☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_وچهار
عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض ميشد. مثل لهجه اش.
عاطفه- به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟😉
وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد:😃
_تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت.
فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه.
فاطمه- براي همين بود كه داشتي با همه دعوا ميكردي؟😄
- نه بابا دعوا نبود كه! بازي ميكرديم.😜
فاطمه چادرش را جمع كرد:
- پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاسها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره!😁
عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند:
- نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه.
راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان ميكرد، گفت:
- ديگه چي شده؟ من رو كجا ميخواي بكشوني؟😄
-جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم.😅
ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد:
-دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازيها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز ميخواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم ميشي؟
عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه ميبرد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد:
- تو بگير بخواب ديگه!😄
ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز!
باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد:😁
-چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه ميگيري؟
راحله- نمي دونم با اين كارها ميخواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟!
راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم ميشد تا ميوه بردارم، گفت:
- من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. ميخوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري!
ثريا نرمشش را عوض كرد:
-اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟😏
عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا:
- براي اينكه......
راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه.
- ميبيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ماها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها
ميترسه.😠
راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود ميآيد و زودتمام ميشود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس🍒 از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه ميكرد. انگار ميخواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود:
- خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، ميتوني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟
فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر ميكرد:
- سوالها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوالهاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچهها دارن ميوه ميخورن و هم من ميخوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره.
راحله مشكوك شد:
- طفره ميري؟
عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش
_نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه!…
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمد رضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
#رهایی_از_رابطه_حرام۲۳
گفته شد مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار سختی هست البته اگه آدم بخواد بدون برنامه و بدون کمک گرفتن از خداوند متعال و اهل بیت انجامش بده.
✅✅✅مبارزه با نفس باید توی بغل خدا باشه تا هم شیرین بشه و هم انسان رو همیشه با انرژی نگه داره.
مثلا تا فکر طرف مقابل توی ذهنت اومد سریع به خدا پناه ببر. مثل بچهای که از ترس غریبهها سریع توی بغل مامانش میره.
سریع توی قلبت با خدا ارتباط برقرار کن و بگو خدایا منو که میشناسی ولم کنی میرم گناه میکنم... به حق امام زمان کمکم کن و دستمو بگیر...
بعد موقعیتت رو عوض کن و یه مسافرتی چیزی برو. یا حداقل برو بیرون از خونه یه چرخی بزن که این افکار از سرت بیفته.
هر روز صبح دعای عهد رو با این نیت که با امام زمان تجدید عهد کنی بخون...
🌷 اون لحظههایی که آدم از ترس گناه میره توی بغل خدا، قشنگترین و موثرترین لحظات زندگی انسان خواهد بود...
بعد از یه مدت که این مدلی با خدا و امام زمان ارواحنا فداه انس گرفتی احساس میکنی که اصلا لذت رابطه حرام یه لذت مسخره بوده و به همه دلتنگیهای بچگانهای که قبلا داشتی میخندی!
کلا زندگیت یه مدل دیگهای میشه و کم کم سطح بالاتر و برتر از حیات رو تجربه خواهی کرد...☺️😊💕
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
#رهایی_از_رابطه_حرام
قسمت اول
https://eitaa.com/mahgolll/19545
قسمت دوم
https://eitaa.com/mahgolll/19721
قسمت سوم
https://eitaa.com/mahgolll/19928
قسمت چهارم
https://eitaa.com/mahgolll/20169
قسمت پنجم
https://eitaa.com/mahgolll/20405
قسمت ششم
https://eitaa.com/mahgolll/20623
قسمت هفتم
https://eitaa.com/mahgolll/20828
قسمت هشتم
https://eitaa.com/mahgolll/21002
قسمت نهم
https://eitaa.com/mahgolll/21184
قسمت دهم
https://eitaa.com/mahgolll/21367
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21516
قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21684
قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21920
قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mahgolll/22068
قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22281
قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22485
قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22684
قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mahgolll/23095
قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/23609
قسمت بیستم
https://eitaa.com/mahgolll/23756
قسمت بیست و یکم
https://eitaa.com/mahgolll/24090
قسمت بیست و دوم
https://eitaa.com/mahgolll/24271
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️به نام او که زیباست و زیباییها را دوست میدارد
🌸🍃سلام صبح بخیر 🍃🌸
امروزِ تون سرشار 🌿
زالطاف خدا باد🍃
جان و دلت🌿
از هر غم و اندوه رها باد🍃
لبخند به لب،🌿
در دلت امید و پر از نور🍃
هر لحظه ات آمیخته☘
با مهر و صفا باد🍃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌱
امید، شاید تو صفحه بعدی باشه،
کتاب زندگیت رو زود نبند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یکی از عذاب های جهنم هم میتونه ..
خوردن جوجه کباب با قاشق پلاستیکی باشه.😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
نگاه آرومش که سر خورد توی چشم هام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازی هاش! هر دو دستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی دست هاش و بازم نفس کشیدم عطر دست هاش رو که امشب عجیب گرم بود!
بازم شکه شد و یک قدم عقب رفت ولی دست هاش بین دست هام موند مهربون گفتم:
آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دست هات رو بشور.
چشم هاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که با صدا بیرون داد با هم رفتیم توی خونه در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال
_صبر کن کجا میری؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت
_میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا
شیر آب رو باز کرد و دست هاش رو صابون میزد
_بیا اینجا!
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دست هات و بشور.
شونه هام رو بالا انداختم و دست هام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیرعلی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم
_صبر کن محیا
با پرسش به صورتش نگاه کردم که دست هاش رو خیس کرد
_چشم هات رو ببند!
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام رو بستم ...به ثانیه نرسید که دست های خیس امیرعلی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپ هام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کرد و من بدون باز کردن چشم هام... لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود!
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم.
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیرعلی با بابا حرف می زد و به شوخی های محمد و محسن می خندید ولی نمی دونم توی اون نی نی چشم هاش چرا یک تردید و کلافگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش از من می خواست دیگه این کار رو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم: کجا میری؟
چشم های امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم
محمد_نترس شوهرت نمی خواد فرار کنه !
محسن با لودگی گفت: هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم.
هنوز هم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین شمادوتا دیگه... خب دخترم سوال پرسید!
محسن هنوزم می خندید
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه ... دیگه میشیم سه به یک دلم می سوزه برای این یکی یکدونه اتون!
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم ...امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند !
نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره.
همه صورتم پر از لبخند رضایت شد و خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود !
***
_خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما تعمیرگاه... راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه!
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید
_امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر!
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان ؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان.
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب دلم تنگ شده برای همه!
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید
_ سلام دختر بابا خوبی؟ کم پیدا شدی!
لبم رو گزیدم
_ببخشید...
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد
_پس پسرم کو اونم کم پیدا شده!
با گیجی گفتم
_پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من !
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بود و همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بی خبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم.
_عمه داره میاد!
مامان با سینی چایی وارد هال شد و من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادر مشکیش رو با رنگی عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاه ها و بقیه سوال ها فرار کنم.
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه! بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام !
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بود و عطر برنج ایرانی و کره محلی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کرد باعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه... عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت . البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه بچه بودیم و مجرد ولی حالا دو پسر و دو دختر عمو مهدی عروس شده بودن و حنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند و چیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود !
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه با همه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
_درست کن این شالت رو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد
_بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دست هام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت ... عاشق این لپ های سفیدش بودم و چشم های درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود.
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم ...!
نفیسه با لبخند نزدیکم شد
_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم
_سلام ممنون... شما خوبین ؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد
_ممنون ...اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش
_نه قربونش برم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1