم خونه خیلی حالم بد بود خانوادم هم می دونستن الان تو چه حالیم!
چیزی خورده و نخورده رفتم داخل اتاقم نیم ساعتی دراز کشیدم تا شاید کمی از این فشار روحیم کم بشه...
هنوز به خواب عمیق نرفته بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم!
ترنم بود...
بعد از احوال پرسی و اینکه کلانتری چی شد به نتیجه ای رسیدیم یا نه!
از نوع صحبت کردنش احساس کردم چیزی می خواد بگه که خجالت می کشه و نمی تونه!
گفتم: ترنم جان کاری داری عزیزم بگو!
گفت: راستش می دونم خسته ای و اصلا وضعیت روحیت خوب نیست ولی می خوام ببینمت راستش چطوری بگم!
دوباره حرفش روخورد!
گفتم: خوب باشه اگه نمی تونی تلفنی بگی میام ببینمت اصلا چی بهتر از دیدن تو می تونه حال من رو خوب کنه!
هنوز خیلی از عقدمون نگذشته بود و طبیعی بود که ترنم کمی خجالت بکشه تا بتونیم راحت صحبت کنیم!
یه خورده به سرو وضع آشفته ام رسیدم
جلوی آئینه که داشتم موهام رو شونه می کردم یاد حرف سجاد افتادم از بس همیشه مرتب و تمیز بود بهش می گفتیم آقای براق!
اون هم در جوابمون می گفت: آدم مسلمون همیشه تمیزِ، همیشه براقِ حتی اگه لباسش کهنه باشه از خط اتوی تکراری برق می زنه!
سینه ام پر شد از آه عمیقی در حسرت نبودنش...
سوار ماشین شدم توی ذهنم هزار جور فکر و خیال کردم که ترنم چکارم داره که نتونست از پشت تلفن بگه!
بین راه جلوی مغازه ی گل فروشی ایستادم یه شاخه گل براش بگیرم درست بود توی موقعیت خوبی نبودم ولی اگر سجاد هم بود حتما برای دیدن همراه زندگیش گل می خرید...
این سبک از رفتار را طی مدت رفاقت با خودش یاد گرفته بودم که هر چقدر هم حال روحیت بهم ریخته است حق نداریم حال دیگران رو بهم بریزیم!
شادیی های شراکتی و غم های اِنفرادی تیکه کلام همیشگی اش بود!
رسیدم خونشون در زدم خودش در را باز کرد و چقدر دیدن لبخند دلبر حال دل را دلداری می دهد...
سعی کردم حال بدم را به روی خودم نیارم!
گفتم: خانم خانما تعارف نمی کنی بیام داخل!
با همون حجب و حیای خاصش گفت: من با مامان هماهنگ کردم اگه اشکالی نداره با هم بریم بیرون!
یه خورده متمرکز نگاهش کردم و گفتم: هر چی شما بفرمایید خانم!
ولی ما دلمون رو به چایی از دست شما صابون زده بودیم!
لبخندش پر رنگ تر شد و نگاهش عمیق تر!
سوارماشین که شدیم گفتم: خوب مقصد کجاست عشقم؟
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_ام
هنوز ماشین را روشن نکرده بودم که
بی مقدمه گفت: می دونم می خوای حال خرابت را نبینم!
بعد نگاهش خیره به حلقه ی ازدواجمون موند و ادامه داد: از دست دادن دوست سخته مهرداد!
لحظاتی ساکت شدم یک سکوت تلخ!
آب دهنم رو قورت دادم آروم با بغض گفتم: یعنی اینقدر بازیگر بدیم ترنم!
نخواستم چیزی به روی خودم بیارم اما انگار نشد!
لبخند تلخی زد و گفت: نه مهرداد آدم نمی تونه برای از دست دادن بهترین دوستش نقش بازی کنه!
گفتم:خیلی برام سخته خیلی...
نفس عمیقی کشید و گفت: ولی من فکر نمی کنم سجاد از دست رفت!
شاید ظاهراً دیگه بینمون نباشه ولی حضورش بیشتر از قبل حس میشه!
نمی دونم شاید این خاصیت اینجوری رفتن...
همینطور که صحبت میکرد یک دفعه دستم رو مضطربانه گرفت گفت: مهرداد!
نفس توی سینم حبس شد!
آخه ترنم هیچ وقت اینجوری نبود! اینقدر مضطرب...
دستش رو محکم تر گرفتم و
گفتم: جان مهرداد! چی شده ترنم؟!
با استرس گفت: مهرداد دوستم...
متحیر داشتم نگاهش می کردم گفتم: دوستت چی!
نصف عمر شدم بگو عزیزم...
اشاره کرد ماشین را روشن کنم راه بیفتیم...
بین راه دوباره سکوت کرد!
من هم حیران مونده بود چه اتفاقی برای دوستش افتاده که اینقدر ترنم بهم ریخته؟
رسیدیم به یه پارک ترمز زدم ایستادم
گفتم: خانمم بیا پیاده شیم اینجوری با سکوتت که من رو هم نگران می کنی!
همینطور که قدم می زدیم گفتم:خوب دوستت چی شده!
نگاهم کرد گوشه ی لبش رو گزید!
واقعا نمی دونستم چرا اینقدر نگرانه! چرا درست نمی گه چی شده!
آروم گفت: مهرداد، دوستم داره از دست میره!
چون از دست دادن دوست را خوب می فهمیدم نگران نگاهش کردم گفتم: اتفاقی افتاده تصادف کرده!
آه عمیقی کشید و سرش را با حالت خاصی تکون داد و گفت: اتفاق که افتاده! ولی نه مثل دوستت سجاد مسیری که سجاد رفت از دست رفتن نبود که هیچ تازه به خیلی چیزها هم رسید ولی دوست من!
دوباره سکوت کرد!
گیج نگاهش کردم گفتم: ترنم جان درست می گی چی شده باور کن متوجه نمی شم چی به چیه!
سرش را انداخت پایین گفت: خانم رحیم پور را که می شناسی همکلاسیمون!
نمره الف کلاس!
با اشاره ی سرم حرفش را تایید کردم و گفتم: خوب!
گفت: ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_ویکم
گفت: راستش مهرداد چون می شناسیش خیلی دارم بالا و پایین می کنم درست بگم که حداقل برای تو سو تفاهم نشه!
گفتم: ترنم جان شما بگو عزیزم نگران نباش من سو برداشت نمی کنم!
نفسش را توی سینه اش حبس کرد و با رها کردنش ادامه داد: دختری ساده من بهش هم گفتم که اینکار را نکنه ولی گوش نکرد حالا هم افتاده توی دردسری که معلوم نیست آخرش چی میشه!
گردنم روکج کردم، چشمهام را هم ریز با لبخند گفتم: ترنم! چرا نمی ری سر اصل مطلب!
شروع کرد: یه پسره بهش گفته بود که می خواد باهاش ازدواج کنه گفته بود قبل از خواستگاری بیان بیشتر با هم آشنا بشن.
خانم رحیم پور هم چون پدر و مادرش شهرستان زندگی می کنن گفته بود خوب اینطوری بهترم هست اگربه تفاهم رسیدیم بعد خانواده را در جریان قرار می دم که دیگه دغدغه و استرس هم نداشته باشن!
البته از همون روز اول من در جریان بودم خیلی هم بهش اصرار کردم که به خانوادت بگو ولی گفت: پدر و مادرش پیر هستن، نگران میشن، حرص می خورن برای چیزی که معلوم نیست اصلا به تفاهم می رسیم یا نه!
بعد همینطور که لبش رو می گزید ادامه داد: هیچی تنهایی بلند شد رفت باهم صحبت کردن!
گفتم: خوب به نتیجه هم رسیدن!
گفت: وقتی با هم صحبت کردن خیلی راضی بود از اینکه بچه پولدار و دستش به دهنش می رسه! متشخصه! و کلی خوبی هایی که متاسفانه بعدش معلوم شد چکاره است!
در حالی که دستم را محکم گرفته بود ادامه داد حالا مهرداد نگو وقتی که داشته با خانم رحیم پور صحبت می کرده به دوستش گفته بود ازشون عکس بگیرن در حالتهای متفاوت!
بیچاره رحیم پور هم از همه جا بی خبر و در رویای رسیدن به شاهزاده سوار بر اسب!
کمتر از یه هفته می گذاره که دو نفر فکرهاشون را بکنن، خانم رحیم پور هم متاسفانه صبر می کنه که جواب قطعی بشه بعد به خانوادش بگه!
بعد از یه هفته پسره زنگ میزنه میگه من چند تا سوال و ابهام برام باقی مونده میشه بیاید همدیگه رو ببینیم که دیگه مسئله ایی نباشه!
دختری ساده هم می ره ولی ایندفعه جایی دیگه قرار می ذارن و دوباره عکس!
کمتر از دو روز بعد از این ماجرا عکس ها را می فرستن براش...
حالا زنگ زده به من زار زار داره گریه می کنه میگه من نمی خواستم اینجوری بشه باور کن ناخواسته بوده من نیتم ازدواج بوده ترنم!
گفتم: حالا چی شده!
گفت: پسره گفته باید بیای ببینمت اگر نیای عکس ها را می فرستم برا خانوادت ببینن چه کار می کنی توی یه شهر دیگه!
به اینجا رسید ترنم ساکت شد منم ساکت بودم هم اون می دونست، هم من می دونستم قراره برای دوستش چه اتفاقی بیفته...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_ودوم
بعد از لحظاتی سکوت گفتم: نیازی نیست بره سر قرار باید قضیه را تموم کنه یعنی ادامه نده!
با توجه به اینکه پسره هیچ آدرس و شماره تلفنی از خانوادش نداره مشکلی هم پیش نمیاد هر چند که تجربه ی تلخی رو پشت سر می گذاره ولی بهتر از ادامه دادنه یه راه اشتباه!
ترنم سرش را با تأسف تکون داد و گفت: مشکل همین جاست!
چون جلسه ی اول، هم آدرس خونه را داده هم شماره تلفن!
برای اینکه طرف گفته بود می خوایم زنگ بزنیم، تحقیق کنیم از اینجور حرفها!
خیلی ناراحت شدم دستم رو زدم زیر چونه ام نگاهی به ترنم کردم و گفتم: در این حد...!
واقعا چه جوری نمره الف کلاس ما بود!
حالا بقیه ی درسها هیچی روانشناسی شخصیت روچه طوری پاس کرده!
آخه با یه حساب و کتاب ساده یک درصد احتمال می داد طرف مشکل داشته باشه والا آدم متحیر میشه از این رفتارها!
ترنم ابروهاشو کشید تو هم و گفت: مهرداد جان همینطوری که نداده!
گفته نیتش ازدواجه!
خوب این بنده خدا هم باور کرده!
یه نفس عمیق کشیدم گفتم: عزیز دلم، خانمم شما فقط یه مورد رابطه ی دختر با پسر را به من نشون بده که پسره به دختره گفته باشه من تو را برای ازدواج نمی خوام برنامم اینه یه مدت با هم رفیق باشیم من لذت مادی و معنوی را ببرم بعد هم هر کسی سی خودش!
خوب معلومه این طیف همشون میگن نیتشون ازدواجه!
دختر باید عاقل باشه از مسیر درست بره که دچار دردسر نشه!
اصلا خانمم: مگه من به شما نگفتم قصد ازدواج دارم چرا شما تنها بلند نشدی بیای با من صحبت کنی؟!
پس نباید اشتباهاتمون رو توجیه کنیم اینجا نمی دونستم و ناخواسته بوده اینها همش بهانه است!
ترنم خیره شد به روبه رو گفت: من می دونم اشتباه کرده!
ولی حالا از من کمک میخواد دوستمه مهرداد!
نمی خوام از دستش بدم...
ترنم که اسم دوست را آورد یاد سجاد افتادم!
یاد روزی که سجاد به خاطر حفظ عفت اون دو تا دختر چه جوری جونش را داد شاید حالا نوبت من بود!
بعد از چند لحظه فکر کردن به ترنم گفتم: ازخانم رحیم پور بپرس محل قرار و ساعت و روزی که پسره گفته دقیق کی و کجاست؟
ترنم متعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟
گفتم: مگه دوستت کمک نمی خواد!
بسپارش به من...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وسوم
ترنم از ذوق لحظه ایی درنگ نکرد فوری زنگ زد به خانم رحیم پور بعد از اینکه با هم صحبت هاشون تموم شد آدرس را روی برگه نوشت گوشی را که قطع کرد برگه ی کاغذ را داد دستم و با استرس گفت: مهرداد مشکلی پیش نمیاد!
آبروی دوستم....
نگذاشتم حرفش تموم بشه، گفتم: نفسم نگران نباش توکل بر خدا!
همینکه تصمیم گرفته این راه اشتباه را ادامه نده یعنی تغییر مسیر درست!
منم سعیم را می کنم...
برای اینکه حالش عوض بشه ادامه دادم خوب حالا خانم خانما چی میل دارن بخورن!
لبخند نشست روی لباش و گفت: یه نوشیدنی داغِ داغ!
دستم را گذاشتم روی چشمم و گفتم: چشم ریس فقط چند لحظه منتظر باش! و بعد به سرعت نور از کافه ی داخل پارک دو تا نسکافه گرفتم چند دقیقه بیشتر نشد که برگشتم.
ولی چشمهای ترنم قرمز قرمز شده بود...
نگران گفتم: چیزی شده ترنم!
چرا گریه کردی!
آروم گفت: نه مهرداد جان!
گفتم: پس چرا چشمهات یه چیز دیگه میگه!
گفت: هر گریه ای که بد نیست...
گاهی از خوشحالی آدم گریه میکنه، از اینکه یکی هست که بشه بهش تکیه کرد!
نفس عمیقم را رها کردم توی فضا و ترجیح دادم سکوت کنم لیوان نسکافه را دادم دستش...
و حالا کنار خیال راحت ترنم این نوشیدنی داغِ داغ بود که هوای سرد را دلچسب می کرد...
بعد از اینکه ترنم را رسوندم خونه، زنگ زدم به امیر و رضا...
می دونستم به خاطر رفتن سجاد حال خوبی ندارن!
اما مطمئن بودم بفهمن که چکارشون دارم زودتر از من محل قرار حاضر میشن...
ماجرا را که تعریف کردم دوتایی از سادگی این دختر متعجب شده بودن!
براشون توضیح دادم که ما مردها سیستم این آدم های نامرد را میشناسیم دخترها که نمی دونن سیستم چطوریه! خدا نکنه یه مردی نامرد باشه!
رضا گفت: که کم هم نداریم از این به اصطلاح مردهای نامرد!
امیر ادامه داد: ولی به نظر من دخترِ خوب راه نمیده حالا چه مرد چه نامرد! مگر اینکه طرف از راه درستش وارد بشه!
گفتم : ببینید بچه ها ما الان اینجاییم یه گرهی باز کنیم نه تجزیه و تحلیل!
به هر حال هر کسی ممکنه اشتباه کنه اما مهم اینه وقتی فهمید ادامه نده و جبران کنه!
رضا گفت: ولی مهرداد بعضی اشتباهات عواقب جبران ناپذیری دارن!
خودت که بهتر می دونی مثل رفتن سجاد!
بغض گلویش را گرفت و گفت: حالا اون نامردی که چاقو زده چطوری می تونه جبران کنه وقتی که سجاد پَر...!
امیر عصبی گفت: هه! جبران!
این آدم حتی پشیمونم نیست چه برسه به جبران!
گفتم: بچه ها قضیه سجاد را که پلیس پیگیر و الان پرونده رفته دادسرا، ان شا الله تا چند وقت دیگه حکمش هم میاد تاوان کارش را میده...
اما الان بحث من این پسره است که می خواسته از سادگی یه دختر سو استفاده کنه!
گفتم شما بیاید که اگه لازم شد تنها نباشم حله!
بچه ها که داغ سجاد هم روی دلشون تازه بود تایید کردن و راه افتادیم محل قرار...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وچهارم
بین راه با بچه ها قرار گذاشتم که با فاصله از هم بایستند که طبیعی به نظر برسه.
نمی دونستیم با چه آدمی قراره روبه رو بشیم! نامردهایی شبیه آنها که به من و سجاد حمله کردن یا جوان به خطا رفته ی خامی!
بین راه رضا گفت: عجب نامردی هم هست چه جای پرتی قرار گذاشته تاهر کار دلش خواست بکنه!
امیر ادامه داد: باید یه درس درست و حسابی بهش بدیم که هیچ وقت یادش نره!
من ظاهراً ساکت بودم اما درونم متلاطم!
تصویر روزی که همراه سجاد درگیر اون ماجرا شدیم مدام توی ذهنم رژه می رفت...
به محل قرار که رسیدیم امیر و رضا هر کدوم یه جا ایستادن ، برای اینکه مطمئن بشم طرف را با فرد دیگه ای اشتباه نگیرم سر ساعت رفتم سمت محل قرار...
باورم نمی شد درست دارم می بینم یا نه! آخه شخص دیگه ای هم اون طرفها نبود که احتمال بدم اشتباه گرفتم!
حالا یادم افتاد که این آقای کت و شلوار توسی خوش تیپ که داخل دفتر آقای شمس کار می کرد را دفعه ی قبل کجا دیدم! دقیقا با خانم رحیم پور !
ولی چون دغدغه ترنم را داشتم روزی که رفتم دفتر بابای ترنم متوجه این قضیه نشدم!
اصلا نمی تونستم بپذیرم پسری که اینقدر خودش را موجه جلوه می داد همچین آدمی باشه!
رفتم جلو با دیدنم جا خورد می دونست من داماد آقای شمس هستم کمی ترسید البته حق هم داشت که بترسه!
اخم هامو کشیدم توی هم گفتم: شما اینجا با کسی قرار داشتین!
به تته پته افتاد اینقدر هول کرده بود که بدون اینکه من چیزی بگم گفت: بخدا من کاری نکردم من نیتم ازدواج بوده!
گفتم: آره می دونم نیتت ازدواج بوده! فکر کردی یه دختر شهرستانی گیر آوردی هر کاری هم دلت خواست به سرش بدی و بعد هم با چهار تا تهدید بترسونیش و دهنش را ببندی!
افتاد به التماس و اینکه غلط کردم ...
فهمیدم خودش فهمیده چکار کرده با این حال خیلی جدی گفتم: کافیه فقط یه بار دیگه ببینم مزاحم خانم رحیم پور شدی یا دست از پا خطا کنی اون وقت...
حرفم تموم نشده بود که گفت: بخدا ناخواسته بود، ناخواسته بود! اشتباه کردم، ببخشید...چشم! چشم!
بعد هم به سرعت از جلوی چشمهام دور شد...
گذاشتم بره مطمئن بودم دیگه جرات هم نمی کنه به خانم رحیم پور نزدیک بشه چون آمار ریز و درشتش را بابای ترنم داشت...
بچه ها که عقب تر از من ایستاده بودن نمی دونستن ماجرا چیه!
رضا اومد جلو وگفت: مهرداد چی شد؟ این که رفت!
خیره نگاهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم ذهنم درگیر این شده بود به بابای ترنم بگم یا نه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وپنجم
همینطور که من ذهنم درگیر شده بود...
امیر رسید بهم زد به شونم گفت: داداش ما را اینجا کاشتی! چی شد این که در رفت!
نکنه خودی بود آره!
نگاهی بهش کردم و گفتم: نه داداش خودی نبود ما توی خودی هامون همچین آدمایی نداریم! ولی می شناختمش متاسفانه شایدم خوشبختانه!
الان گیچ شدم بچه ها...
رضا لبخندی زد و گفت قشنگ تابلو هم هست بعد با امیر زدن زیر خنده...
رضا گفت: مطمئنی با این حساب دیگه مشکلی برای دختر خانمه که گفتی پیش نمیاد؟
گفتم: آره بابا دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه!
امیر ادامه داد حالا از کجا میشناختیش؟ سری تکون دادم و گفتم حالا بماند...
بچه ها هم دیگه ادامه ندادن موقع برگشتن حرف رفت روی مسائل متفرقه...
ولی من ذهنم درگیر بود اصلا انگار این ذهن من آرامش نباید داشته باشه! آخه یه آدم چطور می تونه این همه اشتباه را بکنه و همچین که گیر افتاد بگه ناخواسته بود! عجب راه فراری شده این یک کلمه برای بعضی ها...
حالا به ترنم چی بگم اصلا ماجرا را به باباش بگم یا نه! نمیشه نگفت آخه این پسره اونجا داره کار میکنه!
از اون طرف شاید نباید آبروش را ببرم! وااای خدای من یعنی چه کاری درسته!
رسیدم خونه یک ساعتی گذشت ترنم بهم زنگ زد که ببینه ماجرا چی شده!
ترجیح دادم نگم کی بود که دیدم!
فقط گفتم قضیه حل شده و خیالش راحت ضمن اینکه به بنده خدا هم بگه دفعه بعد حواسش را جمع کنه اینقدر راحت خودش را توی دردسر نندازه چون آخر این ماجراها واقعا خوشایند نیست!
ترنم خیلی خوشحال شد که البته حق داشت نجات دادن دوست آدم از یه اتفاق خیلی بد! حس خوبی داره...
دو، سه روزی ذهنم درگیر بود با بابای ترنم راجع به این پسره صحبت کنم یا نه!
دلم رو زدم به دریا گفتم اینطوری که نمیشه بالاخره باید بدونه چه جور کارمندی داره!
شده در حد یه اشاره به آقای شمس بگم که حداقل حواسش جمع تر باشه!
رسیدم دفتر...
در را که زدم آقا عیسی در را باز کرد...
رفتم داخل، خبری از این پسره نبود!
بعد از احوال پرسی و چه خبر از این دست حرفها بدون اینکه من چیزی بگم بابای ترنم گفت:هیچ کدوم از بچه هاتون را نمی شناسی دنبال کار باشن؟
متعجب نگاهشون کردم و گفتم: چرا شما که کادرتون تکمیله!
گفت: نمی دونم چی شده دو سه روز پیش آقای ثمری گفت دیگه نمی تونه بیاد!
وقتی دیدم خودش دیگه نیومده منم تصمیم گرفتم چیزی به آقای شمس نگم حداقل اینجوری آبروش نمی رفت فقط امیدوار بودم متوجه اشتباهش شده باشه...
مشغول صحبت با آقای شمس شدم که در همین حین آقا مرتضی بهم زنگ زد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وهفتم
اینجوری هم تقریبا دستم می اومد که هر کدومشون چه شخصیتی دارن و هم اینکه از آقا مرتضی بپرسم اصلا من باید چکار کنم!
مثل جت رفتم پیش آقا مرتضی تا من رو دید خیلی جدی گفت:عه چرا اینجایی!
گفتم: آقا مرتضی بالاخره هر کاری به کسی می سپرن می گن چکار باید بکنه!
لبخندی زد و گفت: برادرم مگه دفعه ی پیش شما نگفتی روانشناسی خوندی!
گفتم: خوب آره ولی مباحث ما خیلی زیاده کدومش آخه!
زد به شونم گفت: داداش مگه من نگفتم اینجا کارآفرینی و مهارت کسب و کار یاد می دیم!
چشمهام رو ریز کردم و گفتم: خوب آره چه ربطی داره!
در حالی که لبخند روی لبش بود دستش رو توی هوا چرخوند گفت: ای آقا مهرداد معلومه عاشقی!
خوب کلاس شما شناخت روانشناسی کسب و کارهاست دیگه...
روانشناسی چطور کار کنیم ؟
روانشناسی جذب مشتری؟
روانشناسی خرید، فروش و....
بقیه اش در تخصص خودته دیگه!
به فکر فرو رفتم چه موضوع جالبی...
با همون لبخند دوباره زد به شونم گفت برادر: داخل کلاس منتظر شما هستن...
این جلسه هم معارفه و آشنایی هست که که کار اصلی رو از جلسه ی بعد با مطالعه و مهارت خودت از پیش ببری برو مهرداد جان...
سلانه سلانه رفتم داخل کلاس...
اول خودم و رشته ام را معرفی کردم و کاربردهای مهمی که میشه در کسب و کار ازش استفاده کرد...
بعد برگه ها را گرفتم چند دقیقهای بررسی شون کردم چقدر نوشته هاشون حرفهای نگفته داشت!
مهارتها و کسب و کار، تک تکشون رو پرسیدم که برای جلسه ی بعد بتونم راجع به مطالب مرتبط با کارهاشون صحبت کنم...
خداروشکر با اینکه هماهنگ نشده بود کلاس خوبی برگزار شد و با استفاده از مطالبی که از قبل بلد بودم همشون راغب بودن برای جلسه ی بعد...
بعد از کلاس رفتم پیش آقا مرتضی در حالی که ابروهامو داده بودم بالا گفتم: برادرم با ما این کار را کردی خداوکیلی با بقیه نکن! آدم سکته میکنه یکدفعه چهل تا آدم جلوش نشسته باشن بهش بگن تدریس کن!
لبخندی زد و گفت آقا مهرداد ما با هر کسی اینکار رو نمی کنیم مطمئن باش درصدی احتمال میدادم نتونی بهت نمی گفتم!
در حالی که کنارم می نشست ادامه داد: تعارف که نداریم این بندگان خدا اومدن یاد بگیرن حالا فک کن منم کار رو بدم دست یه آدم نابلد چی میشه!
گفتم: شما خیلی بزرگواری، ولی واقعا از کجا این همه مطمئن بودین!
من که خیلی نیست با شما آشنا شدم!
یه لیوان چایی از داخل سینی که مش رضا صداش میکردن برداشت و داد دستم و گفت: شما بله تازه با ما آشنا شدین ولی ما نه!
متعجب نگاهش کردم!
نویسنده#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وهشتم
گفت: از چند ماه قبل سجاد راجع به شما با من صحبت کرده بود از توانایی هات و موقعیت علمیت توی دانشگاه!
فقط دنبال یه فرصت مناسب بود بهت بگه چون درگیر ازدواجت بودی!
سرش را انداخت پایین همینطور که با دستش چای را گرفته بود گفت: قسمت این بود بعد از شهادت سجاد بیای پیش ما...
ساکت شدم!
انگار ته هر ماجرای خوب زندگی من می رسید به سجاد!
آقا مرتضی که دید منقلب شدم نگذاشت توی این سکوت بمونم و سریع با حرفش مسیر صحبت را عوض کرد...
خوب حالا آقا مهرداد از کلاس راضی بودی!
سرم را آوردم بالا لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم هنوز که خیلی زوده بعدم اینکه این بندگان خدا باید راضی باشن حالا باید ببینم چقدر تاثیر داره توی کسب و کارشون!
آقا مرتضی قند را گذاشت دهنش و هم زمان گفت: شیرینی از قند نیست با چای اندر بر تو!
لعل سخنت کام مرا شیرین کرد...
لبخند پهنای صورتم رو گرفت گفتم چقدر خوبه آقا مرتضی این همه شعر بلدید و با احساس هستید!
هنوز قند توی دهنش آب نشده بود که با حرف من پرید تو گلوش!
افتاد به سرفه !
یک جا لیوان چایی را سر کشید کمی بهتر شد...
اخم هاشو کشید تو هم گفت ببینم پسر مگه تو تازه عقد نکردی!
سرم را کج کردم و گفتم: خوب آره چطور مگه!
گفت: البته حق داری تا زن نداشته باشی نمیدونی با چه شیوه ی باهاش برخورد کنی!
خانم ها عاشق شعرن و پر از احساس!
آدم که نباید فقط پول خرج زنش کنه!
در کنار خرج کردنها چهار تا بیت شعر معجزه میکنه تست کن اثرش را ببین!
این افاضات ما هم حاصل همین تجربه هاست آقا مهرداد...
برام جالب بود آدمی که اینقدر توی کارش جدیه چقدر با احساس از این مدل حرفها می زنه و حس خوبی رو منتقل میکنه...
چایی را که خوردم بلند شدم آقا مرتضی هم بلند شد قرار هفتگی کلاس ها را گذاشتیم برگه ها را برداشتم و آقا مرتضی تا جلوی در همراهیم کرد خداحافظی کردم و از خیریه اومدم بیرون...
چند ماهی گذشت و تقریبا هفته ایی دو یا سه روز کلاس داشتم وقتی می دیدم چقدر تاثیر گذاره و چقدر برای شاگردام کاربردیه و راضی هستن دعای خیرش را بدرقه مسیری که سجاد بهم نشون داد بود می کردم...
یه روز که با ترنم بیرون بودیم امیر باهام تماس گرفت گفت: حکم قاتل سجاد را صادر کردن...
خدا می دونه چقدر خوشحال شدم گفتم: خوب حالا چکار باهاش می کنن!
گفت: با توجه به اینکه سابقه دار بوده و استعلام بیمارستان که علت مرگ را ضربات چاقو تشخیص دادن.
حکم اون نامردی که چاقو زده اعدامه، بقیشون هر کدوم چند سال حبس...
گفتم: تو از کجا خبر شدی!
گفت: علی بهم زنگ زد داداش سجاد...
هنوز هم با اینکه چند ماه گذشته حالشون خرابه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حق دارن بخدا جوون دسته گلشون به دست یه آدم پست و پلید پر پر شد مگه میشه با این غم کنار اومد...
نویسنده:# سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_ونهم
روز بعد داخل کلاس ترنم چند بار پشت سر هم زنگ زد با اینکه می دونست سر کلاسم!
اما نمی شد جواب داد!
نگران شدم کمی کلاس را زودتر تموم کردم....
زنگ زدم ترنم گفتم چیزی شده!
از پشت گوشی خیلی مضطرب گفت: مهرداد اینستا را چک کردی!
گفتم: نه!
کلاس بودم چرا؟ چطور مگه!
عصبی گفت: نمی دونی چه خبر!
یه مشت آدم از خدا بی خبر هشتگ زدن اعدام نکنید! اعدام نکنید!
گفتم: خوب حالا تو آروم باش برای کی هشتگ زدن؟
گفت: برا همین نامردی که سجاد را چاقو زد!
خودم که به ترنم می گفتم آروم باش یکدفعه قاطی کردم...
در حدی که ترنم گفت: حالا عصبانی نشو!صبر کن ببینیم چی میشه!
گفتم: صبر کنم ببینم چی میشه!
تک تک اینایی هشتگ زدن شریک جرم محسوب میشن!
زودتر خداحافظی کردم ببینم اوضاع چه خبر توی اینستا!
چه بلبشویی!
چرااااا!
چطور بدون اینکه بدونن قضیه چیه اینقدر راحت همراه میشن!
همین طور پیج های مختلف را داشتم نگاه می کردم خوب خیلی هاشون که تکلیفشون معلوم بود و اگه حمایت نمی کردن جای تعجب داشت از دشمن که توقع بیشتر از این نمی شد داشت!
اما یه سری دیگه هم به حساب خودشون اومده بودن ژست روشنفکرانه بگیرن بدون اطلاع وجو گیرانه تحت تاثیر این فضای بی در و پیکر استوری گذاشته بودن اعدام نکنید!
مثل بعضی از سلبریتی ها و خودفروخته ها که هر روز با یه بهانه برای اینکه چند تا دنبال کننده بیشتر داشته باشن و فقط بیشتر دیده بشن چنین هشتگی عَلم کرده بودن!
ولی یکدفعه پیج یه نفر که همین هشتک را گذاشته بود توجهم را جلب کرد!
درست می دیدم پیج همون دختریی بود که سجاد به خاطرش چاقو خورد!
عصبی شدم براش کامنت گذاشتم خانم شما چرا چنین هشتکی گذاشتید؟
در کمال تحیر دیدم جواب داد چون از یه بی گناه دارم دفاع می کنم!
لحظاتی مکث کردم تا به عصبانیم غلبه کنم نوشتم: شما این فرد را می شناسید؟
جواب داد: چه فرقی میکنه یه آدمه که باید زندگی کنه نه بمیره!
تایپ کردم: اگر آدم کشته باشه چی؟
بازم حق زندگی داره؟
نوشت: از کجا معلوم عمدی در کار بوده؟
گفتم: شما که نمی دونی عمدی در کار بوده یا نه چرا بدون اطلاع هشتک میزنی؟!
نوشت: من بی اطلاع!
یعنی این همه آدم هشتک زدن بی اطلاع از ماجرا بودن!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_پایانی
نوشتم یعنی وقتی خیلی ها از یه مسیر میرن، شلوغ بودن اون مسیر دلیل بر درست بودنشه!
نوشت: حالا شما چرا اینقدر حرص میخوری!
می ترسی یه نفر روی این کره ی خاکی بیشتر زنده بمونه حق تو را بخوره!
عصبانی شدم تند تند تایپ کردم نه!
می دونی از چی می ترسم؟
از اینکه همچین آدم های زنده بمونن هر روز ده تا آدم مثل دوست من را بی گناه بکشند!
از این می ترسم اگر این آدم اعدام نشه دوباره دستای امثال این آدم به خودش جرات بده و شما را به زور قمه و چاقو بکشه داخل ماشین!
صبرم تموم شد فیلمی که همین چند ماه پیش داخل پیجشون از ماجرای اون روز را گذاشته بودن براش فرستادم گفتم: کسی که قراره اعدام بشه کسی که اون روز داشت به زور می کشیدتون داخل ماشین!
همونیه که دوست من را تا اومد راه فرار برای شما باز کنه با چاقو زد!
همونیه که با ضربات چاقوهایی که زد دوست من را کشت!
چند دقیقه ایی گذشت...
هشتگ را از پیجش پاک کرد و برام نوشت: ببخشید من نمی دونستم کیه!
از روی پیج دوستان کپی کردم! ناخواسته بود!
ومن مات این جمله ی آخر شدم...
ناخواسته بود....
چقدر این چند وقت این کلمه را زیاد شنیده بودم...
و یکباره یاد بابای ترنم افتادم که ناخواسته سالهای زیادی از زندگی ترنم را بر باد داد اما وقتی اشتباهش را فهمید مسیرش را تغییر داد
یاد آقا مجید افتادم که ناخواسته کسب و کارش را داغون کرد اما وقتی فهمید مسیرش را عوض کرد
یاد خانم رحیم پور افتادم که ناخواسته سرنوشتش را داشت به قهقرا می برد اما وقتی فهمید مسیرش را عوض کرد
یاد اون نامرد توی بازداشگاه افتادم که ناخواسته دستش به چاقو عادت کرده بود اما هنوز هم توی مسیر اشتباهش مونده بود!
و چه کارها ما به اسم ناخواسته از روی عادت نمی کنیم!
چه راحت اشتباه می کنیم و چه راحت تر توجیه!
صفحه ی گوشیم را بستم...
یاد آخرین باری که گوشی سجاد دستم بود افتادم و آن جمله تامل برانگیزی که از شهید چمران بر صفحه ی گوشیش نقش بسته بود و من آن لحظه با تمام وجود اجابت آن دعا را از خدا خواستم و از صمیم قلبم در حالی که فقط اشک همراهیم می کرد آن جمله را تکرار کردم...
خدایا مرا بخاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می کنم ببخش...
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋