#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
من گفتم: جدی میگید!
یعنی جاسوس بودن!
خانم حسینی نفس عمیقی کشید و گفت: خودشون مهره ی اصلی نبودن! نوچه های جاسوس بودن...
مژگان که ابروهاش بهم گره خورده بود گفت: هدفشون چی بود؟!
زهرا محمدی شوخیش گل کرد و گفت: احتمالا میخواستن من رو شناسی و ترور کنن...
با این جمله ی زهرا صدای خنده ی بچه ها هوا رفت، فاطمه جواب زهرا را داد و گفت: ببین تو خودت قیافت به نفوذیا می خوره ترور پیش کش!
و دوباره صدای خنده ی بچه ها...
که خانم حسینی ادامه داد: یه تیم بیست، سی نفره بودن که طبق برنامه ای بهشون دادن هر روز به چند گروه تقسیم می شدن و باید توی خیابانهای اصلی شهر با لباس زننده و خیلی نامتعارف قدم می زدن...
لیلا چشمهاش رو ریز کرد و گفت: وا! مگه مرض دارن!
چه فایده ای داره؟
لا اقل تروری! چیزی!
که بشه اسم جاسوس روش گذاشت!
این مسخره بازیا چه فایده ای براشون داره حالا؟!
خانم حسینی خیره به آسمون شد و گفت: مرض که طبق آیه قرآن دارن فی قلوبهم مرض...
اما جدای از اون غرضشون مهم تر بوده!
می دونی لیلا جان و بچه های من کاری که اینها میکردن از ترور کردن خطرناکتر بود! با این حرکتشون اولین اتفاقی که می افتاد برای مردم چنین پوششی هایی عادی میشد بعد هم مردم عادی و ساده خودشون رو با امثال این افراد خبیث مقایسه می کنند و می گن ما که پوششمون از اینا بهتره و به این افتضاحی نیستیم و فوقش یه مانتو تنگ و کوتاه که می پوشیم!
اینجوری به همین سادگی نوع و سبک پوشش دخترها و خانم های ماتغییر می کنه با همین دلایل به ظاهر توجیه کننده! دومین کار این تیم از بین بردن حیا و ایجاد هرزگی و خوب نشون دادن اون بود! که متاسفانه طرز صحبت کردن و رفتارشان رو هفته ی پیش دیدید...
جالبه این یه برنامه ی بلند مدت بوده که برنامه ریزی کرده بودن چون خوب فهمیده بودن باید صبر داشته باشن تا به نتایج دلخواهشون برسن و کم کم اتفاق مد نظرشون می افته!
ولی خدا روشکر بخیر گذشت...
حقیقتا همون شب هم من احساس کردم اینها جنسشون از جنس دخترهای ایرانی نیست چون شاید یه دختر ایرانی شل حجاب باشه اما بی حیا نیست! این رو خودتون هم تجربه کردید و در این مدت بارها دیدید! اینها در ازای پولی که می گرفتن برنامه ی هر روزشون همین بود که باهوشیاری بچه ها امنیتی زود متوجه شدن و قضیه رو جمع کردن اما نکته اش اینجاست...
که دشمن بی خیال نمیشه! وقتی بررسی کردن که کاملا وصل و خط دهی از اونور بوده عمق مسئله روشن شد اما بچه ها حواسمون باشه امروز اینها رو جمع کنند حضوری نشد مجازی شروع می کنند برنامه ریزی و پولهاشون را توی شبکه های مجازی میریزن تا به هدفشون برسن! ببینید چقدر قضیه حجاب و عفاف مهمه که اینها اینطوری دارن پول خرج می کنن، تیم سازی می کنن و برنامه ریزی تا دخترهای ما رو از پا در بیارن! چون فهمیدن این نقطه، نقطه ی عطف و مهمیه!
لیلا که تمام مدت دیگه ساکت شده بود گفت: خانم حسینی جان واقعا این چند متر پارچه چقدر خطرناک که اینقدر برای نابودیش این همه وقت میگذارن، برنامه ریزی می کنن، هزینه می کنن! حالا فوق فوقش بتونن چهار نفر از نظر پوشش تاثیر بذارن بعدش که چی اصل و هویت ما که تغییر نمی کنه! واقعا وقت تلف کنی نیست! آخه با این کارهاشون واقعا به چی می خوان برسن؟!
خانم حسینی لبخند تلخی زد و گفت:
به اندلس در اروپا!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_سی_وهفتم
اینجوری هم تقریبا دستم می اومد که هر کدومشون چه شخصیتی دارن و هم اینکه از آقا مرتضی بپرسم اصلا من باید چکار کنم!
مثل جت رفتم پیش آقا مرتضی تا من رو دید خیلی جدی گفت:عه چرا اینجایی!
گفتم: آقا مرتضی بالاخره هر کاری به کسی می سپرن می گن چکار باید بکنه!
لبخندی زد و گفت: برادرم مگه دفعه ی پیش شما نگفتی روانشناسی خوندی!
گفتم: خوب آره ولی مباحث ما خیلی زیاده کدومش آخه!
زد به شونم گفت: داداش مگه من نگفتم اینجا کارآفرینی و مهارت کسب و کار یاد می دیم!
چشمهام رو ریز کردم و گفتم: خوب آره چه ربطی داره!
در حالی که لبخند روی لبش بود دستش رو توی هوا چرخوند گفت: ای آقا مهرداد معلومه عاشقی!
خوب کلاس شما شناخت روانشناسی کسب و کارهاست دیگه...
روانشناسی چطور کار کنیم ؟
روانشناسی جذب مشتری؟
روانشناسی خرید، فروش و....
بقیه اش در تخصص خودته دیگه!
به فکر فرو رفتم چه موضوع جالبی...
با همون لبخند دوباره زد به شونم گفت برادر: داخل کلاس منتظر شما هستن...
این جلسه هم معارفه و آشنایی هست که که کار اصلی رو از جلسه ی بعد با مطالعه و مهارت خودت از پیش ببری برو مهرداد جان...
سلانه سلانه رفتم داخل کلاس...
اول خودم و رشته ام را معرفی کردم و کاربردهای مهمی که میشه در کسب و کار ازش استفاده کرد...
بعد برگه ها را گرفتم چند دقیقهای بررسی شون کردم چقدر نوشته هاشون حرفهای نگفته داشت!
مهارتها و کسب و کار، تک تکشون رو پرسیدم که برای جلسه ی بعد بتونم راجع به مطالب مرتبط با کارهاشون صحبت کنم...
خداروشکر با اینکه هماهنگ نشده بود کلاس خوبی برگزار شد و با استفاده از مطالبی که از قبل بلد بودم همشون راغب بودن برای جلسه ی بعد...
بعد از کلاس رفتم پیش آقا مرتضی در حالی که ابروهامو داده بودم بالا گفتم: برادرم با ما این کار را کردی خداوکیلی با بقیه نکن! آدم سکته میکنه یکدفعه چهل تا آدم جلوش نشسته باشن بهش بگن تدریس کن!
لبخندی زد و گفت آقا مهرداد ما با هر کسی اینکار رو نمی کنیم مطمئن باش درصدی احتمال میدادم نتونی بهت نمی گفتم!
در حالی که کنارم می نشست ادامه داد: تعارف که نداریم این بندگان خدا اومدن یاد بگیرن حالا فک کن منم کار رو بدم دست یه آدم نابلد چی میشه!
گفتم: شما خیلی بزرگواری، ولی واقعا از کجا این همه مطمئن بودین!
من که خیلی نیست با شما آشنا شدم!
یه لیوان چایی از داخل سینی که مش رضا صداش میکردن برداشت و داد دستم و گفت: شما بله تازه با ما آشنا شدین ولی ما نه!
متعجب نگاهش کردم!
نویسنده#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن...
همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده...
نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش!
هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟
سریع جواب داد: آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه!
همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه!
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
غیر قابل تصور بود!
نزدیک صد، صد و پنجاه تا مرد با لباس دشداشه ی عربی بلند با رنگ مشکی و شمشیر و قمه به دست! با کلی تجهیزات صوت و فیلمبرداری که همراه با صدای مداحی که شور گرفته بود و حسین حسین می خوند میزدن توی سر و صورتشون!!!
من از دیدن چنین صحنه ای بیشتر وحشت کردم چون شمشیرها واقعی بودن و اگر یکیشون به سمت ما می اومد می تونست خیلی راحت قطعه قطعمون کنه! آخه کسی که به خودش رحم نمی کنه و این شمشیر رو با اون وضعیت می کوبه توی سر خودش، هیچ بعید نبود دست به چنین کاری بزنه!
یه سری از اهالی محل هم دورشون جمع شده بودن ، چون منطقه، منطقه ی شمیرانات تهران بود، بعضی از افراد که جمع شده بودن برای دیدن هیئت نوع تیپشون سبک خاصی داشت ! با دیدن این دسته که مثلا دسته ی عزاداری محرم بود! شروع به فیلم گرفتن با گوشی هاشون میکردن و با حالت های چهره ایی که نگفته پیداست چی با خودشون فکر می کنن، از این صحنه های دلخراش و وحشتناک فیلم می گرفتن!
از دیدن چنین صحنه هایی واقعا به لکنت زبان افتادم! بریده، بریده گفتم: مهدی... مهدی... اینجا چه خبر!
اینا چرا اینجوری میکنن حاجی...!
برگشت نگاهم کرد و گفت: مگه تو توی هیئتشون نبودی! من فکر کردم دیدی این صحنه ها رو!
گفتم: یا پیغمبر!!!
نه! من خیر سرم توی آشپزخونه بودم! یعنی اینا دار و دسته ی منصوراند!
نیمچه لبخندی زد و گفت: منصور که یه نوچه ای مثل همین هاست!
گفتم: نوچه! نوچه ی کی؟
گفت: فرقه ای به اسم شیرازی ها
یادم افتاد منصور اون شب از شخصی به اسم سید صادق شیرازی حرف زد...
گفتم: مهدی این وضع! توی این منطقه! واقعا باعث نمیشه ملت راجع به عزدارهای آقامون اما حسین(ع) یه جور دیگه فکر کنن که چقدر انسان می تونه اهل خشونت و تهجر باشه که همچین کارایی انجام بده!
گفت: اخوی کجای کاری!
اینجا که خوبه! حداقل ملت میدونن این رسم ما برای عزاداری امام حسین(ع) نیست، فرض کن این جماعت خیلی آزادانه توی خیابونهای لندن، پایتخت انگلیس به اسم شیعه چنین کارهایی رو میکنن! فقط فک کن مردم اونجا با دیدن چنین تصاویر و صحنه هایی راجع به شیعه چی فکر می کنن!!!!
چشمهام از حدقه زد بیرون گفتم: چی انگلیس! اخوی اونجا که شیعه پیش کش، اسم اسلام هم ببری حسابت با کرام الکاتبین!
با کنایه گفت: پس خبر نداری بچه ها ارادتشون بیشتر از این حرفها هست! تا جایی که روز عاشورا محموله، محموله شمشیر و قمه از انگلیس برای فرقه ی شیرازی ها توی کربلا توزیع می کنند!
بعد با اشاره به همین دسته ی مثلا عزاداری! گفت اونجا حوزه ی علمیه هم داریم فک کن چه طلبه ای از دل اونجا میاد بیرون تازه از نوع شیعه اش!
گفتم: میدونم دشمنمونن ولی واقعا آخه چراااا چه نفعی برای اونها داره ؟ اون هم بحث امام حسین(ع)؟! اون هم با این وضعیت خون ریختن به چه قیمتی؟!
مهدی نفس عمیقی کشید گفت: بخاطر تفکر انگلیسی که میگه چرا زحمت بکشیم! بدون جنگ نابودمون کنن به راحتی و بی زحمت با تفرقه بین شیعه و سنی! به همین سادگی از داخل که بشکنیم دیگه مشکلشون حل میشه!
چون وحدتی که زیر سایه اسلام باشه میشه نفوذ ناپذیری در مقابل هر چی دشمنه!
اینا خوب میدونن ما با وحدت چکارها که میکنیم بهشون نشون دادیم ها! شعار نمیدم مرتضی!
اونها هم این رو، هم خوب فهمیدن، هم خوب دیدن، مثلا یه نمونه اش وحدت که باشه هر مدل و هر چقدر هم که دشمن خبیث باشه در مقابل ما شکست معنی نداره، چون میشیم یک دست متحد! یکیش میشه تیپ حیدریون! یکیش میشه تیپ زینبیون! یکیش میشه تیپ فاطمیون! یکیشم میشه بچه های تیپ نبویون اهل سنت! که بلند شدن رفتن سوریه برای دفاع از اسلام جنگیدن شهید دادن و جلوی دشمن رو مثل بقیه مدافعان حرم گرفتن!
اونوقت اینها که ادعای تشیع واقعی رو دارن وقتی داعش رسید کربلا داشتن فرار میکردن آقا مرتضی! تفاوت تفکر اینجاهاست که هویدا میشه! همین تفکر غلط و متحجر و فاسد شیرازی ها و امثال شیرازی ها که کاملا هدفمند هم هست باعث شد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_سی_وهفتم
وقت گذشته بود و باید می رفتم سمت خونه...
در طول مسیر ذهنم درگیر این بود در یه فرصت مناسب با یه روش مناسب با مهدیه صحبت کنم! پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گوشیم زنگ خورد شماره آشنا نبود جواب ندادم...
چندین بار تماس گرفت...
پیامک فرستاد: سلام من مادر یلدا بهرامی هستم کار مهمی با شما دارم امکانش هست پاسخ بدید!
یکدفعه یادم افتاد صبح مهدیه زنگ زده بود...
مهلت ندادم تماس بگیره خودم زنگ زدم به همون شماره ...
عذر خواهی کردم و شروع به صحبت کرد و گفت: میخوام فردا ببینمتون...
گفتم: من خونه برسم بهتون اطلاع میدم برای فردا چه ساعتی در خدمتتون باشم...
قرار شد من خبر بدم خداحافظی کردیم بعد از قطع کردن گوشی داشتم فکر میکردم توی این چند ماه فعالیت بچه ها داخل فضای مجازی طبیعیه که با چنین چالش هایی بر بخوریم فقط مهم اینه بچه ها بتونن درست مدیریتش کنن...
فردا بین ساعات نوبت دهی ها مادر یلدا اومد مطب، خانم بسیار محترمی بود فقط کمی ناراحت ونگران شده بود از رفتارهای اخیر یلدا... می گفت: دختر خوبیه ولی اینقدر مشغول گوشی و به قول خودش کار فرهنگیه که دیگه احساس کردم نکنه قضیه ای هست!
خودتون که بهتر میدونید فضای مجازی چقدر بی در پیکر...
توی خونه همونقدر هم هست حرف شماست! واقعا نمیدونم چکار کنم هرچی هم بهش میگم مادرمن گوشی یک ساعت! دو ساعت! نه بیست چهارساعت!
میگه: مامان دشمن ساعت نمیشناسه!!!
آخه من نمیدونم چی بگم به این بچه! نوجوونهای امروز اصلا گوش به حرف نیستن! باهاشون صحبت می کنی انگار نه انگار!!!
لبخندی زدم و گفتم: راستش حاج خانم در این مورد که کار یلدا اشتباهه و ما حتما باهاش صحبت می کنیم...
اما در مورد نوجوان امروز باید یه نکته ای رو دقت کنید اینکه نه تنها نوجوانهای امروز که نوجوانهای هر دوره ای نیاز به استقلال و دیده شدن دارن و این طبیعیه!
توی این سن معمولا بچه ها از خانواده ها فاصله میگیرن و به گروه و گرایش های دوستاشون نزدیکتر میشن که خوب کمی برای خانواده ها سخته ولی اگر صبوری کنن این مرحله هم به خوبی میگذره...
سرش رو تکون داد و با استیصال گفت: خوب خانم من ترسم از همین گروه هاست دیگه! بخشیداااا جسارت نشه ولی خوب این روزا کم نمی بینیم به اسم کار فرهنگی و فلان و بهمان بچه ها رو از راه به در می کنن!!!!
گفتم: واقعا خوشحالم یلدا مادری مثل شما داره که حواسش هست! حرفتون هم درست! به هر حال خواسته یا ناخواسته نوجون دوست داره خودش رو توی یه گروه جا بده!
حالا هر کجا بیشتر تحویلش گرفتن! بیشتر دیده شد! بیشتر براش بهاء و ارزش بذارن! همراه همون گروه میشه...
اما در مورد گروه بچه های ما خدارو شکر یلدا توی گروهی قرار گرفته که دغدغه اش اینه کار برای اسلام روی زمین نمونه!
ولی خوب اینکه باید مدیریتش کنه هم حرف درستیه!
فقط شما حواستون باشه کلید طلایی برای حفظ بچه تون در این سن چه در فضای مجازی چه فضای واقعی رابطه هست یک رابطه ی صمیمی!
که بتونه با شما راحت صحبت کنه و اگه مشکلی پیش اومد بهتون با خیال راحت بگه نه با ترس ! شما هم کمی باهاش مدارا کنید! این سن، سن خاصیه نزدیکای بلوغ حس استقلال شدت میگیره همونطور که حواستون بهش هست خیلی سوال پیچش نکنید مواظبش باشید ولی نه به این معنی که دست و پاش رو ببندید!
باهاش در مورد علایقش صحبت کنید اما دقت کنید که در این حرف زدن از قیچیهای ارتباطی به هیچ وجه استفاده نکنید.
گفت: قیچی های ارتباطی چی هستن خانم دکتر؟
گفتم: این قیچیها که متاسفانه خیلی ها هم بدون دونستن عواقبش استفاده می کنن شامل سرزنش کردن، قضاوت کردن، مقایسه کردن، بازجویی کردن، نصیحت کردن و تهدید و تنبیه کردن نوجوون میشه که نتیجه اش هم مشخصه! مثل یک قیچی رابطه تون باهاش قطع میشه! ببینید خانم بهرامی تجربه ثابت کرده با محبته به اندازه و همراهی کردن توی این سن خانواده ها بیشتر جواب میگیرن تا تند مزاجی و تلخی کلام!
بعد هم راجع به کارها و فعالیت بچه های گروه براش توضیح دادم که الحمدالله خیالش راحت شد و در آخر هم تاکید کردم بخاطر همون حس استقلال در این دوره بهتره در رابطه با اینکه با من صحبت کرده به یلدا چیزی نگه! بعد از رفتن مادر یلدا، چند دقیقه ای فرصت داشتم که رفتم توی اینستاگرام و پیج مهدیه داخل دایرکتش براش نوشتم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سی_وهفتم
راحله-براي همين هم خيلي از همين مردهاي پر مدعا از اين زن حساب ميبرن و با احترام ازش ياد ميكنن. اين كتابش هم شرح سفرش به كشورهاي بزرگ دنيا مثل ژاپن، آمريكا، هند و فرهنگهاي مختلفه. رفته و راجع به بدبختيها و ظلمهايي كه به زنها ميشه، تحقيق كرده.
گفتم:
- تو فكر ميكني با اين حرفها چيزي عوض ميشه؟
راحله- منظورت رو نمي فهمم!
من- منظورم اينه كه فكر ميكني با اين حرفها و كتابها چيزي از اون ظلمي كه به قول تو داره توي تمام دنيا به زنها ميشه، كم ميشه؟ يا فكر ميكني با اين كه اوريانا فالاچي بره و با چند تا مرد خود خواه و مستبد به قول تو، مصاحبه كنه و شايد هم اونها رو گير بندازه، ميتونه انتقام اون ظلمهايي رو كه ميگي به زنها شده بگيره؟
راحله چند لحظه فكر كرد. سرش را تكاني داد و با تاسف گفت:
- نه! ممكنه نتونه هيچ كدوم از اون كارها رو بكنه، ولي حداقل ميتونه به امثال من و تو و اون خانمهايي كه الان اون جا نشستن و وقتشون رو تلف ميكنن، ديروز هم خودشون رو با اين حرف راضي كردند كه نبايد توقعي از زنها و خودمون داشته باشيم، نشون بده كه خير! يه زن ميتونه پا به پاي مردها حركت كنه و گاهي هم از اونها جلو بيفته.
گفتم:
- يعني تو واقعاً اعتقاد داري كه هيچ فرقي بين مرد و زن نيست؟!
راحله- معلومه كه نيست! پس فكر كردي من شعار ميدم يا اَدا در ميآرم؟ ديروز هم گفتم اون چيزي كه ما به نام فرق زن و مرد ميشناسيم، واقعيت نيست!، تلقينيه كه در طول تاريخ به هر دو جنس شده. به همين دليل هم در هر موقع از تاريخ يا هر جايي از زمين كه زنها از اين تلقين دور مانده اند، عكس اين قضيه اتفاق افتاده.
من- يعني چه؟
راحله- الان برات توضيح ميدم. ولي اول صبر كن بقيه بچهها رو كه ديروز حرف منو قبول نمي كردن، صدا بزنم. فكر ميكنم مثال خوبي گير آورده باشم كه جواب حرف اونها باشه.
بعد رو به فهيمه كرد كه داشت با «ديكشنري» سرو كله ميزد:
راحله- فهيمه! بلند شو بيا كه يه چيز خيلي ماه برات گير آوردم. حتماً بايد ببيني!
بعد هم سميه و عاطفه را صدا زد. من هم ثريا و فاطمه را كه با هم گپ ميزدند صدا كردم. ثريا كمي غرغر كرد. انگار حال و حوصله اين بحثها را نداشت. ولي فاطمه كه آمد، او هم راضي شد بياد. شايد براي اين كه تنها نماند. همه كه نشستند،
راحله نگاهي به همه كرد و گفت:
- يادتونه ديروز گفتم اين چيزي كه به ضعف و نقص زنها معروفه، واقعيتي نداره و صرفاً چيزي خياليه كه در همه زمانها به زنها تلقين شده و آنها هم باور كردن؟ البته شما هم حرف من
رو قبول نكردين! اوريانا فالاچي،نويسنده اين كتاب ضمن تحقيقي كه در مورد وضعيت زنهاي مالزي ميكرده، به گروهي از زنهاي مادر سالار برخورده كه توي جنگل و به شيوه گروهي زندگي ميكردن. برخوردش با اين زنها شنيدنيه.
راحله كمي مكث كرد. شايد منتظر بود كسي مخالفتي يا اظهار موافقتي بكنه. ولي كسي چيزي نگفت.
هيچ اشتياقي در بچهها ديده نمي شد. عاطفه لم داده بود روي سميه. ثريا داشت با همان زنجير طلا و قلب آويزانش بازي ميكرد. فاطمه و فهيمه هم به جلد كتاب نگاه ميكردند، كه البته سخت هم بود. چون راحله مرتب كتاب را از لبه اش به كف دستش ميكوبيد. بالاخره راحله شروع كرد:
- در اين قسمت اوريانا فالاچي اول راجع به منطقه جنگلي كه زنهاي مادر سالار توش زندگي ميكردند، توضيح ميده و بعد تعريف ميكنه كه با كاظم خان، يعني مترجمش، ميرن توي يكي از اين كلبههاي اون دهكده كه چند تا زن هم در اون بوده اند. توي اون كلبه چشمش به چرخ خياطي و گرامافون ميخوره. از كاظم ميخواهد سوال كنه كه اين اشياء مال كيه؟ و بعد مينويسه...
راحله كتاب را باز كرد و از روي آن خواند:
(جميله جوون ترين زن حاضر، به اين، چنين جواب داد:
- اين جهيزيه شوهر منه. وقتي ازدواج كرديم، آنها را با خود آورد. كاظم خان پرسيد:
- شوهرت كجاست؟
- خانه مادرش.
- چرا خانه مادرش؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
با عاکفه صحبت کردم و قرار شد طبق برنامهی قبلی با هم ادامه بدیم...
بعد از اینکه مبینا حسابی بازی کرد به سمت خونه راه افتادیم، وقتی رسیدیم خونه من بدون اینکه به ذهنم مجال بهانه گیری رو بدم اول رفتم سراغ کارهای خونه و بعد هم نشستم پای کتابی که از بنت الهدی دستم رسیده بود تا تمومش کنم.
نباید به ذهنم فرصت درجا زدن میدادم که دوباره بهم بریزم!
با خوندنش هر بار انگار ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناختم!
وقتی زندگی پر از سختی بنت الهدی و بانو امین رو بررسی میکردم که در چه دوران مشوشی زندگی می کردن اما جا نزدن، انگیزه می گرفتم!
مسئله کشف حجاب زمان بانو امین یا وضعیت اسفبار حکومت صدام زمان بنت الهدی واقعا قلب آدم رو به درد می آورد!
من واقعا توی چنین سختی هایی نبودم و نیستم درسته محمد کاظم نبود، ولی دیگه خبری از سختی های دوران بانو امین و بنت الهدی صدر هم نیست که غمم مضاعف بشه!
اما یه شب خیلی برام سخت گذشت...
که شب خاصی هم شد..
من که روزها رو می شمردم تا این انتظار زودتر تموم بشه، دقیقا بیست و نه روز از زمان آزمایش مبینا گذشته بود...
و من توی این مدت هزار تا برنامه برای خودم چیده بودم که شاید خلا نبود محمد کاظم رو پر کنه!
ولی مگه میشد!
شب شد، مبینا رو خواب کرده بودم و خودم توی آشپزخونه مشغول کار بودم ، همونطور که با احتیاط و بی سر و صدا کارهام رو داشتم انجام میدادم که یه لحظه یه صدایی شنیدم!
دست از کار کشیدم که مطمئن بشم اشتباه نکردم!
نه اشتباه نکرده بودم واقعا یه سر و صدایی از حیاط می اومد!
انگار یه نفر خیلی آروم داشت به سمت در راهرو قدم بر میداشت!
نفسم بند اومده بود! نمیدونستم چکار کنم؟!
از ترس داشتم سکته می کردم!
چقدر نبود یه مرد توی زندگی سخته!
تنها چیزی به ذهنم رسید اینکه گوشیم رو بردارم به یه کسی زنگ بزنم...
شاید کمتر از ثانیه ای خودم رو رسوندم به سمت گوشیم! اما یه لحظه مردد شدم که نکنه خیالاتی شدم!
برای اینکه نصفه شب کسی رو از خواب بی دلیل بیدار نکنم، آروم چند قدم رفتم سمت در راهرو که مطمئن بشم بعد زنگ بزنم!
توی تاریکی شب هیکل یه مرد کاملا مشخص بود که داره به سمت در میاد!
آب دهنم رو آروم قورت دادم...
در حالی که از شدت ترس نفس نفس میزدم به سرعت برگشتم سمت آشپزخونه که حداقل یه وسیله ی دفاعی بردارم !
اما سرعت حرکت اون مرد بیشتر از من بود که تا چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم هیبت یک مرد ، مردمک چشمم رو ثابت کرد و من فقط خیره نگاه میکردم!
انگار تنها عضو سیستم پیام رسان مغز و اعصابم چشمهام بود که می تونست کاری کنه!
بهت زده همراه با تپش قلب شدید و ترس فقط نگاه میکردم!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
نه مطمئنم نمیگذاره! ولی منم نمیگذارم!
هر چی باشه توان ما رو خدا بیشتر قرار داده!
تصمیم گرفتم تا چهلم ریحانه توی روستا بمونم، هم بهونه ی خوبی بود هم شروع راحت تری!
فکر میکردم هفته ی اول خیلی سخت گذشت اما چون درگیر مراسم های ریحانه بودم کمتر فرصت فکر کردن به خودم میدادم اون طوری که انتظار داشتم اذیت نشدم...
اما از هفته های بعد وضعیتم بهتر که نشد، بدتر هم شد!
چون که رفت و آمدها کمتر شده بود و دور برم خلوت تر، ذهنم دنبال هر فرصتی بود تا درگیرم کنه!
تیز گرفتم و متوجه شدم بیکار باشم خیالم بیکار نمیشینه!
و بالاخره یه بهانه ای هم شده پیدا میکنه و دوباره دلم بی قرار و آشوب میشه!
دل دیگه! مثل آدم های معتاد که توی ترک هستن اگه دست و پاش رو نبندی میره سراغ آنچه که نباید بره!
سعی کردم اینجور مواقع خودم رو مشغول کنم، یادم افتاد آخرین بار که روستا اومدم چند تا کتاب همراهم آورده بودم که توی فرصت مناسب بخونم. ولی خوب اون دفعه با ماجرای مارگزیدگی من، فرصت کتاب که هیچ، مهلت زندگیم هم به شمارش افتاد!
یه بار که توی خونه تنها بودم رفتم سراغ یکی از همون کتابها، صفحه اول رو که ورق زدم جمله ای که نوشته بودم عجیب بهمم ریخت!
در نگاهم اگر نیستی... در خیالم سرشاری....
اون موقع خیالم پر بود از شهید مرتضی...
هنوز درگیر نگاه نشده بودم!
چه حسرت عمیقی!
آروم به خودم میگم:
دنبال چی می گشتم!!!!
اسیر چی شدم!!!!
پر پرواز می خواستم اما عجیب زمین گیر شدم!!!!
با جملاتی که این شکلی از ذهنم رد میشه احساسم میگه: چه جوریه؟ خاصیت چیه؟ کار کیه؟ که قافیه های حرفهات را هم، به هم وصل میکنه و اینجوری میشه!
کتاب رو محکم می بندم و به خودم میگم:
لعنت به شیطون!
هدی به چه نتیجه ای میخوای برسی؟!
چیه نکنه میخوای بگی خاصیته عشقه؟!
قرار مون این نبود!
همین جمله کافی بود تا دلم حسابی بگیره و کلی زار بزنم...
خودکارم رو برداشتم توی همون صفحه با حال خرابم نوشتم: خدایا تواز قلب من بهتر خبر داری ...
این طوفان پر تلاطم که موجهاش داره من رو ریز ریز خرد میکنه آرومش کن...
فاستعذ بالله من شیطان رجیم...
شاید دهها بار این جمله رو پشت سر هم گفتم و مگه میشه جواب نده!
فقط باید نشونه ها رو فهمید...
درست مثل صدای پیامکی که توی همون موقعیت به دادم رسید و از اون فشار آوردم بیرون...
هر چند توقع ام چنین چیزی نبود ولی حکمت بعضی چیزها همون موقع معلوم نمیشه!
این یه قاعده است! و من این قاعده رو بارها تجربه کرده بودم.
پیامک از طرف مهسا بود!
بعد از مدتها!
یعنی چکارم می تونست داشته باشه؟!
پیام رو که باز کردم جا خوردم!
نوشته بود:سلام هماااا حالا من بی معرفت!
که البته نیستم!!!
ولی باورم نمیشه که این همه مدت طاقت آوردی که بی خیالم بشی!
اما ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1