eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: درسته لیلا جان دشمن ما هم این کارها رو انجام داده و همچنان میده درسته دشمن همون دشمنه! و برنامه هم دقیقا همون برنامه حتی قویترش! ولی اونها نمی دونستن ما قبلا نقشه ی راه را بهمون دادن! لیلا گفت: کی داده! چه نقشه ای! خانم حسینی از داخل کیفش یه عکس بیرون آورد و گرفت سمت بچه ها: عکس پسر جوانی بود با چهر ه ای نورانی زیر عکس جمله ای ریز نوشته شده بود ... خانم حسینی به عکس اشاره کرد و گفت: امثال این آقا و بعد عکس رو گرفت رو به روی خودش و جمله ی زیر عکس رو برای ما شروع کرد خواندن خواهرم حجابت را که سنگر توست هرگز رها نکن چون سیاهی چادر تو بهترین سلاح جنگ توست و دشمن بیشترین ترس را از سلاح تو دارد... شهید رضا یزدی خانم حسینی با تمام وجودش خیره به ما شد و گفت: بچه ها وقتی صحبت از سنگر و سلاح هست یعنی در جنگیم یعنی ما دائما در حال نبردیم و دفاع کردن... و حساب این را دشمن ما نکرده بود پس ایران اندلس نخواهد شد انشاالله البته تا وقتی که شما سنگر رو خالی نکنید! و علت حضور ما اینجا دقیقا برای همینه... ما با دخترای این خاک همه همسنگریم و باید حواسمون باشه دشمن ما اینهایی نیستن که گم کرده راه اند! دشمن ما مشخصه... و سلاح ما مجهز... ما اینجاییم که سلاح های افتاده از دست دخترهامون رو بهشون بدیم تا توی این جنگ آسیب نبینند و ذره ای از هویتشون رو دشمن تصرف نکنه! باید خیلی دقت داشته باشیم ذره ای غفلت کنیم ضربه می خوریم! با حرفهای خانم حسینی حالا خوب فهمیده بودیم قصه، قصه ی چند متر پارچه نیست حرف از جنگ است نبرد! شوری عجیب در دلمان جاری شده بود و احساس سلاحی سنگین در دست که باید حفظ میشد... هیچگاه به حجابم اینطوری نگاه نکرده بودم از فلسفه و منطق و برهان به لزوم پوشش رسیده بودم اما تا به امروز تقدسش را درک نکرده بودم حالا اما ماجرا فرق میکرد من حجابم را فقط صرف محافظت از خودم نمی پوشم من این سلاح را برای حفظ اسلام در دست گرفته ام و چه قداستی بیشتر از این... حال خوش ان روز تا آمدن خانه در رگهایم جریان داشت اما به یکباره با حرف سعید مثل اسپند روی اتش شدم اینکه به خاطر کارش باید از این شهر میرفتیم چنان غمی بر دلم گذاشت که تصور نمی کردم... چطور می تونستم از خانم حسینی... از تک تک بچه های چهارشنبه های زهرایی دل بکنم... باورش سخت بود... اما گویا چاره ای نبود... دلم گرفته بود! تا اینکه... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
روز بعد داخل کلاس ترنم چند بار پشت سر هم زنگ زد با اینکه می دونست سر کلاسم! اما نمی شد جواب داد! نگران شدم کمی کلاس را زودتر تموم کردم.... زنگ زدم ترنم گفتم چیزی شده! از پشت گوشی خیلی مضطرب گفت: مهرداد اینستا را چک کردی! گفتم: نه! کلاس بودم چرا؟ چطور مگه! عصبی گفت: نمی دونی چه خبر! یه مشت آدم از خدا بی خبر هشتگ زدن اعدام نکنید! اعدام نکنید! گفتم: خوب حالا تو آروم باش برای کی هشتگ زدن؟ گفت: برا همین نامردی که سجاد را چاقو زد! خودم که به ترنم می گفتم آروم باش یکدفعه قاطی کردم... در حدی که ترنم گفت: حالا عصبانی نشو!صبر کن ببینیم چی میشه! گفتم: صبر کنم ببینم چی میشه! تک تک اینایی هشتگ زدن شریک جرم محسوب میشن! زودتر خداحافظی کردم ببینم اوضاع چه خبر توی اینستا! چه بلبشویی! چرااااا! چطور بدون اینکه بدونن قضیه چیه اینقدر راحت همراه میشن! همین طور پیج های مختلف را داشتم نگاه می کردم خوب خیلی هاشون که تکلیفشون معلوم بود و اگه حمایت نمی کردن جای تعجب داشت از دشمن که توقع بیشتر از این نمی شد داشت! اما یه سری دیگه هم به حساب خودشون اومده بودن ژست روشنفکرانه بگیرن بدون اطلاع و‌جو گیرانه تحت تاثیر این فضای بی در و پیکر استوری گذاشته بودن اعدام نکنید! مثل بعضی از سلبریتی ها و خودفروخته ها که هر روز با یه بهانه برای اینکه چند تا دنبال کننده بیشتر داشته باشن و فقط بیشتر دیده بشن چنین هشتگی عَلم کرده بودن! ولی یکدفعه پیج یه نفر که همین هشتک را گذاشته بود توجهم را جلب کرد! درست می دیدم پیج همون دختریی بود که سجاد به خاطرش چاقو خورد! عصبی شدم براش کامنت گذاشتم خانم شما چرا چنین هشتکی گذاشتید؟ در کمال تحیر دیدم جواب داد چون از یه بی گناه دارم دفاع می کنم! لحظاتی مکث کردم تا به عصبانیم غلبه کنم نوشتم: شما این فرد را می شناسید؟ جواب داد: چه فرقی می‌کنه یه آدمه که باید زندگی کنه نه بمیره! تایپ کردم: اگر آدم کشته باشه چی؟ بازم حق زندگی داره؟ نوشت: از کجا معلوم عمدی در کار بوده؟ گفتم: شما که نمی دونی عمدی در کار بوده یا نه چرا بدون اطلاع هشتک میزنی؟! نوشت: من بی اطلاع! یعنی این همه آدم هشتک زدن بی اطلاع از ماجرا بودن! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً گر چه شنیده بودم اما اصلا تجربه اش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمی دیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم.... با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون می رفتم و فعالیت ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام می دادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود! یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه! به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد... کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا... دوباره سفره های افطار که همه ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می آوردم! اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق می کرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ می کرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمی شد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ... بخاطر ماه مبارک طرح همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه! به جای آدم ها، کارتن های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود! وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت می کردند... هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه... میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش بر نمی داشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می افتاد و بیان از گفتنش عاجز.... مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم... مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود! و به قول خودش می گفت: به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن! زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: خداروشکر ما همشهری شما نیستیم... البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر می شدیم... طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن... مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر... باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین(ع) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد! اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت می شد که همه ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دست های بخشنده اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب می‌زدند! شاید زاویه دیدشان تغییر می کرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد! قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم... ولی نمی دونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر می کردم! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گفتم: آره اخوی چرا ندونم ! دارم امثالش رو جلوی چشمهام می بينم به اسم امام حسین(ع) توی لشکر امام‌حسین(ع) با لباس عزادار امام حسین(ع) نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده! اخم هام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم: اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین(ع) رو بپوشند! چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟! سری تکون داد و با تاسف گفت: چون در پوشش عزادار حسین(ع) ، راه حسین (ع) رو ببندی و صدای کسی در نیاد خیلی راحت‌تر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین(ع) ببندی و صدای کسی در نیاد! یکی دیگه از اصلی ترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن امنیت! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعه ی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازه ی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین(ع) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه! گفتم: حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن! مهدی جوری نگاهم کرد که قشنگ متوجه شدم منظورش اینه چقدر ساده ای تو پسر! بعد هم گفت: اشتباه نکن! اینها تا وقتی دم از جدایی دین از سیاست میزنن که منفعت و قدرتشون رو به خطر میندازه! وگرنه سیاستی که تامینشون کنه و منفعتشون رو تقویت، حمایت هم می کنن درست مثل بیانیه هایی که در اوج فتنه های سال ۸۸ دادن و سید صادق شیرازی رسما از فتنه گرها حمایت کرد... همین چند وقت پیش هم توی عراق یه گروه از تایید شده هاشون نامزد نمایندگی مجلس شدن که خوب رای نیاوردن! قضیه اینجوریاست آقا مهدی.... هم زمان که صحبت مهدی به اینجا رسید خدا نصیبتون نکنه دسته ی عزاداریشون رسید به مرحله ی هروله کردن یعنی وضعیتی بود! خیلی از جمعیتی که دورشون جمع شده بودن فاصله گرفتن که یه وقت وسط این شور هروله گرفتن، گرفتار شمشیر حرمله ای نشن بخدااااا ! با استرس گفتم: شیخ مهدی جون مادرت بیا بریم! حیفه اینجوری بمیریم!!! گفت:چیه ترسیدی! نگران نباش اینقدر حواسشون هست که بهانه دست ملت ندن! گفتم: والا ترسم داره حاجی! توی تمام عمرم فقط توی فیلم ها این همه آدم شمشیر و قمه به دست یه جا دیدم! همینطور که ازشون دور میشدیم و فاصله میگرفتیم گفتم: مهدی چه جوری اینها اینقدر راحت فعالیت می کنن؟! هیچ کس هیچی نیست بهشون بگه! نیش خندی زد و گفت: منافق باهوش، تزویر و نفوذ برادرم! معمولا اینقدر با دقت کار میکنن که به تله نیفتن! مثلا همین منصور که یکی از افراد رده پایینشون هست، اینقدر حواسش جمعه که سوتی نده و می بینی هنوز توی حوزه خیلی راحت رفت و آمد می کنه! امثال هئیتی هاشون هم همون مردم جاهل رو شامل میشن که بعضی هاشون واقعا فکر میکنن با این کارها عشق و ارادتشون رو به امام حسین(ع) نشون میدن! ضمنا قدرت نفوذ اینقدر بالا هست که اینها پیش کش، همونجوری که از شش نفر مذاکره کنندمون توی وین، فعلا سه تاش جاسوس از آب در اومد که البته اون هم بعد از انجام مذاکرات لو رفت یعنی بعد از اتمام کار دیگه توقع چی داری! نفوذ رو باید جدی گرفت مرتضی باید جدی گرفت! یه جمله یی هست مختص این افراده که میگه: من انگلیسی فکر می کنم ولی فارسی حرف میزنم! نتیجه اینکه شیخ، هر فارسی زبانی خودی نیست! و نه هر روضه خوانی، عزادار حسین(ع)... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
قرار شد مهدیه آدرس پیج آقا ابوذرشون رو برام بفرسته تا پیج اینستاگرامش رو یه بررسی کنم... شب شد نفرستاد! چون ذهنم درگیر بود فردا صبح بهش یادآوری کردم منتظرم...! اما دم دمای غروب بود که جواب داد و عذرخواهی کرد که سرش شلوغ بوده و بعد آدرس پیج رو برام فرستاد. وقتی رفتم داخل پیج آقا ابوذر در همون نگاه اول با دست محکم کوبیدم روی میز و گفتم: مهدیه! مهدیه! چرا انقدر ساده انگارانه عمل کردی دختر! عکس پروفایل این به اصطلاح آقا ابوذر تصویر یکی از هنر پیشه های معروف لبنانی بود! حالا این دختر ساده امشب قراره با چه قیافه ای و چه وضعی رو به رو بشه خدا میدونه! سریع گوشی رو برداشتم که بهش بگم حداقل با دیدنش جا نخوره و واکنش نشون نده اما جواب نداد... دوباره تماس گرفتم باز جواب نداد... تمام ساعت های شب رو به اندازه ی مهدیه شاید هم بیشتر نگران بودم که الان مهدیه در چه حاله! فردا صبح باهاش تماس گرفتم اما متاسفانه جواب نداد! بهش پیامک زدم که در اولین فرصت با من تماس بگیر، ولی باز هم جواب نداد... دو سه روزی از این ماجرا گذشت و خبری از مهدیه نبود! سرکار بودم که مریم زنگ زد جواب دادم: بعد از سلام و علیک،از لحن صداش مشخص بود همون مریم سر حال خودمونه گفتم: چه خبر؟ گفت: خداروشکر با کمک های شما مسئله حل شد بعد از کمی صحبت گفت: راستی رایحه از مهدیه خبری داری! یلدا میگه دو سه روز هر چی زنگ میزنم جواب نمیده! ظاهرا قرار بوده مطلب و محتوا برسونه دستش! گفتم: نه حقیقتا خودم هم کارش دارم ولی خبری ازش نیست! گفتم: مریم یلدا بهت زنگ زد؟ اتفاقا با اون هم کار دارم! مریم گفت: نخیر ایشون الان کنارمه خیلی اصرار کرد با هم بریم گلزار شهدا ما هم که خراب رفاقت اگه خدا بخواد داریم میریم گلزار... دیدم این بهترین فرصته با یلدا صحبت کنم گفتم: اگه تا نیم ساعت دیگه راه میفتید من هم کارم تموم میشه باهاتون میام. مریم گفت: به به! چی از این بهتر پس منتظرت می مونیم... کارهام رو جمع و جور کردم و راه افتادم سمت بچه ها... با هم وارد گلزار شهدا شدیم چون وسط هفته بود خلوت بود و تک و توکی آدم که هر کسی گوشه ای نشسته بود. مریم متوجه شد من با یلدا کار دارم به بهانه ی اینکه میخواد بره سر مزار یه شهید دیگه از ما جدا شد. یلدا این دختر نوجوان قوی و هدفمند با چنان حسرتی به عکس شهدا خیره میشد که آدم به حالش غبطه میخورد! همینطور که قاب عکس رو به روم را نگاه میکردم یلدا گفت: خیلی دوست دارم شبیه شون باشم! مفید و موثر برای اسلام! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یلدا جان میدونی ما که دنبال تاثیر گذاری و کار فرهنگی هستیم باید رابطه ی بین اینها رو دقیق بدونیم در صورتی تاثیر گذار خواهیم بود که اولین کار فرهنگی توی زندگی شخصی و رفتار خودمون باشه! اگر اونجا درست بود بعد بقیه ی جاها موثر میشیم! خیلی باید حواسمون باشه به اسم شهدا ولی به کام دل خودمون کار نکنیم! سری تکون داد و گفت: واقعا سخته مثل این آدمها زندگی کردن! آخه اینا چه جوری عبادت کردن که اینجوری به خدا رسیدن! بلند حرف خودش رو تکرار کردم: چه جوری عبادت کردن که اینجوری به خدا رسیدن؟! بعد ادامه دادم: علی آقا ماهانی رو میشناسی؟ کسی که عشقت و فرماندت حاج قاسم راجع به اش میگه علی برکت گردان است همین که علی رو ما تو گردان داریم نیاز به امکانات نداریم! این آدم با این عظمت فکر میکنی عزتش رو از کجا آورده؟ جایگاهش رو از کجا اورده! جوابش خیلی ساده است یلدا! اگه خودمون برای خودمون عبادت کردن رو سختش نکنیم! واصل عبادت رو با فرعش اشتباه نگیریم! سوالی نگاهم کرد ومتعجب گفت: اصل و فرع؟! لبخندی زدم و گفتم: اصل عبادت از اونجایی که وقتی با دست مجروح میره خونه اول لباسهای مادرش رو میشوره بعد داخل اتاقش میشه با دست مجروح ها!حالا من باشم چکار میکنم! اینکه درست بفهمیم شهدا چه جوری رفتار میکردن و عبادت کردن رو فهمیدن، خیلی تفاوت داره با اینکه اونجوری دلمون میخواد شهدا رو بفهمیم و خدا رو عبادت کنیم! با اشاره به یلدا گفتم: متن تابلوی رو به روت چقدر حرف داره! بلند خوند: عکس شهدا را می بینیم اما عکس شهدا عمل می‌کنیم! گفتم میدونی یعنی چی! سکوت کرد... ادامه دادم: البته این جمله برای امسال منه شما که کارت درسته یلدا جان ولی به من میگه: چه در فضای مجازی و چه واقعی: زمانی که اتیکت خادم الشهدا و فعال فرهنگی رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر و خانواده ی خودم نیستم! زمانی که اسمم توی لیست تمام اردوهای جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم اما مدل زندگی کردنشون رو نمی بینم و راحت ازش میگذرم یعنی هنوز خیلی مونده رابطه و فرق با شهید بودن تا شهید بودن رو بفهمم! رفت توی فکر... ادامه دارد.. نویسنده: سیده زهرابهادر
☀️ ☀️ يكي از آن‌ها پرسيد: - اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد مي‌تونه درخواست طلاق بده؟ باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت: - به افتخار تمام زن‌هاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!😄👏 و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا مي‌گشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود. فقط همان پوزخند عصبي بود!😠😏 - بس كنين اين مسخره بازي‌ها رو! نكنه شماها هم واقعاً مي‌خواين مث اون آشغال‌ها بشين؟ نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت: - من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم. به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت. راحله كله اش را تكان داد؛ يعني « چي شده؟ »، عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني « نمي دانم، ولش كن! ». فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت: - عجب داستاني بود ها! بعد از آن عاطفه گفت: - حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟! راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت: - بعضي دانشمندها يا مردم شناس‌هايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ مي‌رسه. اون موقع‌هايي كه مردها و زن‌ها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص مي‌كردن. « هرودوت» هم مي‌گه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي مي‌كردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ مي‌رفتن، زن‌ها قدرت رو در دست مي‌گرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب مي‌شدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت مي‌شه از يكي به اون يكي ديگه رسيد. فهيمه پرسيد:😟 - و هنوز هستن؟ راحله- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي مي‌كنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روش‌هاي زندگيه! اون‌ها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث مي‌گذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو مي‌گذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو مي‌فرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچه‌ها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن. با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچه‌ها دور زد. معلوم بود واكنش بچه‌ها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت: - حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟ سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد: - يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زن‌هايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون. فاطمه گفت: - و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.😐 با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم مي‌خواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم: - ولي خنده‌ها و واكنش‌هاي بچه‌ها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها! راحله با عجله گفت: ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!! من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم! پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم! باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره... چون خدا عشقش شرطی نیست... خدا به همه کمک میکنه... و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه... چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود! همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود.... و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!! بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه! یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟! یعنی چی میشه؟! شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه! به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی ! چی میگی با خودت دیوانه! حتی اگه بیاد هم مهم نیست! نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....! با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا... حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن! مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه! حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده! وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!! مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!! این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!! ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت! ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم..... هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!! همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه! والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!! آخه تو این مسیر رو نشون من دادی.... از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که..... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1